باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

هفت جنگاور-بخش دوم

روی عنوان کلیک کنید تا امکان لایک و نظر باز بشه.با بخش دوم داستان هفت جنگاور در خدمتتون هستم.ببینیم بیمارستان این سرزمین چطور جاییه.


لاوندر شنلش را  دور خودش پیچاند و از دروازه خارج شد.با چشمان درشت سبز رنگش به دنبال سر گرنت می گشت.صدایی او را به خود خواند:

-شوالیه؟!

سر گرنت بود.مرد چهارشانه ی قوی هیکلی با مو های خرمایی درهم و برهم و چشمان قهوه ای.دست لاوندر را گرفت و تعظیم کوتاهی کرد.لاوندر دستپاچه شد:

-سر گرنت!شما نباید به من....

سر گرنت میان حرفش دوید:

-زنی که از اون مهلکه جون به در ببره و با پای مجروح یک هفته پیاده روی کنه پادشاه هم باید بهش تعظیم کنه.

لاوندر خندید و گفت:

-ممنون چارلی!

سر گرنت دست لاوندر را کشید و گفت:

-بیا! این اسب سفید برای توئه.میتونی سواری کنی؟

-فکر کنم بتونم.

سرگرنت کمر لاوندر را گرفت و کمکش کرد سوار شود.با وجود این که لاوندر سعی میکرد نشان بدهد حالش خوب است،اما رنگ پریده،بدن تب دار و ناله ی بی اختیارش هنگام سوار شدن همه چیز را لو میداد.سر گرنت دست او را فشرد و گفت:

-لاوندر،اینکه بین مردم لو بره تو اینجایی و زخمی هستی خطر بدی برای جونته.اگه نمیتونی سواری کنی برات کالسکه کرایه میکنم.نباید لو بری.

لاوندر در حالی که نفس نفس می زد گفت:

-میتونم....سعی میکنم....راه زیادی که نیست.

و لبش را گزید.چارلی گفت:

-خوددانی.

و سوار اسبش شد.لاوندر پشت سر او او راه افتاد.تکان های بدن اسب آزارش میداد اما چیزی بروز نمیداد.

بالاخره به مجتمع لباس فروشی متروکی رسیدند.چند دست لباس پشت ویترین اصلا تناسبی با هم نداشتند و روی درب آن علامت بسته است! به چشم میخورد.لاوندردر حالی که به زحمت از اسب پایین می آمد پرسید:

-اینجا بیمارستانه؟

سرگرنت خنده ای عصبی کرد وگفت:

-بله همینجاست.اگر مجروحان رو به بیمارستان بزرگ شهر ببریم ممکنه جونشون به خطر بیفته.

لاوندر لنگان لنگان به سمت سرگرنت رفت و کنار اوایستاد.سر گرنت سه ضربه به درب کوبید. پیرزنی از پشت درب پرسید:

-اسم رمز؟

سر گرنت نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

-لاوندر جانسون.

لاوندر با شگفتی به او نگاه کرد.درب باز شد و پیرزن گفت:

-بفرمایید سرگرنت.

سرگرنت داخل شد و گفت:

-سلام مادام ملیر.

پیرزن تعظیم کرد و برگه ای را به سمت سرگرنت دراز کرد:

-این آمار مجروحینه!بهتره سریع تر  برید تا لو نرفتیم.

سرگرنت گفت:

-من یک مجروح هم باخودم آوردم.لاوندر بیا تو.مادام ملیر در رو ببندید تا لو نرفتیم.

لاوندر لنگان لنگان وارد شد و با دستش به دیوار تکیه زد تا نیفتد.بدنش از درد می لرزید و نفس نفس می زد.مادام ملیر با حیرت به لاوندر نگاه کرد و گفت:

-لاوندر!دلبندم!تو....تو...تو زنده ای؟

-بله دایه الیزا....من زنده ام..

و بیش از پیش لرزید.مادام ملیر دستش را گرفت و گفت:

-بیا بریم تو....چه تبی داری!

و به سر گرنت نگاه کرد و گفت:

-ممنون چارلی!

سرگرنت سر خم کرد.مادام ملیر به لاوندر گفت:

-پات زخمی شده؟

-بله

-با زخم پا که آدم اینطوری به تب و لرز نمی افته....مطمئنی تیر سیاه نخوردی؟

-نه دایه الیزا.....یه تیر ساده بود....

-پس عفونت کردی...

و لاوندر را روی تختی با ملحفه ی سفید نشاند.ادامه داد:

-اوه اوه اوه....چند وقته این پارچه به پات بسته ست؟

-یه هفته ست دایه الیزا.

-اوه اوه اوه! عفونت کرده.....همینجا بمون جایی نرو.

سپس به سرعت از میان جمعیت راه باز کرد.سر گرنت لاوندر را پیدا کرد و در حالی که به برگه ی آمار نگاه میکرد گفت:

-لاوندر! بیشتر از نصف ارتش از پاافتادن!

لاوندر کمی جابه جاشد و سرش را به دیوار تکیه داد:

-اوضاع خرابه چارلی.

-لاوندر نگو  که میخوای به جنگ بیای!

-نه....سر سدریک دستور نظامی داد که تا بهبودی پام تو  بیمارستان بمونم.

-دستش درد نکنه.

و هر دویشان به همهمه خیره شدند.بیشتر از پانصد تخت در محیط کوچکی چیده شده بود و پنجاه درمانگر در میان آن ها می لولیدند.تمام آن ها خسته به نظر میرسیدند.کنار دیوار چندین مجروح روی زمین نشسته بودند و بوی خون و عفونت و صدای ناله و همهمه بیمارستان را برداشته بود.سرگرنت گفت:

-پس...مادام ملیر دایه ی تو هم بوده؟

-آره.

مادام ملیر با سطلی آب داغ و چنین پارچه ی تمیز و یک سری وسایل به لاوندر رسید.همه ی وسایل را روی تخت گذاشته و دامن لاوندر را بالا زد.پارچه ی خون آلود را به سرعت باز کرد و با زخمی ملتهب و متورم روبه رو شد که عفونت کرده بود و هنوز هم خونریزی داشت.او که زیرلب با خود نجوا میکرد پارچه ای را در آب داغ فرو برد شروع به تمیز کردن دور زخم نمود.ناگهان به لاوندر گفت:

-چیکار کردی باخودت؟باید بشکافمش.بعد هم بسوزونمش...

سرگرنت قیافه اش را جمع کرد.مادام ملیر ادامه داد:

-درد داره لاوندر.خیلی درد داره.میتونی تحمل کنی؟

لاوندر بدنش را آماده کرد و گفت:

-سعی میکنم.

مادام ملیر سر تکان داد و به دقت مشغول شد.سرگرنت هرازگاهی سرش را از او برمی گرداند.او بار ها زخمی شده بود و میزان درد هر مرحله را درک میکرد

مادام ملیر با تیغ زخم را شکافت.لاوندر لب گزید.مادام ملیر دو طرف زخم را فشار داد و خون و عفونت بیرون زد.لاوندر بی اختیار ناله کرد.با بیقراری سرش را به چپ و راست تکان میداد و با انگشتان کشیده اش ملحفه را چنگ می زد.صورتش کبود شده بود و عضلاتش منقبض شده بودند.

سرگرنت چشمانش را بسته بود و لب می گزید و لاوندر به خودش می پیچید اما مادام ملیر به سرعت کارمیکرد.او زخم را شست و شو داد و تکه ای فولاد سرخ شده را لابه لای زخم قرار داد.لاوندر طوری نعره کشید که تمام بیمارستان چند لحظه ساکت شدند و به او نگاه کردند.لاوندر بی آنکه خجالت بکشد پشت سر هم فریاد کشید و هنگامی که مادام ملیر فولاد گداخته را از میان زخمش بیرون کشید از هوش رفت.مادام ملیر زخم را بخیه زد و با پارچه ی سفیدی بست.با آستینش عرقش را پاک کرد.سرگرنت نفس نفس زنان دست خیس از عرق لاوندر را در دست گرفت و گفت:

-خوب؟

مادام ملیر در حالی که وسایلش را جمع می کرد گفت:

-اگه چند روز دیگه پاش همینطوری می موند مجبور بودم قطعش کنم.ولی حالا نه....خوب میشه....تبش که قطع بشه دیگه حالش خوبه...بیاین کمک کنید بخوابونیمش.

سر گرنت کمکش کرد و لاوندر را روی تخت خوابانیدند.مادام ملیر با مهارت خاصی لباس اورا با پیراهن سیاهی عوض کرد و در حالی که لباس را به درمانگر جوانی میداد تا بشوید،گفت:

-خوب میشی دختر جون!لازم نیست کاری براش بکنید.

و رو به سر گرنت گفت:

-پیشش می مونی چارلی؟

-بله مادام

-خوبه

و بطری کوچکی را از جیب پیش بندش بیرون کشید و به دست او داد:

-وقتی به هوش اومد این رو بهش بده.اگر می تونست راه بره میتونی ببریش.لباسش رو هم از اون درمانگر بگیر.اونجا داره لباس میشوره.فکر نکنم تا خشک شدن لباسش بیدار بشه.

و رفت.چارلی شنل سفری لاوندر را روی بدن بیهوش او انداخت و ذهنش را با اندیشیدن به آینده ی مبهم مشغول کرد.

 

 

لاوندر به آرامی چشمانش را باز کرد.تبش فروکش کرده بود و بدنش نمیلرزید.سرش را آرام چرخاند و چهار نفر را دید که بالای سرش ایستاده بودند.مادام ملیر،سرگرنت و دو زن.لاوندر  روی تخت نشست و باتعجب گفت:

-سارا؟ترزا؟

دو زن روی تختش نشستند.سرگرنت محلولی را به خورد او داد و گفت:

-من باید برم.دوستانت مراقبت هستن.

و خندید و رفت.مادام ملیر پیشانی لاوندر را لمس کرد و با لبخندی از سر رضایت،پیراهن یشمیِ لاوندر را روی تخت گذاشت و رفت.لاوندر به دوستانش خیره شد.

سارا،دختر بلوندی با قامتی عضلانی بود.مثل لاوندر شوالیه بود و به جنگاوری معروف.چشمان درشت آبی رنگ داشت.در آن لحظه پیراهن زرشکی رنگی به تن داشت و دست چپش به گردنش آویزان بود.

ترزا،شوالیه ی شجاعی با موهای خرمایی و چشمان مشکی رنگ بود.پیراهن یشمی رنگی مثل پیراهن لاوندر به تن داشت و گوشه پیشانی اش خراش بزرگی دیده می شد که مقداری از ابرویش را هم برده بود.

سارا خندید و گفت:

-فکر کردیم از دستت راحت شدیم! آخه تو چند تا جون داری؟

لاوندر خندید و گفت:

-بچه ها!

و سه دختر دست یکدیگررا به گرمی فشردند.در دل هر سه شان دریایی مواج از حرف و سخن بود اما هیچ یک کلامی بر زبان نمی آوردند.

سارا صورتش رابه لاوندر نزدیک کرد و گفت:

-لاوندر،اونجا چه خبر بود؟

-مگه خودتون اونجا نبودید؟

سارا و ترزا به یکدیگر نگاه کردند.ترزا گفت:

-حواست کجاست دختر؟ما اون طرف کوه بودیم!ما زود تر برگشتیم.همه مون لت و پار شدیم.ولی جرج تانگروی رو گرفتیم.

لاوندر گفت:

-ما رو هم تیکه پاره کردن.من زخمی شدم و تا به اینجا رسیدم یه هفته طول کشید.پیتر رو هم گم کردم.میگن اون دزدیده شده.

سارا گفت:

-پیتر طعمه شده.لاوندر،به من نگاه کن

لاوندر به چشمان او نگاه کرد و خودش را آماده ی شنیدن وحشتناک ترین خبرها کرد.سارا ادامه داد:

-لاوندر،اونا شوالیه های زن رو میخوان.من،تو،ترزا،مارگارتا،دنیس و کاترینا و اون دوتای دیگه که هنوز نمی شناسمشون.

ترزا گفت:

-مارگارتا کشته شده.اونا دنبال ما هفت نفرن.

لاوندر پرسید :

-چرا؟کل ارتش فقط هشت تا شوالیه ی زن داره!

سارا با نگرانی گفت:

-تنها حدسی که میتونیم بزنیم اینه که خوب،ملکه شون مارو میخواد.

ترزا گفت:

-ملکه شون رو یادت میاد؟پنه لوپه .....پنی تخم مرغی رو یادت میاد؟

لاوندر گفت:

-همون دختر یتیمی که فرار کرد؟همونی که پری ها می گفتن پلیده؟

-آره.اون با فرمانروای تاریکی ازدواج کرد و حالا مشهود ترین دلیلی که میتونیم بیاریم اینه که پنه لوپه دوستان قدیمیشو میخواد.

سارا گفت:

-شاید برای اینکه مارو هم مثل مارگارتا....

اما وقتی با چشم غره ی ترزا و لاوندر روبه رو شد حرفش را برید.لاوندر شنل را از روی خودش کنار زد و نگاهی به پانسمان پایش انداخت که بدون هیچ دردی تمیز وسفید مانده بود.پرسید:

-مسلما باید یه کاری بکنیم...مگه نه؟

سارا گفت:

-البته...

ترزا گفت:

-ما باید بریم به مقرمون....اومدیم تورو ببریم.

لاوندر بلند شد و لباسش را عوض کرد.سه شوالیه در حالی که شنل هایشان در هوا پیچ و تاب میخورد،به طرف مقر به راه افتادند.ماجراهای بسیاری در انتظارشان بود.

 

 



نظر فراموش نشه. هر روز می بینم که ده نفر به وبلاگ سر می زنن اما دریغ از حتی یه نظر.

منتظرم


نظرات 1 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 19:00

راستشو بخوای بازم دوست نداشتم اصلا این فانتزی نیست مدل نوشتن رو میگم و یه موضوع دیگه که منو خیلی رنج میده اسم هاشونه اسم ایرانی بزار جذاب تره

به اون یکی نظرت جواب دادم و در مورد اسامی، اتفاقا یه داستان رئال تو راهه که ایرانیه و توی همین مشهد اتفاق میفته
داستان یه دختر دارای اختلال ژنتیکی

ممنون از انتقادت چون منو تشویق می کنه به نوشتن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد