باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

معرفی داستان-هفت جنگاور

سلام سلام سلام سلام! یه سلام گرم به دوستانی که ما رو دنبال می کنن! ببخشید اشتباه شد!من رو دنبال می کنن! مچکرم از دوستانی که در داستان دختر گمشده همراه ما، ببخشید من، بودند.خانم ها: لیلا صادقی،نانسی و سارا. واقعا ازتون ممنونم.


واما بریم سر اصل مطلب!

داستانی که می خوام معرفی کنم،یک داستان ماجراجویانه،فانتزی و باحاله.این داستان بلند ترین و باحال ترین داستان نوشته ی من تا به امروزه. بریم توضیح داستان.


چشماتونو ببندید. نه بابا باز کنید تا بقیه شو بخونید! خب، دنیایی رو تصور کنید که هیچ کشور و ملیتی در اون مطرح نیست.دنیایی در گذشته های دور که تنها دوتا سرزمین در اون وجود داره.سرزمین سپید یا روشنایی ها و سرزمین تاریکی. توی اون دنیا همه یا خوب هستن، یا بد.ملیتشون این رو مشخص میکنه و هیچ چیزی به عنوان متوسط وجود نداره.هنگام تولد هر فرد،پری هایی که کارشون همینه مشخص میکنن که اون فرد پلیده،یا اینکه پاکه

اما حالا این دنیا در هرج و مرج است. سرزمین روشنایی به نابود کشیده می شود.جنگ، لشکر سپید را از پا در آورده است در حالی که  سربازان تاریکی به قصد تسخیر دنیا پیش می آیند.. تمام سربازان تاریکی نفرین شده اند وفقط از ملکه ی جادوگرشان،پنه لوپه،دستور میگیرند.پنه لوپه،یک دختر عقده ای که در کودکی توسط پری ها پلید شناخته شده است.در لشکر سفید،سرباز ها وجود دارند،فرمانده،شوالیه ها و شوالیه های زن.لاوندر جانسون یکی از شوالیه های زن ارتش هست و همسر پیتر تانگروی. او شوالیه ای دلاور و به دور از صفات زنانه ست. تمام لشکر تنها هشت شوالیه ی زن دارد که یکی از انها دزدیده شده و به همراه پسر کوچک زنده زنده سوزانده شده است.او توسط یک خائن گیر افتاده است.

در این آشوب و همهمه اتفاقی می افتد.فرمانده ی لشکر سپید، پیتر تانگروی،ناپدید می شود. لشکر سیاه او را می دزدد. لشکر سپید به سختی شکست می خورد و تار و مار میشود.لاوندر که تنها شوالیه ی حاضر در ان نبرد بوده(بقیه ی شوالیه ها جای دیگه ای می جنگیدند)به سختی زخمی شده و با فلاکت خود رو به پایتخت رسونده. جایی که سِر سدریک، فرمانروای روشنایی در حال بازجویی از خائن است. جرج تانگروی، برادر خودش را به دست دشمن سپرده است.

لاوندر وشش شوالیه ی دیگر ماموریت می یابند تا پیتر تانگروی را نجات دهند. جنگبه دو جبهه تقسیم می شود.جبهه ی نجات پیتر وجبهه ی نبردی تن به تن میان دوسپاه. هر دو جبهه باید پیروز شوند تا سرزمین روشنایی باقی بماند.در غیر این، روشنایی برای همیشه جای خود را به تاریکی خواهد داد.لاوندر با دلی عاشق و پرتلاطم به نجات همسرش می شتابد در حالی که از اتفاقات وحشتناکی که قرار است برایش بیفتد بی خبر است.او حتی نمیداند که از بدو تولد انسانی عادی نبوده است...


این داستان به زودی دروبلاگ منتشر خواهد شد.


معرفی کامل رو در زیر می بینید:


نام داستان:هفت جنگاور

نویسنده:Z,N

شخصیت اصلی:لاوندر جانسون

ژانر:فانتزی ماجراجویی معمایی عاشقانه

خلاصه:در بالا دیدید.

پیام داستان:خودتون ببینین!

محل وقوع داستان: دنیایی تخیلی که در آن ذات هر کس به ملیتش بستگی دارد.

امتیاز کاربران به این داستان: در آینده معلوم میشه.

شعر پرواز به ورای قرنطینه

پرواز به ورای قرنطینه

در حصارم؛

هر لحظه آشفته تر،

بی امید پروازی دگر،

بال ها بسته ام.

کنج قفس، بی تکان، بی تکاپو

به همجواری غزل ها نشسته ام.

هر لحظه از افسوس

هر لحظه از ماتم و اندوه و گناه

روحم می خشکد.

بغضم می ترکد

.در دنیای زنگ زده ی دلم،

طراوت مقتول است.

و لبخند مفقود؛

بایگانی احساس  دلم ویران است.

جسمم اینجاست و عقلم در جست و جو

در وجود از یاد برده ی من

به دنبال ذره ای احساس

ذره ای عشق، در قلب خاک گرفته ی من

 

بال های روحم اما باز

بی پروا در پرواز

برفراز خاطرات ویرانم

از یاد مهر دیرینه دوستانم

مهشید، ستایش، آیسا

خوره ای افتاده به جانم

در سرم می پیچد.

خنده های آیسا

روحم لمس می کند.

دست های ستایش را

و به دیوار دلم می نویسد

شعر های مهشید را

روانم از سفر باز می گردد

به قلبم دست می کشد

و امید را سوغات می دهد

و لرزه ای سخت می افتد

به اندام غزل های غمناک سیاه

روشنایش به چشمانم نفوذ می کند.

به یاد چشم های بیتا

لبخند می زنم.                            

غزل های سیاه می سوزند

وخاکستر هایشان

روحم را سبک می کنند.

قلمی برمی دارم؛

بر صفحه ی سفید قلبم

با جوهری از امید می نویسم:

به امید پروازی دگر

زنده می مانم.

باز می گردم.



سروده ی :

Z.N

دختر گمشده-بخش پایانی

سلام! با بخش پایانی این داستان کاراگاهی در خدمتتون هستم.روی عنوان کلیک کنید تا امکان لایک ونظر دهی باز بشه. برای دانلود این بخش و فایل کامل داستان به انتهای پست مراجعه کنید. اسم این بخش رو گذاشته ام: جایی که جویبار ها به یکدیگر می رسند!


شب شده بود.ماه بیرون آمد.ویکتور به کاراگاه گفت:

-به آنجا نروید کاراگاه!آنجا...

مادرش حرف او را برید:

-ویکتور از من هم خرافاتی تر است!

ویکتور معترضانه گفت:

-اما...

مادرش بازوی او را نیشگون گرفت:

-دیگر تمامش کن ویکتور!

 و در آن هنگام ساعت بزرگ سرسرا دوازده ضربه زد.تورنتو و الکساندرا به نرمی و پاورچین وارد عمارت مخروبه شدند.عمارت چندین ستون داشت و طناب و پیراهن خون آلود هنوز هم کنار همان ستون وسط افتاده بود.تورنتو گفت:

-عجیب است.دیشب همین موقع...

اما ضربه ی چیزی را بر پشت سرش احساس کرد.به همراه آن ضربه،صدای نعره ای زنانه به گوش رسید.و سایه های سیاه به چشمان تورنتو هجوم آوردند....

و هنگامی که به هوش آمد،دریافت که با طنابی به همان ستون وسط بسته شده است.دیدش که کامل شد،الکساندرا را دید که به ستونی در مجاورت او بسته شده بود.الکساندرا پیش از او به هوش آمده بود.و آنچه در گوشه ی سرسرا خودنمایی میکرد،جسد سه برادر سه قلویی بود که غرق در خون کنار یکدیگر افتاده بودند.

تورنتو با دیدن اجساد از جا پرید.صورت مظلوم ویکتور درست روبه او بود و چشمان کاملا باز و پر از هراسش به تورنتو می نگریست.دست راست خون آلود شش انگشتی اش کنارش افتاده بود.روی شکمش،برادرش توماس به پشت افتاده بود.سرش از روی شکم ویکتور به پایین خم شده بود و از گلویش،خون روی صورتش ریخته بود.جان،درست بالای سر دوبرادرش مرده بود. گلوله ای به گونه اش برخورد کرده بود و تمام صورتش نابود شده بود.کاشی های مرمرین تالار میزبان جویباری از خون شده بود.

زنی رو به روی آن ها ایستاده بود.پیراهن سیاهش پاره و خون آلود بود و هنگامی که چشمش به تورنتو افتاد قهقهه ی وحشیانه ای از ژرفای وجودش بیرون آمد.تورنتو با تعجب گفت:

-مادام جونز؟

پیرزن قهقهه ی دیگری زد و گفت:

-بله!بله! آقای نابغه! من بودم!من پسرانم را کشتم!آنقدر بی عرضه بودند که از عهده ی  یک  پیرزن بر نیامدند.البته شاید هم به خاطراینکه سلاح نداشتند!

و چاقویی را نشان داد.در دست دیگرش اسلحه ای شکاری خودنمایی میکرد که ظاهرا خالی بود؛چون آن را به گوشه ای پرتاب کرد.سپس به سمت الکساندرا رفت.تورنتو گفت:

-به ما چه کار داری؟ آلِکساندرو!

پیرزن خم شد و نوک چاقو را به سوی گلوی الکساندرا گرفت.الکساندرا به نفس نفس افتاد و به تیغ چاقو خیره شد.تورنتو دست و پا زد:

-آلِکساندرو!آلِکساندرو!

پیرزن خندید.بلند و وحشیانه.الکساندرا هم خندید.پیرزن بلندتر و وحشیانه خندیدوالکساندرا هم بلند تر و شیطانی تر خندید . پیرزن چاقو را پایین برد و دستان الکساندرا را باز کرد.تورنتو حیرت زده گفت:

-چی؟آلِکساندرو!

پیرزن الکساندرا را از روی زمین بلند کرد.سپس هر دو زن دست بر شانه ی یکدیگر نهادند و سرهایشان را به عقب خم کردند.قهقهه ای شیطانی از درونشان بیرن آمد. الکساندرا چاقو به دست به سمت تورنتو آمد:

-خب،کاراگاه لئوناردو تورنتو!

تورنتو فریاد زد:

-آلِکساندرو روپین!داری چکار میکنی؟

الکساندرا فریاد زد:

-الکساندرا روپتین فقط روی  کاغذ زندگی می کند.روی اسناد و مدارک جعلی.

تورنتو گفت:

-حالا می فهمم!تو...تو جوزفین جونز هستی!

الکساندرا گفت:

-آفرین کاراگاه! آفرین! حقا که به همان باهوشی هستی که دیگران می گفتند!

تورنتو گفت:

-اما ماجرای گم شدن....صدای جیغ چه بود؟طناب را چه کسی جویده بود؟

جوزفین وحشیانه گفت:

-تو هر داستان بیخودی را باور میکنی کاراگاه! آبوت مرد رویا های من نبود!فردریک بود!

-اما تو دستیار من بودی!

-درست است کاراگاه.جوزفین جونز دستیار تو بود.

و چاقو به دست پیش آمد.تورنتو نعره زد:

-صبر کن! برایم بگو چطور این اتفاق افتاد.بگذار بدانم و بمیرم!

جوزفین نگاهی به مادرش انداخت.رو به تورنتو گفت:

-باشد!برایت میگویم.چهار ماه پیش،تو،در پرونده ی الیزا تورنس،پسرخاله ی من،فردریک ملبورن را به اعدام محکوم کردی!خب،او مرد.بیخودی و احمقانه.فقط به خاطرتو.پلیس هرگز نمیتوانست معما را حل کند اگر تو،تو،دخالت نمیکردی.خب،جوزفین جونز برای انتقام به الکساندرا روپتین تبدیل شد.تا تورا به این پرونده ی دروغین بکشد!

-اما آن اثر دست روی دیوار؟

-بله.ساده ست.کار سختی نیست.

سپس خم شد و کف دستش را به خون برادرانش آغشته کرد.بعد کف دستش را روی دیوار کوبید.یک اثر دست پنج انگشتی بوجود آمد.سپس انگشت اشاره اش را در محل انگشت ششم کوبید و اثر دست به شش انگشت تبدیل شد.جوزفین با کف کفشش صورت مرده ی برادرش را گرداند و خطاب به جسد گفت:

-ویکتور...ویکتور...ویکتور....برادر ابله و بیچاره ی من!

و با کفشش صورت جسد را لگد کرد.همانطور که محکم پاشنه ی کفشش را روی صورت برادرش می فشرد گفت:

-ابله...ابله....کشتن این مرد به تو هم سود میداد....اما تو پسر ابله!

در نهایت با لگدی جسد را جابه جا کرد و چند دندان جنازه از دهانش بیرون افتاد:

-تو همیشه مبادی آداب بودی!خوب،آدم خوب بودن تو را به کشتن داد.

زنک یه وحشیِ دیوانه ی مجنون بود؛به تمام معنای کامل کلمه.

تورنتو گفت:

-از من میخواستی انتقام بگیری.چرا برادرانت را کشتی؟

-چون آنها چندان هم ابله نبودند!همه چیز را فهمیده بودند و میخواستند تورا نجات بدهند!

و چاقو را نزدیک گلوی او برد.صدای گلوله بلند شد و در سرسرا پیچید.جوزفین از جا پرید. جسد مادام جونز روی زمین افتاد.مردی در چهارچوب درب ایستاده بود و با کلت کمری اش به سمت جوزفین نشانه رفته بود.جوزفین جیغ زد:

-الکس!

تورنتو گفت:

-الکس آبوت؟

مرد شلیک کرد.جوزفین روی زمین افتاد.مرد به سمت جوزفین دوید و گفت:

-خداحافظ،عزیزکم!

و گلوله ی دیگری را به سمت سر او شلیک کرد.جوزفین جان داد.مغزش  منفجرشد و صورتش از بین رفت.الکس تورنتو را باز کرد و گفت:

-بهتر است از اینجا برویم.از این عمارت متنفرم.اینجا جایی است که هفت سال زندانی بودم. در ازای از دست دادن دندان هایم رهایی یافتم.

ولبخند زد.دو دندان جلویی اش کنده شده بودند.

سپس با اشاره به جوزفین ادامه داد:

-او واقعا دیوانه بود.زنک عاشق پسرخاله اش بود؛اما برادرانش وادارش کردند با من ازدواج کند.او هم مرا به اینجا آورد.نمیدانم چرا؟اما گذاشت زنده بمانم.هفت سال برایم غذا آورد و اجازه داد زنده بمانم.برادرش ویکتور به من خبر داد که مادرشان پسر ها را وادار کرد مسئله ی من و فردریک را وارونه جلوه دهند.دو هفته پیش بالاخره تلاش هایم نتیجه داد و در حالی که دندان هایم را از دست داده بودم گریختم.من از او شکایت نمیکنم.شما هم انتقام گرفتن مرا به کسی لو ندهید.

تورنتو گفت:

-اما تو سه ماه پیش به قتل رسیدی! .دست کم مطمئنم مدارک من درست است.

- نه.مادام جونز پدرم را کشت.نام من و پدرم یکیست.او پدرم را کشت تا شما را متقاعد کند که من مرده ام.

و تورنتو را از تالار بیرون برد و هر دو هوای تازه تنفس کردند.

تورنتو با الکس خداحافظی کرد و بدون هیچ کنجکاوی دیگری،آن جا را ترک گفت. با خودش گفت:

-بیش از چهارماه روی یک پرونده وقت گذاشتم.اما اگر این همه مدت یک چیز آموخته باشم، این است که دستیار نیاز ندارم!

و لبه های پالتویش را بالا کشید و ادامه داد:

-هر چیز زیبایی خوب نیست.من درست می گفتم!

و در قلب شب سرد و تاریک به طرف جاده به راه افتاد.



جهت دانلود بخش پایانی به این لینک مراجعه کنید


جهت دانلود فایل کامل داستان به این لینک مراجعه کنید.



دوستان نظر و لایک فراموش نشه!(این رو میگم چون میخوام ببینم چه افرادی و چند نفر داستان های وبلاگ رو مطالعه می کنن و طبق یکی از اصول وبلاگ نویسی میخوام که دنبال کننده های ثابت رو بشناسم. کسانی که این زیر نظر بدن اسمشون میره توی لیست اعضا به عنوان عضو ساده و کسانی که مراحل عضویت روطی می کنن عضو طلایی خواهند بود که  برای هر دو دسته قرار اتفاقای فوق العاده باحالی بیفته!)

پس لطفا نظر بدین وبه لایک اکتفا نکنین. اگه به نظرتون داستان باید طور دیگه ای تموم می شد یا قابل حدس زدن بود خوب بگین!


دختر گمشده -بخش سوم

با بخش سوم دختر گمشده در خدمتتون هستم. روی عنوان کلیک کنید تا امکان لایک و نظر دهی باز بشه. برای دانلو به انتهای پست مراجعه کنید.


آن روز می توانست صبح دل انگیزی باشد،امانبود.صبحانه می توانست چیز لذیذی باشد، اما نبود.الکساندرا پیراهن بلندی به رنگ سبز یشمی به تن داشت و تورنتو همان لباس دیروزی راپوشیده بود.برای مرد ها مهم نیست متفاوت و متنوع به نظر برسند.

سه برادر شنگول تر از دیروز به نظر میرسیدند و مادر پیرشان،به همان خشکی و نفرت انگیزی دیروز بود.

تورنتو پرسید:

-عکسی از جوزفین ندارید؟

ویکتور گفت:

-جوزفین آلبوم عکسش را با خودش برد.

و رنگ به رنگ شد.الکساندرا زیر لب نخودی به رفتار او خندید.به نظرش ویکتور خیلی بامزه بود. ویکتور باز هم رنگ به رنگ شد.

تورنتو پالتویش را پوشید و همراه الکساندرا به عمارت مخروبه رفت

عمارت مخروبه،عمارتی عظیم و کثیف بود.بر خلاف تصور،درب آن قفل نبود.روی درب،اثر دستی خون آلود به جا مانده بود.آن دست،به باریکی دستی زنانه بود و شش انگشت داشت.تورنتو درب را بازکرد.

سرسرای اصلی تیره و تار بود.از میان ستون های بسیاری که در تالار بود،ستون عظیمی در وسط تالار خودنمایی میکرد و پارچه ی سفید خون آلودی کنار آن افتاده بود.الکساندرا پارچه را برداشت.لباس زنانه ای  که به خون جگری رنگ آغشته شده بود.پیراهن از وسط دریده شده بود.

تورنتو گفت:

-همه چیز حل نشده الکساندرو.ولی ما مضنون را یافتیم.

سپس از تالار بیرون دوید.داد زد:

-بیا آلکساندرو!

الکساندرا در تالار ماند.پس از کمی مکث،صدا زد:

-کاراگاه؟

تورنتو وارد شد و گفت:

-بله؟

الکساندرا به چیزی که دور تا دور ستون افتاده بود اشاره کرد.تورنتو آن را برداشت.طناب بود؛اما بریده شده بود.الکساندرا گفت:

-یک نفر زندانی را آزاد کرده است.

- نه...طناب جویده شده ست.او خودش را آزاد کرده است.

-اما به این طناب نگاه کنید!هزار سال زمان می برد تا با دندان بریده شود!

-نه....ظاهرا هفت سال زمان می برد.

سپس از تالار دوان دوان خارج شد و الکساندرا دنبالش کرد.تورنتو به سرعت وارد منزل مادام جونز شد و به توماس رسید.پرسید:

-دستان جوزفین شش انگشتی بودند؟

-نه.چرا می پرسید؟

تورنتو در حالی که از او عبور میکرد گفت:

-خواهی فهمید.

و به سمت سالن اصلی دوید.الکساندرا نفس زنان او را دنبال کرد.تورنتو به مادام جونز رسید و گفت:

-معمای هفت ساله ی شما امشب حل خواهد شد بانو.امشب آنجا کمین خواهیم کرد تا همه چیز را بفهمیم!

 

 

 برای دانلود این بخش به این لینک مراجعه کنید.

 

 

 

دختر گمشده-بخش دوم

در اینجا بخش دوم دختر گمشده رو با  هم می خونیم.روی عنوان  کلیک کنید تا امکان لایک و نظر باز بشه.برای دانلود به انتهای پست راجعه کنید.


آنچه الکساندرا از منزل اربابی مادام جونز و عمارت مخروبه انتظار داشت،یک منزل شیک و تمیزو عمارتی در حال تخریب بود.اما آنچه از پنجره ی کالسکه مشاهده کرد،یک ویرانه ی ویران به عنوان منزل مادام جونز و یک ویرانه ی ویران تر به عنوان عمارت مخروبه بود.

الکساندرا آهی کشید و سر تکان داد.سپس کلاه حصیری آخرین مد روزش را که دنباله ای از تور سفید رنگ داشت روی سرش جابه جا کرد و در حالی که انگشتان کشیده اش را با نهایت وقار و متانت روی پاهایش می گذاشت،رو به تورنتو پرسید:

-غریزه ی کاراگاهی شما نظری در مورد این منزل شوم ندارد؟

تورنتو به آن چشمان آبی رنگ نگاه کرد و گفت:

-از روی ظاهر نمیتوان باطن را قضاوت کرد.بدیهیست که در این دو عمارت حادثه ی شومی رخ داده است.اما وضع اسفبار عمارت مدرک معتبری برای اثبات این فرض نیست.مثل این است که بگویم هر قلعه ای روح زده است یا چون شما زیبا هستید،پس خوب هم هستید.

الکساندرا با نگاه شیطنت آمیزی گفت:

-البته من خوب هستم!

تورنتو خندید و با دستش بازوی الکساندرا را از روی پارچه ی ساتن لباسش لمس کرد و گفت:

-اوه! البته.بدون شک.

و گونه های سرخ الکساندرا پشت تور سفید کلاهش مخفی شد و به سرعت دستش را کشید.

زمان پیاده شدن فرا رسیده بود.الکساندرا اول پیاده شد.پیراهن بلند سرمه ای رنگی  به تن داشت و تور کلاهش روی آن پیراهن جلوه ی زیبایی داشت.دستکش های سفید نازک و تور داری از زیر آستین های لباسش خودنمایی می کردند.موهای بلوندش را زیر کلاهش  جمع کرده بود و ته رنگ رژلب زرشکی رنگی روی لبان باریکش دیده می شد.

تورنتو هم پیاده شد و سکه ای را در دست کالسکه ران نهاد.آن روز چندان سرد نبود؛امااو پالتوی چرمی سیاه رنگی پوشیده بود و دستکش هایی از همان جنس به دست داشت.تورنتو ذاتا خیلی سرمایی بود. کلاه مشکی رنگی نیز سر کم مویش را پوشانده بود.

او کنار الکساندرا ایستاد و به منظره ی عمارت تیره و کثیف نگریست.الکساندرا زیر لب گفت:

-چه راز هایی در این عمارت شوم نهفته ست کاراگاه؟

تورنتو گفت:

-خواهیم دانست آلِکساندرو.

و چشم دوخت به زنی که لباس سیاه و پیش بند سفیدی به تن داشت و به سمت آنها می دوید.خدمتکار به آنها رسید:

-کاراگاه؟

-بله من کاراگاه تورنتو هستم.

-و این بانوی برازنده؟

این صدای هیچ کدام از آنها نبود.بلکه صدای زن پیری بود که با لباسی مشکی و گرانقیمت در حالی که عصایی به دست داشت پشت سر خدمتکار ایستاده بود. خدمتکار کنار رفت.زن پیر جلو آمد.او بسیار فرتوت بود و موهایش که به رنگ زرد کمرنگ و بی حالی در آمده بودند.به سختی می شد فهمید که روزگاری بلوند بوده اند.زن پیر دستش را طوری جلو آورد که انگار می خواست تورنتو دستش را ببوسد.تورنتو دست بانوی پیر را گرفت و تعظیم کوتاهی کرد.پیرزن گفت:

-مادام جونز.خوشوقتم کاراگاه.اما تصور میکنم که این بانوی برازنده را احضار نکرده بودم.

تورنتو گفت:

-این بانوی جوان دستیار من هستند.خانم آلِکساندرو روپین.

ونهایت تلاشش را کرد تا درست تلفظ کند. الکساندرا ادای احترام کرد.اما بانوی سالخورده با نگاهی سرشار از غرور سرش را بالا گرفت و گفت:

-به یاد ندارم که  اسم کسی آلِکساندرو باشد.

الکساندرا گفت:

-الکساندرا روپتین هستم،بانو.

عضلاتش منقبض شده بودند و از بی نزاکتی پیرزن به جوش آمده بود.

پیرزن گفت:

-خوشوقتم.

و دستش را جلو آورد.الکساندرا تکان نخورد.پیرزن دستش را پایین آورد و در حالی که به طرز تحقیر آمیزی به الکساندرا می نگریست به کاراگاه گفت:

-بهتر است ادامه ی صحبتمان در سالن چایخوری باشد.

و به سمت عمارت تیره و تارش به راه افتاد.الکساندرا رو به کاراگاه گفت:

-خیلی بی نزاکت است!

تورنتو که پیش از این هم چنین رفتاری دیده بود گفت:

-این نزاکت اشراف است.همه باید با نزاکت باشند به جز خودشان.تنها راهش اینست که خودت با نزاکت باشی تا احترام بیشتری نصیبت شود.پر واضح است که شما تا به حال مجبور به معاشرت با اشراف نبوده اید.

و در حالی که خدمتکار را دنبال می کردند الکساندرا گفت:

-نه...تا به حال از چنین افتخار ننگینی بهره مند نبوده ام.

و پوزخند زد.تورنتو گفت:

-چیز زیادی را از دست نداده اید!

سالن چایخوری بسیار تیره و تاریک و دوده گرفته بود.آن دو روی صندلی های مقابل مادام جونز نشستند. همان خدمتکاری که به استقبالشان آمده بود،نفس نفس زنان با سینی چای وارد شد.چینی های خاک گرفته ای را روی میز چید و بیسکوییت های قهوه ای رنگی را وسط میز گذاشت.چای مزه ی خاک میداد و الکساندرا و کاراگاه جرئت نکردند به بیسکویت ها دست بزنند.خدمتکار با سه فنجان دیگر برگشت و آنها را  در جاهای  خالی چید.مادام جونز گفت:

-فعلا حرفی برای گفتن ندارم.هر آنچه گفتنی بود در نامه ای که ارسال کردم گفتم.

الکساندرا نسنجیده گفت:

-همان نامه ای که با خون نوشته شده بود؟

مادام جونز خشمناک به نظر میرسید:

-خون؟ مرا بچه فرض کرده اید؟ آن نامه با مرکب مشکی اعلا نوشته شده بود و شخص پسرم آن را پست کرده بود.چطور میتوانید به مادری داغ دیده تهمت بزنید؟

تورنتو گفت:

-نه... آلِکساندرو به نامه ی دیگری اشاره میکند.

و با پایش به پای الکساندرا سقلمه زد.الکساندرا فهمید که نباید دنباله ی موضوع را بگیرد و با لبخندی به آن بحث خاتمه داد.سه پسر مادام جونز وارد شدند.پسر های سه قلوی همسانی که فرقی با یکدیگر نداشتند.هر سه شان موهای بور و چشمان آبی داشتند و تنومند بودند.مادام جونز گفت:

-اوه! من هیچ وقت در تشخیص دادن پسرانم موفق نبوده ام! بهتر است خودشان...

یکی از پسر ها گفت:

-خودمان را معرفی می کنیم مادر! این کاری است که چهل سال انجام دادیم!

اولین پسر که ته ریشی داشت گفت:

-جان جونز.من چند دقیقه ای از برادرانم بزرگترم.فقط چند دقیقه.

پسر دوم که موهای موج دارش را کوتاه نکرده بود گفت:

-توماس جونز.من دومی هستم.

پسر سوم که مودب تر به نظر میرسید گفت:

-ویکتور جونز.خوب، من آخرین برادرهستم.

و دستش راروی سینه اش گذاشت.چیزی در ظاهرش غیر عادی می نمود.جان در حالی که موهای برادر کوچکش را به هم میریخت خنده کنان گفت:

-البته تو میتوانستی همیشه ویکتور را تشخیص دهی مادر.

الکساندرا نگاهی پرسشگرانه به ویکتور انداخت.ویکتور سرخ شد و گفت:

-خوب من...

و به دستهایش  نگاه کرد.توماس گفت:

-چیزی نیست برادر کوچولو.تو یک انگشت اضافه داری.همین.

الکساندرا به دستان ویکتور نگاه کرد.بله؛دستان ویکتور شش انگشتی بودند.او در بین انگشت شست و اشاره اش یک انگشت دیگر هم داشت.مادام جونز باصدایی بی روح و خشن گفت:

-پسر ها بنشینید!

سه برادر نشستند.خدمتکار برایشان چای ریخت و هر سه آنها ابتدا نگاهی سرشار از انزجار به فنجان چای و سپس به یکدیگر انداختند و حتی یک جرعه هم ننوشیدند.تورنتو گفت:

-خوب، ما میدانیم که جوزفین هفت سال پیش گم شده است.و همان هایی که خودتان میدانید.اولین کاری که باید بکنیم آن است که به عمارت مخروبه برویم.ما...

مادام جونز حرف اورا برید:

-نه نه نه! امشب ماه کامل است!شگون ندارد!بدشگون است!

الکساندرا گفت:

-اما بانو...

-من بهتر از تو میدانم بانوی جوان! هفت سال است که کسی به آنجا قدم نگذاشته! بدشگون است!

الکساندرا با قیافه ی رنجیده ای در صندلی اش فرو رفت.تورنتو گفت:

-باشد.فردا میرویم.اوه!نزدیک غروب است.شاید بهتر باشد امشب را به صحبت بگذرانیم.

سپس بازوی الکساندرا را گرفت و او را به بیرون از سالن برد.زمزمه کرد:

-آلِکساندرو،اینجا حرفی از نامه ی خون آلود نزن. تصور میکنم نامه کار یکی از پسر ها باشد.

-باشد.نمیتوانیم اثر انگشت نامه را بررسی کنیم؟

-نه.نمیتوانیم.دور و برت را نگاه کن.به این خانه؛به این ادبیات گفت و گو.اینجا با پرونده ی الیزا تورنس که تو در باره اش شنیده ای تفاوت دارد.این خانه و این سبک زندگی متعلق به صد سال پیش است. چنین آدمهایی راه های تازه را قبول ندارند.مخصوصا اگر جزو اشراف باشند.

-باشد.حرفی نمیزنم.

سپس دوباره به سالن برگشتند.تورنتو در حالی که روی صندلی می نشست رو به پسر ها گفت:

-از جوزفین تعریف کنید برادر ها!

جان گفت:

-جوزفین خیلی دختر جذابی بود.ولی ما نمیخواستیم با آبوت ازدواج کند.

الکساندرا پرسید:

-چرا؟

توماس گفت:

-ما به پسر خاله مان،فردریک،قول داده بودیم که جوزفین رو به ازدواج او در آوریم.

تورنتو گفت:

-ماجرا جالب شد!این آقای فردریک کجا هستند؟میتوانید ایشان را احضار کنید؟

ویکتور گفت:

-نه...خب نه....

-چرا؟

ویکتور در حالی که دوازده تا انگشتش را به هم میپیچاند گفت:

-فردریک از دنیا رفته است.

الکساندرا گفت:

-پس چرا به جوزفین اجازه ندادید با آبوت ازدواج کند؟

ویکتور گفت:

-فردریک چهار ماه پیش مرد.

تورنتو گفت:

-مادرتان برای ما نوشتند که....شما خواهرتان را به حبس شدن در عمارت مخروبه تهدید کردید!

جان گفت:

-بله...فقط یک بار....اما جوزفین آن شب لوازمش را جمع کرد و ناپدید شد.

تورنتو یک ابرویش را بالا برد:

-ناپدید شد؟هیچ وقت هم دنبالش نگشتید؟

ویکتور انگار که میخواست چیزی بگوید.چیزی که به درونش فشار می آورد.توماس گفت:

-خیلی به دنبالش گشتیم.اما نه آبوت را پیدا کردیم،نه جوزفین را.

تورنتو دفترچه ای را از جیبش بیرون کشید و گفت:

-اسم کوچک آبوت؟

-الکس

تورنتو در دفترچه اش به دنبال چیزی گشت و گفت:

-این دفترچه آمار کشته شدگان هست....

و چیزی را پیدا کرد:

-الکس آبوت. سه ماه پیش به طرز مرموزی به قتل رسیده است.

سپس با نگاهی توضیح طلبانه به برادران نگاه کرد.هرسه خشکیده بودند.تورنتو گفت:

-خب،آبوت به قتل رسیده است. جوزفین کجاست؟

الکساندرا به آنها نگریست و دریافت  که هیچکدام برای مرگ الکس آبوت شرمنده،ناراحت یا متاثر نیستند.فشار آن سخن بر ویکتور بیشتر شد.الکساندرا گفت:

-چیزی میخواهی بگویی ویکتور؟

-بله...صدای جیغ چه؟

تورنتو گفت:

-ما که هنوز صدای جیغی نشنیده ایم.

مادام جونز گفت:

-این عمارت برق ندارد.بهتر است برویم و بخوابیم.هنگامیکه ماه بیرون بیاید،صدای جیغ هم آغاز خواهد شد.این بانو وکارگاه را در دو اتاق جدا اسکان دهید.

جمله ی آخرش خطاب به خدمتکار چاق بدبختی بود که تنها مستخدم خانه بود.خدمتکار آن دو را به اتاق هایی برد و آنجا معلوم شد که خدمتکار تمام نیرویش را برای نظافت اتاق های خواب می گذارد.تورنتو به خواب نرفت.روی صندلی کنار پنجره نشست و گوش به زنگ ماند.

 

نیمه شب گذشته بود.ماه کامل بیرون آمده بود و تورنتو در اتاقش گوش به زنگ صدای جیغ نشسته بود.

سرانجام صدایی به گوش رسید.از عمارت مخروبه ای در آن نزدیکی،صدای جیغ بلند و ممتد زن جوانی بلند شد.جیغ ها اصلا دردناک نبودند وهمین تورنتو را به وحشت انداخت.مادام جونز وارد اتاق شد.لباس خواب بلندی به تن داشت وموهای بدرنگش را بیگودی پیچیده بود.

-شب بخیر کاراگاه.

سپس به سمت او آمد و گفت:

-هفت سال است که هرشب صدای جیغ بر می خیزد.هرشب.درست در همین موقع.تمام مستخدمین ما از ترس استعفا داده و گریخته اند.تنها مارتا باقی مانده است.

کاراگاه گفت:

-شما بخوابید بانو.فردا به آنجا خواهم رفت.

و بانوی سالخورده از آنجا خارج شد.


دانلود فایل این بخش از این لینک امکان پذیر است.