باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

هفت جنگاور-بخش سوم

وای خداجون، ببخشین که دیر شد. عه! راستی سلام! ولی خب خوشحال شدم که پیگیر داستان بودین و ازم پرسیدین چرا بقیه شو نگذاشتم. اینم بخش سومش. ببینیم قرار در کلبه ساحره چه اتفاقی بیفته. اسم این بخش اینه: آنچه در کلبه ساحره گذشت!   امیدوارم لذت ببرین.

پ.ن: دوست عزیزی که نظر داده بودن که سبک و لحن داستان فانتزی نیست، آفرین!درست گفتی! بذار توضیح بدم! تصوری که در ذهن ما از داستان فانتزی هست،داستان هایی مشابه هری پاتر و الای افسون شده هستن. اما، سبک این داستان،یعنی سبک نوشتنش، حماسی و نظامی و کمی هم عاشقانه هست. چیزی که باعث میشه اسم ژانر فانتزی روی این داستان قرار بگیره،جهانی هست که داستان در اون اتفاق میفته.مسلما چنین جهانی کاملا فانتزیه. محیط این داستان کاملا مشابه محیط ارباب حلقه ها و هابیت هست؛(البته نمیخوام خودم رو هم سطح پروفسور تالکین بدونم هاا) اما اینکه می گم محیط یکسانه،یعنی اتفاقاتی نظامی، حماسی و گاها عاشقانه در محیطی  فانتزی و برای هدفی فانتزی رخ میده.پس لطفا هنگام خوندن این داستان،تمام تصورتون راجع به داستان های فانتزی رو دور بریزین و فقط لذت ببرین.من شما رو به قلمرو تخیل خودم  دعوت می کنم و اونجا خبری از منطق نیست.همه چیز ممکنه و این نهایت لذت منه که می خوام در اون با شما شریک بشم.اما چون وقتی دارم لذت می برم به تکنیک توجهی ندارم، خوشحال میشم ایرادات سبکی من رو بگیرین تا برطرفشون کنم.مرسی واقعا.دیگه بیشتر از این منتظرتون نمیزارم.


آنچه در کلبه ساحره گذشت.

سوار بر اسب به درون جنگلی انبوه رفتند.لاوندر پرسید:

-یه مشکلی وجود داره....حسش می کنم....مابه مقر نمیریم...درسته؟

سارا پاسخ داد:

-درسته.اول به کلبه جادوگر می ریم.

-چرا؟

ترزا پاسخ داد:

-یک امانت پیش اون داریم که باید بگیریم.

کلبه ای کج و معوج در اعماق جنگلی تاریک که با بوته های خار و گزنه پوشیده شده بود،مقصد سه شوالیه بود.ترزا در زد و درب به طرزی جادویی باز شد.هرسه وارد کلبه شدند.داخل کلبه تاریک بود و بوی تندی تمام کلبه را پر کرده بود.لاوندر به آرامی پرسید:

-مطمئنی که.....

ناگهان صدای بلند پیرزنی به گوش رسید و پاتیل بزرگی در وسط کلبه با مایعی نورانی لبریز شد و شروع به جوشیدن کرد.پیرزن در حالی که پشتش به آن ها بود گفت:

-سه اختر که از میان درختان جنگل تاریک بر مادر می تازند!

لاوندر زمزمه کرد:

-اختر؟

ترزا گفت:

-هیس!

پیرزن رویش را  برگرداند و آن ها توانستند در نوری که از بخار پاتیل ایجاد می شد چهره اش را ببینند.

بسیار پیر و فرتوت و چروکیده بود و تمام بینی بزرگش پر از زگیل های ریز و درشت بود.چشمان کهربایی اش را با نگاهی نافذ به شوالیه ها دوخته بود و روی پشتش قوز بزرگی داشت که روی آن یک کلاغ بزرگ نشسته بود.پیراهنی سیاه  به تن داشت واز گوش ها و گردنش علامت های عجیبی آویزان بود. عصایی به شکل افعی در دست گرفته بود.ادامه داد:

-سه اختر امانتی دارند...

ترزا گفت:

-بله لطفا....

-که با صبر به دست می آید.

ترزا معذب شد و ساحره ی پیر خشمگین نگاهش کرد.ساحره جلوی آن ها قدم زد وروبه رو ی ترزا گفت:

-اختری شجاع و کم صبر..

و با عصایش به آرامی به سینه ی ترزا زد.سپس به سارا اشاره کرد و گفت:

-اختری نگران و فداکار....

و با عصایش سینه ی او را لمس کرد.و ناگهان مقابل لاوندر ایستاد.با حیرت به لاوندر نگاه کرد و گفت:

-اختری دلتنگ و عاشق.....

و انگشتانش را روی دهانش گذاشت و نجوا کرد:

-ای وااای....ای واااای....

سه شوالیه  نگاهی معذب به یکدیگر انداختند.ساحره به کنج کلبه رفت و با جعبه ای خاک گرفته برگشت.خاک روی جعبه را فوت کرد و از درون آن،یک خنجر نقره ای بیرون کشید.بعد با صدایی معماگونه در حالی که خنجر را به طرز عجیبی تکان تکان میداد گفت:

-درد انباشته،سِحر برداشته،عصاره ی عشق را بر دل بریز تا درآید انجمن به پیروزیِ راستین . خون خائن برنریز.

سپس خنجر را در دست لاوندر  گذاشت و گفت:

-خون خائن برنریز عشق را نجوا کن تا درآید عشق برزندگی.خون خائن برنریز!

سپس روبه ترزا وسارا کردو گفت:

-فرمانروا چشم برخنجر زند؛تا پیروزی دامن زند!

و ناگهان روی صندلی چوبی کنار کلبه ولو شد.سه شوالیه با حیرت به یکدیگر نگاه کردند.ساحره زیرلب اما طوری که آنها بشنوند گفت:

-افسون....افسون...

و ناگهان به لاوندر نگاه کرد و گفت:

-عشق نمرده....عشق به خواب رفته....عصاره عشق بر دل بریز و عشق را نجوا کن تا درآید عشق بر زندگی.

لاوندر مقابل او زانو زد و با لحنی خشمگین گفت:

-میشه مثل آدم بگی باید چیکار کنیم؟

ساحره نگاهش کرد و گفت:

-باید هفت اختر بجنگند تا فرمانده را نجات دهند.

و ناگهان فریاد زد:

-آه!سرنوشت این جنگ در دسترس نیست!

لاوندر به بقیه نگاه کرد و همگی از کلبه خارج شدند.هنگامی که ترزا درب را بست ناگهان ساحره ی پیر فریاد سر داد:

-نور ماه!

سه شوالیه به داخل کلبه دویدند.ساحره ادامه داد:

-افسون....افسون.....افسون تنها تا نور ماه کامل ادامه خواهد داشت.....نورماه!

لاوندر با لبخندی عصبی و ساختگی پرسید:

-کدوم افسون؟

ساحره با چشمانی نیمه باز به لاوندر نگاه کرد و هیچ نگفت.لاوندر شمشیرش را بیرون کشید و در حالی که سرخ شده بود و به طرز واضحی ادای ساحره را در می آورد گفت:

-اکنون سرت را از تنت جدا خواهم کرد تا عبرت آنهایی شود که چرت و پرت می گویند!

ترزا خودش را جلو انداخت:

-لاوندر داری چیکار میکنی؟

-دارم می کشمش. واضح نیست؟

ساحره تکان نخورد.سارا شمشیرش را بیرون کشید و زیر شمشیر لاوندر قرار داد.سارا گفت:

-این ساحره سالهاست به ماکمک میکنه و تمام پیشگویی هاش درست بوده.در نتیجه نمیگذارم بکشیش!

لاوندر قسم خورده بود شمشیرش هرگز برعلیه شمشیر دوستانش نجنگد.سارا هم این را می دانست و شمشیرش را مقابل شمشیر لاوندر قرار داد تا او غلاف کند.لاوندر شمشیرش را غلاف کرد و گفت:

-من به سوگندم پایبندم.

و از کلبه بیرون رفت.ساحره نجوا کرد:

-عشق پیمان شکن است!

ترزا و سارا در حالی که به معنای حرف های ساحره می اندیشیدند کلبه را ترک کردند و ساحره ساعت ها تکان نخورد!

سارا و ترزا سوار بر اسب در حالی که روی خود را پوشانده بودند کنار هم حرکت می کردند و لاوندر به تنهایی پشت سر آنها میرفت.افکار مغشوش و بهم ریخته اش آزارش میدادند و معمای سخنان ساحره ذهنش را از هم پاشیده بود.رشته ی افکارش از دستش خارج شده بود و بعد از سالها دوباره زیر سلطه ی احساساتش قرار گرفته بود.اشک هایش از گوشه ی چشمانش پایین می لغزید و جذب شالی می شد که دور صورتش بسته بود.بیگانه بودن با احساس غم باعث میشد خشمگین شود و مدام دستش را روی دسته ی شمشیرش می فشرد.

ترزا به سمت او تاخت.روی شانه ی لاوندر زد و گفت:

-هِی!چِت شده؟

لاوندر جواب نداد.ترزا گفت:

-تا حالا از ما دوری نکرده بودی لاوندر.

لاوندر با صدایی که خودش هم به سختی می شنید گفت:

-من دوری نمیکنم..

-اوه چرا میکنی!

و صدایش را کمی پایین آورد.ادامه داد:

-تو فرمانده ی ما هستی لاوندر.

و انگشتش را زیرچانه ی لاوندر گذاشت.صورتش را برگرداند و به چشمان سبز رنگ پر اشکش نگاه کرد.گفت:

-لاوندر جانسون! برگرد به همون شوالیه ای که بودی!الان وقت احساسات نیست!

لاوندر سرش را کمی تکان داد و گفت:

-میدونم ترزا.

-این رو هم میدونی که سارا داره ناامید میشه؟فقط چون تو امیدی نداری؟

-واقعا؟

-بله لاوندر.وقتشه برگردی به گروهمون.

-باشه

و سریع تر رفت تا به سارا برسد.سه شوالیه تا مقرشان با سریع ترین سرعت ممکن تاختند در حالی که امید در قلب هایشان جوانه زده بود.

 

 

خب،امیدوارم خوشتون اومده باشه. به نظرتون معنی حرف های ساحره چیه؟ 

منتظر جواب هاتون به سوال بالا هستم.فکر کردن به نکات مبهم هر داستانی آدم رو هیجان زده میکنه.امتحان کنین! 




نظرات 2 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 6 مرداد 1399 ساعت 12:11

نه بابا بیا خودتو با تالکین هم مقایسه کن

وای خدااا

خخخخخخخخخ


یعنی اصلا نابودم کردیااا

سارا دوشنبه 6 مرداد 1399 ساعت 08:49

آفرین

خوشحالم که خوشت اومد بالاخره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد