باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

هفت جنگاور-بخش پنجم

منتظرتون نمیذارم.


شب در جنگل اتراق کردند.آنیا معتقد بود آنجا جنگل میانی است و شب ها حتی برای هفت جنگاور هم خطرناک است.پس همگی به کار های خودشان مشغول شدند.

دنیس شمشیرش را تیز میکرد و زیر لب آوازی نظامی درباره ی از کشته پشته ساختن میخواند.شدت خشونت آوازش کاملا مطابق با روحیه ی خودش بود.

کاترینا کنار آتش نشسته بود و موهایش را شانه میکرد.

سارا دیگ کوچکی را که روی آتش بود هم میزد و همراه با ترزا آوازآرامش بخشی را زمزمه میکرد.

آنیا دستانش رابه سوی آسمان گرفته بود و ماه را اندازه گیری میکرد.

لاوندر کنار تئودورا نشسته بود وبه پیتر و معمای افسون خواب عشق می اندیشید.تئودورا تصمیم گرفت او را از فکر و خیال بیرون بکشد.از لاوندر پرسید:

-هی لاوندر!میدونی چرا رنگ موها و چشمان آنیا آبی تیره ست و اینقدر عجیبه؟

لاوندر از خیالاتش بیرون کشیده شد و پرسید:

-نه....چرا؟مادرزادی اینطوریه؟

تئودورا گفت:

-نه...مادرزادی نیست....دلیلش عشق آنیا به دونستنه...

لاوندر گفت:

-چی؟

تئودورا گفت:

-آنیا وقتی نوجوون بوده پدر و مادرش رو از دست میده.اونا به خاطر دیر رسیدن پزشک می میرن.آنیا تصمیم میگیره دانشمند بشه.اون واقعا باهوش و با استعداده اما به خاطر فقرش هیچ کس حاضر نبوده بهش چیزی یاد بده.آنیا اون موقع موهای بور و چشمان قهوه ای داشته..مثل من.تا اینکه به یک استاد بزرگ،ولی مغرور میرسه.اون استاد چیز های عجیبی در علم شیمی کشف کرده بوده.

و ساکت شد.لاوندر گفت:

-خوب؟

تئودورا گفت:

-آنیا از اون استاد درخواست میکنه که بهش شیمی یاد بده.استاده که با دوستانش در حال خوش گذروندن بوده با غرور آنیا رو دست میندازه و میگه اگر بگذاری موهات رو به رنگ ردایی که پوشیده ام در بیارم(یعنی سرمه ایِ عجیب و غریبی که الان رنگ موهای آنیاست) بهت یاد میدم.آنیا قبول میکنه.اون موهای آنیا رو با یک داروی خاص رنگ میکنه که موهای جدیدی که درمیاره هم همون رنگی باشن.اما بعد از رنگ کردن،قبول نمیکنه به آنیا شیمی یاد بده.

لاوندر گفت:

-چه آدمای پستی پیدا میشن!

تئودورا سرتکان داد و گفت:

-اما آنیا بیخیال نمیشه و همه جا اون مرد رو دنبال میکرده و به همه ی مردم دراین مورد میگه.تا اینکه توی یک شب تاریک،اون استاده آنیا رو میبره توی آزمایشگاه خودش و با ضرب و زور یک مایع رو که میخواسته برای بار اول آزمایش کنه توی چشمان آنیا میریزه و ...

ناگهان آنیا از پشت به شانه شان زد و گفت:

-و اون دارو من رو کور کرد.چند هفته بدون اینکه چیزی ببینم گوشه ای افتاده بودم و بعضی از مردم از روی ترحم تکه نونی به من میدادن.تا اینکه یک شب،پلک چشمام از سرما چسبید و باز نشد.صبح روز بعد که در اثر گرمای خورشید تونستم چشمام روباز کنم،میتونستم ببینم،ولی عنبیه ی چشمم به این رنگ بنفش عجیب تبدیل شده بود.اون استاد من رو به خونه اش برد و گفت در صورتی بهم شیمی یاد میده که بگذارم محلول هاش رو روی من آزمایش کنه.

لاوندر با حیرت پرسید:

-تو که نگذاشتی این کارو بکنه؟

آنیا گفت:

-گیر افتاده بودم.اونشب یک معجون  به خوردم داد و من قبل از ظاهر شدن اثرش فرار کردم.اون معجون.....

تئودورا گفت:

-اون معجون آنیا رو تبدیل به یک زن جوان که حالا می بینی کرد و بهش زندگی ابدی داد!

آنیا گفت:

-تمام شیمی دان ها آرزو دارن چنین معجونی رو بسازن.اما تنها شیمی دانی که تونست مدرکش از دستش فرار کرد!

لاوندر ناباورانه پرسید:

-یعنی تو تا ابد یک زن جوان می مونی؟یعنی هیچ کس نمیتونه تو رو بکشه؟

آنیا خندید و گفت:

-آره...و نه!من تا ابد یک زن جوان با مو و چشم های بنفش می مونم اما میتونم بمیرم.من به مرگ طبیعی نمی میرم؛ولی اگه یه خنجر توی قلبم فرو کنی مسلما می میرم!تا به حال هم کسی نخواسته من رو بکشه.برای همین شما دارین با یک پیرزن دویست ساله حرف میزنین!

لاوندر پرسید:

-تو واقعا دویست سالته؟

-دویست و  چهل و شش ساله که....

-باورم نمیشه!

-باورش کن.امشب ماه در موقعیت هفتمه.هفت شب دیگه ماه کامل میشه.

و سوت زنان به طرف درختان رفت.تئودورا گفت:

-به خاطر همینه که آنیا همه ی علوم رو بلده.چون سنش زیاده تمام اونها رو یاد گرفته.

دنیس با بدعنقی داد کشید:

-هوی پیرزن!کجا؟

آنیا گفت:

-میخوام ببینم اون موجودات کجان؟

دنیس سرش را پایین انداخت و مشغول غر زدن شد.لاوندر حرکت چیزی را در لابه لای درختان حس کرد.زمزمه کرد:

-تئودورا یه چیزی بین درختاست....

تئودورا گفت:

-آنیا اونجاست.

لاوندر گفت:

-نه...آنیا اون طرفه....یه چیز دیگه ست..

دوباره صدای حرکت شنیده شد.ولی این بار آن قدر بلند بود که سارا و ترزا آوازشان را قطع کردند و همه ی هفت جنگاور بلند شدند و شمشیر هایشان را بیرون کشیدند. آنیا گفت:

-هیچ صدایی در نیارین.

کاترینا طره ای از موهای قرمز رنگش را کنار زد و پرسید:

-آنیا،چه موجوداتی توی این جنگل زندگی می کنن؟

آنیا گفت:

-خیلی چیزا.....گرگ ها....ببر ها.....جانور نما ها....گرگینه ها....

کاترینا گفت:

-گرگینه؟

لاوندر پرسید:

-جانور نما چیه؟

آنیا گفت:

-این موجود گرگینه  نیست چون ماه کامل نیست.

لاوندر روی سوالش تاکید کرد:

-جانور نما چیه؟

آنیا گفت:

-انسانی که هر وقت بخواد به یک جانور مشخص تبدیل میشه

تئودورا گفت:

-دیگه چی؟

آنیا گفت:

-سلطان حیوانات جنگل میانی چی بود؟....اسمش یادم رفته.....

صدای حرکت دوباره شنیده شد.این بار نزدیک تر.ترزا گفت:

-زود باش آنیا!

دنیس گفت:

-بنال دیگه!

سارا  به موجود بزرگ و هراسناکی که روبه رویش ایستاده بود نگاه کرد و بی آنکه تکان بخورد زیرلب زمزمه کرد:

-آنیا اژدها رو می خواستی بگی؟

آنیا گفت:

-آره اژدها!

سارا آرام زمزمه کرد:

-بهمون افتخار حضور داده!

همه برگشتند و اژدها از این حرکت خشمگین شد و غرش کرد.اژدهای بزرگی به شکل ماری با چند دست و پا بود به رنگ بنفش روشن.نبرد آغاز شده بود؛هر هفت جنگاور دور اژدها را گرفتند و به او حمله کردند.اژدها غرش کرد.آنیا فریاد کشید:

-اژدهای جنگل میانی آتیش بیرون نمیده؛ولی ضربه های دمش...

ناگهان ترزا باضربه ی دم اژدها به گوشه ای پرتاب شد و جیغ کشید.آنیا ادامه داد:

-خیلی سنگین و مرگ آوره!

لاوندر روی اژدها پرید و از بدن مار مانند او بالا رفت.اژدها چرخید تا لاوندر را پایین بیاندازد.لاوندر روی سر او ایستاد.کاترینا با ایجاد  کردن خراش هواس اژدها را پرت می کرد.تئودورا چنان نعره ای زد که اژدها به سوی او برگشت و لاوندر که روی سر اژدها ایستاده بود تعادلش را از دست داد و از بالا ی سر اژدها سقوط کرد و از پوزه ی آن آویزان شد.اژدها سرش را به عقب خم کرد تا لاوندر در دهانش بیفتد.همه ی جنگاوران زخمی و کوفته شده بودند و لاوندر در یک قدمی مرگ قرار داشت.سارا و ترزا دوباره به سمت اژدها یورش بردند اما ضربه ی دم اژدها آن ها را پرتاب کرد .اژدها به زمین افتاد.چشمان سرخش مثل چراغی که خاموش شود خاموش شد.لاوندر از زمین بلند شد و اطراف را نگاه کرد.و دنیس را دید که لباسش را می تکاند.دنیس با همان صدای بم و لحن لاتش گفت:

-حالت خوبه دختر؟جلوی پیرهنت رو پاره کرده!

لاوندر باور نمیکرد.دنیس نجاتش داده بود.شش جنگاور دور دنیس را گرفتند.لاوندر دنیس را درآغوش گرفت:

-مچکرم.

دنیس اورا هل داد:

-خواهش میکنم.بدون تو نفرین باطل نمیشد خوشگله.فکر کردی عاشق چشم و ابروتم؟

لاوندر خندید.دنیس به طرف یک درخت بزرگ رفت و روی چمن های پایین آن ولو شد و خوابید.لاوندر هم کنار آتش دراز کشید.بقیه ی اعضای گروه تا پاسی از شب مشغول مداوای خراش هایشان شدند و در نهایت هر کسی گوشه ای به خواب رفت.حتی کاترینا که میخواست نگهبانی بدهد.

 

نظر یادتون نره

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 9 مرداد 1399 ساعت 20:09

این بهتر از قبلی بود ولی به جزئیات بیشتر باید اهمیت بدی

مرسی
فقط یه نکته
این داستان ماجراجویی لاوندر
امیدوارم متوجه شده باشی که اون یه زن جنگجوئه و سالهاست احساساتو بوسیده گذاشته کنار.
چیزای اطرافشو درست نمیبینه
یه جورایی خشنه
اما این سفر دوباره اونو زیر سلطه ی احساساتش میاره تا جایی که خودش رو به خاطر عشقش...

بیخیال
اما اگه منظورت سبکه،باشه
تلاشمو میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد