باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

هفت جنگاور-بخش هشتم

بخش هشتم رو بخونین حالشو ببرین

پ.ن: یعنی واقعا درسته؟ روزی دوازده تا بازدید ی دونه نظر؟


لاوندر گفت:

-همه اش همین بود.

دنیس گفت:

-چه چرندیاتی!من یه الهه ی برکنار شده ام؟

لاوندر توضیح داد:

-نه....نفس گرم تریانا....الهه ها نشانه هایی بین آدما دارن و نشانه ی تریانا الهه ی عشق هم زنیه که در هر دوران یکیه و دختر تریاناست و از نفس گرم اون جون می گیره..

دنیس گفت:

-فکر کنم فهمیدم....من دیگه اشک ندارم و دختر تریانا نیستم و تو جانشین منی؟

-بله

-چه بهتر!

سپس در حالی که یال اسبش را نوازش میکرد گفت:

-نظر کرده ی یه الهه بودن چیز خوبی نیست...باعث میشه هر نیرویی که دشمن الهه باشه دنبالت راه بیفته...

سپس به لاوندر نگاه کرد و گفت:

-مواظب خودت باش...نفس گرم تریانا!

کاترینا چشم غره ای رفت و گفت:

-دنیس زبونت خیلی نیش داره!

سپس رو به لاوندر ادامه داد:

-لاوندر....پس عصاره ی عشق اشکه....اشک باید به دل بچکه....یعنی روی سینه...در کل همه چیز توی اشک توئه...و عشق را نجوا کن تا در آید عشق برزندگی...

لاوندر گفت:

-یعنی اسم پیتر.

ترزا گفت:

-خوب همه چیز حل شد...فقط این یعنی چی:فرمانروا چشم برخنجر زند..تا پیروزی دامن زند؟

سارا گفت:

-یعنی فرمانروا برای این که پیروزی نصیبمون بشه باید چشمش به خنجر بخوره...یعنی کور بشه..

-فرمانروای ما....یا...اونا؟

دنیس گفت:

-منطقی نیست که سر سدریک رو کور کنیم....نامردیه.

شوالیه های سرتکان دادند.آنیا موهای عجیبش را بالای سرش جمع کرد و درحالی که آن هارا به صورت گلوله ی بزرگی میبست گفت:

-وای من تا وقتی که زنده ام لب به عصاره عشق نمیزنم!نزدیک بود بمیرم!باورتون نمیشه چقدر درد داشت خودم دردشو احساس میکردم ولی نمیتونستم دست از خندیدن بردارم!

بعد دستانش را پایین آورد و در حالی که به یال های اسبش خیره شده بود،گفت:

-کارت خیلی شجاعانه بود،دنیس.اگه کمکم نکرده بودی،احتمالا الان بین ارواح جنگل در حال تلاش برای به یاد آوردن هویتم بودم.

دنیس گفت:

-من میتونم هرکسی رو که بخوام بکشم...ولی دوستام تنها کسانی هستن که نمیتونم گلوشون رو ببرم.

و به آنیا نگاه کرد و لبخند زد.اما نه تنها آنیا،بلکه تمام اعضای گروه با تعجب به او خیره شدند.دنیس گفت:

-چیه؟

کاترینا گفت:

-نگفته بودی که لبخند هم بلدی!

توپ خنده به هوا رفت.حتی دنیس هم خندید.بعد گفت:

-وای خدا این سفر داره چی سر من میاره؟

شب کنار آتش نشستند.لاوندر مشغول هضم کردن نفس گرم تریانا و البته گوشت کباب شده ی کاترینا بود.به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.ناگهان ترزا جیغ کشید:

-دنیس داری چی کار میکنی؟!!!

لاوندر به خود آمد و به دنیس نگاه کرد.ترزا و آنیا بازوانش را گرفته بودندو در دست دنیس شمشیری گداخته به چشم میخورد که سرخ شده بود.دنیس فریاد کشید:

-من فراموش کردم که نباید احساساتی بشم....ولم کنیییین!

و شمشیر را گرداند تا دیگران را فراری بدهد.اما آنیا فرز تر از او شمشیر را از دستش چنگ زد و در سطل آب فرو برد.شمشیر با صدای"فیــش!"بلندی سردی شد.دنیس صورتش را با دست هایش پوشاند.کاترینا بلند فکر کرد:

-دختره ی احمق!آدم که  برای یه کمی دلتنگی پشت دست خودشو داغ نمیزنه!

دنیس با عضلاتی منقبض شده در حالی که صورت رنگ پریده اش را میان انگشتان کشیده اش گرفته بود،روی زمین افتاد و صدای هق هق بلند شد.همه ی اعضای گروه چند لحظه ای در افکارشان غرق شدند.دنیس از جا برخاست و به جایی دور تر از گروه گریخت.لاوندر گفت:

-تنهاش بگذارین.

کاترینا گفت:

-شرم زده شده بود از رفتارش...

ترزا گفت:

-احساس میکنم داره به احساسات برمیگرده

و دیگران با سر تایید کردند.لاوندر گفت:

-عجیبه....حس میکنم یک نفر کنترلش میکنه!

کاترینا با تعجب خندید.گفت:

-کنترل کردن؟دنیس؟به هم نمیان!

لاوندر بسیار جدی گفت:

-حس میکنم خودش نمیخواد کنترل بشه....حس میکنم یک نفر مجبورش میکنه!

آنیا پرسید:

-چیزی مثل یک افسون؟

-تقریبا.

آنیا گفت:

-بعید نیست.اینجا سرزمین تاریکیه و جادو آزاد.هر ساحره ی از کوره در رفته ای میتونه این کار رو کرده باشه.ولی بهتره تصور کنیم دنیس دچار یک بحران شده تا اینکه تصور کنیم افسون شده!

لاوندر سر تکان داد.

دنیس زوتر از آنچه انتظار میرفت بازگشت و بدون یک کلمه حرف،به خواب رفت.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 13 مرداد 1399 ساعت 13:21

سلام عزیزم قلم طنز پردازی داری و این داستانت رو جذاب می‌کنه. من شخصا این موضوع رو خیلی دوست دارم و خیلی زیاد باهاش حال می‌کنم. بزار حالا که یه ویژگی مثبت گفتم یه ویژگی منفی هم بگم که به بهتر نوشتنت کمک کنه. زینب جان کمی بیشتر به حال و احوالات شخصیت هات بپرداز و همینطور محیط اطراف. حیفه که موضوع رو قربانی کنی و به نظر من فقط داره دیالوگ ‌نویسی می‌شه مثل یک فیلم‌نامه اما فصل های ۱ و ۲ که نوشته بودی بهتر بودن

خب،خوشحالم که نظرت روز ب روز داره مثبت تر میشه
و در ضمن خوشحالم که دنبال کننده ی پایه ای مثل تو دارم.
سعیمو میکنم
نکته:عزیزم من اینجا با اسم مستعار فعالیت میکنم لطفا اسم حقیقی من رو ننویسین. دوست من بهتره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد