باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

هفت جنگاور-بخش چهارم

خب سلام؛ بدون هیچ حرف و حدیثی قسمت چهارم رو قرار میدم چون خوم خیلی هیجان دارم که شما بفهمین قراره توی مقر فرماندهی چه اتفاقی بیفته.


سارا اسب خود را داخل اصطبل متروکی برد و گفت:

-به مقر فرماندهی لشکر سفید خوش اومدین!

لاوندر درحالی که دهانه ی اسبش را به تیرکی می بست پرسید:

-اینجا؟زیادی داریم استتار می کنیم!

ترزا باخنده گفت:

-اینجا نیست!

و در انتهای اصطبل دربی را باز کرد.پشت درب حیاط خلوتی بود که در آن کلبه ای وجود داشت.سارا، ترزا و لاوندر وارد کلبه شدند هفت نفر در کلبه بودند.سرگرنت،دوزن جوان،شوالیه دنیس،شوالیه کاترینا،سر سدریک و آرتور تانگروی.

چشم لاوندر به آرتور تانگروی افتاد.برادر پیتر تانگروی.با شگفتی زمزمه کرد:

-آرتور؟!

آرتور به سمت او آمد و روبه رویش ایستاد و گفت:

-لاوندر!

لبخندی در صورت هردویشان جاگرفت.اتفاقات بسیاری بین آن دو افتاده بود که تنها چند نفر در آن اتاق از آن خبر داشتند. سدریک گفت:

-همه گوش بدید لطفا!

همه رویشان را به او برگرداندند.سدریک گفت:

-ما اینجا جمع شدیم تا چاره ای پیدا کنیم.همه ی شما وضعیت رو میدونید و تک تک شما رو خطر تهدید میکنه.خوب اگه کسی نظری داره ما همه گوش میدیم.اما چون در این وضعیت حتی احمقانه ترین راه شاید بتونه مارو نجات بده همگی باید یک راه رو پیشنهاد کنند.اول خودم؛پیشنهاد میکنم مردم رو از حمله ی حتمی نجات بدیم.جدا از گم شدن پیتر تانگروی،ما باید نبردی که رها کردیم رو ادامه بدیم.نمیتونیم طفره بریم یا صلح کنیم.اما اوضاع بحرانیه و لشکر ما فرمانده نداره.....

ترزا گفت:

-محض اطلاعتون هشت تا شوالیه توی این اتاق هستند!

سدریک ادامه داد:

-اما ترزا از اون هشت شوالیه هفت نفرشون زن هستند و خودشون مرکز تهدید.مانمیتونیم چیزی که دشمن میخواد رو صاف بفرستیم توی شکمش!خوب اگر کسی نظری در مورد پیشنهاد من داره بگه؟!

لاوندر گفت:

-سرورم،پیشنهاد شما تمرکز به یکی از جبهه هاست؛در حالی که نبرد ما در دو جبهه اتفاق میفته.جبهه ی جنگ ظاهری و جبهه ی پیتر تانگروی.خودتون همگی جنگاورید و میدونید غافل شدن از یک جبهه چه اثری میتونه داشته باشه؛به طرز واضح و وحشتناکی از پشت خنجر میخوریم!

سدریک گفت:

-پس من پیشنهادم رو پس میگیرم.دلیل شما کاملا تخصصی بود دوشیزه!حالا لطفا شوالیه ترزا پیشنهاد بده!

ترزا گفت:

-به نظرمن همگی ما روی جبهه ی پیتر تانگروی تمرکز کنیم و لشکر رو به شوالیه آرتور تانگروی بسپاریم!

سدریک سرش را تکان داد:

-نمیخوام توهین کنم؛اما آرتور تانگروی سالها از جنگ دور بوده و درست نیست فرماندهی بهش بسپاریم.تکنیک جنگی آرتور قدیمیه و احتمال شکستش زیاده.متاسفم که اینو میگم؛اما تنها راه برد سفید پوش ها پیروزی در هر دو جبهه ست؛هیچ چیزی به اسم مساوی وجود نداره و اگر در یک جبهه ببازیم،کاملا نابود میشیم.

و پشت سرش را خاراند.سارا گفت:

-میتونیم در جبهه ی نبرد ظاهری باتمام قوا بجنگیم و چند تا از بهترین جنگاوران مثل لاوندر رو به جبهه ی پیتر تانگروی بفرستیم!میشه اطمینان داشت که لاوندر از پسش برمیاد!

سدریک گفت:

-سارا.....لاوندر نمیتونه.....چیزی اونجا در انتظارشه که....خوب،قدرتش تحلیل میره اگر تنها اونجا باشه.

لاوندر گفت:

-منظورتون چیه؟

و به تمام افراد حاضر در اتاق نگاه کرد.همه جز سارا و ترزا  نگاهشان را از او میدزدیدند.ادامه داد:

-اونجا قراره چی ببینم؟

سدریک گفت:

-لاوندر خواهش میکنم الان وقتش نیست!

-چرا سرورم همین حالا وقتشه!اگه ندونم دارم باچی میجنگم چطور میتونم ازش ببرم؟

-راستش،لاوندر،تو اونجا باید با....با چیزی بجنگی که هزاران بار از تو قوی تره!

-یعنی چی؟

-نمیدونم لاوندر.برای همین نمیخوام تنها بفرستمت.

-من تنها نیستم.میتونم پیشنهاد رو بدم؟

-بگو لاوندر.

-من فکر میکنم...باید همون کاری رو بکنیم که دشمن انتظار نداره.....یعنی..

شوالیه کاترینا،زنی بزرگتر از لاوندر بلند قد و مشهور به جنگاوری با موهای سرخ رنگ و چشمان آبی،ناگهان انگار که کشف جدیدی کرده باشد گفت:

-لاوندر!تو نابغه ای!

سدریک گفت:

-بگین ماهم بفهمیم!

کاترینا گفت:

-همه ی هفت شوالیه باهم حمله کنیم!کاری که دشمن انتظارشو نداره!

آرتور گفت:

-دیوونگی محضه!تنها کاری که اینجور وقت ها به درد میخوره دیوونگیه!

شوالیه دنیس،زن خشنی که موهای مشکی اش را مردانه کوتاه کرده بود و صورتی رنگ پریده و چشمانی مشکی داشت  گفت:

-من پایه ی همه ی دیوونگی ها هستم!

و دستش را جلو آورد.لاوندر دستش را روی دست او گذاشت.کاترینا هم با آن ها هم پیمان شد.سارا و ترزا هم به آن ها پیوستند.آرتور دستش را روی دست ترزا گذاشت و گفت:

-سالهاست که دیوونگی نکردم!

سر گرنت هم با آن هم هم پیمان شد و گفت:

-من ازتون پشتیبانی میکنم!

دو زن جوان خود را معرفی کردند و هم پیمان شدند:

دختری که موهای بور و چشمان خرمایی داشت دستش را روی دست دیگران گذاشت و گفت:

-من،تئودورا،با شما همراه میشم.

دختر دیگری که موهای تیره و عجیب سرمه ای رنگ داشت با چشمان آبی تیره ی بسیار عجیب و غیر عادی و به شدت زشت، گفت:

-من، آنیا ، یک دانشمند هستم.من علمم رو در اختیارتون میگذارم.

سر سدریک هم دستش را روی دست بقیه گذاشت.لاوندر که به جوش و خروش درآمده بود گفت:

-تا آخرین قطره ی خون....

ترزا ادامه داد:

-تا لحظه ی مرگ.....

لاوندر گفت:

-تا ابد به سفید پوشان پایبند می مونید؟

سر سدریک گفت:

-تا زمانی که بمیرم وفادارم.

ترزا گفت:

-تا وقتی که خونی در بدنم دارم.

کاترینا گفت:

-تا وقتی روحم در بند بدنمه.

سپس جنگاوران سوگند وفاداری به یکدیگر خوردند.سارا گفت:

-راستی!ساحره ی پیر یک حرف هایی زد که مثل معما بود....

آرتور گفت:

-چی گفت؟

لاوندر در حالی که به شعله های آتش خیره شده بود حرف های ساحره را تکرار کرد:

- درد انباشته،سِحر برداشته،عصاره ی عشق را بر دل بریز تا درآید انجمن به پیروزیِ راستین . خون خائن برنریز. خون خائن برنریز عشق را نجوا کن تا درآید عشق برزندگی.خون خائن برنریز

کاترینا گفت:

-خوب،مسلما نباید خون خائن رو بریزیم.یعنی نباید جرج تانگروی رو بکشیم!

ترزا گفت:

-فرمانروا چشم برخنجر زند؛تا پیروزی دامن زند منظورش چیه؟کدوم فرمانروا؟

کاترینا گفت:

-نمیفهمم.این ساحره نمیتونه درست حرف بزنه؟

سر سدریک گفت:

-موضوع این نیست.این کلمات یک افسون قدیمی هستن.طرز نابود کردن یک افسون قدیمی.افسون خواب عشق.این افسون روهیچ کس تا به حال نتونسته باطل کنه.یعنی هیچ کس این معما رو حل نکرده.ساحره چیزی در مورد خواب نگفت؟

سارا گفت:

-افسون.....افسون..... عشق نمرده....عشق به خواب رفته....عصاره عشق بر دل بریز و عشق را نجوا کن تا درآید عشق بر زندگی.

سر سدریک گفت:

-خودشه.این همون معماییه که باید حل بشه و بهش عمل بشه تا نفرین خواب عشق باطل بشه

ترزا گفت:

-افسون تنها تا نور ماه کامل ادامه خواهد داشت

لاوندر گفت:

-یک لحظه صبر کنید!پیتر تانگروی چه ربطی به افسون داره؟

سر سدریک گفت:

-معما رو حل کنید.شاید بفهمیم چه ربطی داره.

دنیس با صدای بمش گفت:

-احتمالش زیاده که پیتر رو افسون کرده باشن.

لاوندر بی اختیار فریاد کشید:

-خفه شو!

دنیس ایستاد و دستش را روی دسته ی شمشیر گذاشت.سر سدریک گفت:

-بس کنید!جنگ هنوز شروع نشده که شما دو نفر برعلیه هم در اومدید!شما سوگند وفاداری خوردید!

دنیس گفت:

-درسته.

و به ظاهر بیخیال شد.اما هر دوطرف با نگاه های خشم آلود یکدیگر را می پاییدند.

کاترینا گفت:

-خوب،پس نباید جرج  رو بکشیم!

لاوندر گفت:

-خوب،عصاره ی عشق چیه؟

همه به آنیا نگاه کردند.آنیا گفت:

-عصاره ی عشق......یه معجونه....ولی خیلی معجون ساده ایه...نمیتونه جواب مسئله باشه.راستش چیزهایی که افسون باطل میکنن خیلی دست نیافتنی هستن.اما عصاره ی عشق رو میشه توی یه جنگل هم درست کرد.برای درمان افسردگی استفاده میشه.

تئودورا گفت:

-آنیا راست میگه.این معجون اونقدر ساده ست که همه جا میشه درستش کرد.مواد اولیه ش در دسترس ترین گیاهان هستند.

سر سدریک گفت:

-احتمالش خیلی کمه که معجون همون معجون باشه.ولی محض احتیاط یه شیشه از این معجون درست کنید.

کاترینا گفت:

-مسئله میگه عصاره ی عشق را در دل بریز.خوب دل یک چیز معنویه.....من فکر میکنم یعنی عاشق شو! برای همین این مرحله سخته!چون عاشق شدن اختیاری نیست!

دنیس گفت:

-احتمالش کمه.شاید یک نمادی از عشقه که به صورت مایعه....مثلا خون.

لاوندر گفت:

-چرا اینقدر اصرار داره جرج زنده بمونه؟

سر سدریک گفت:

-نمیدونم.اون یک پیشگوئه.حتما یه چیزی در آینده دیده.

ناگهان دنیس از جا برخاست و گفت:

-پیشگو؟نگفت آینده ی این نبرد چیه؟

لاوندر گفت:

-اون گفت سرنوشت در دسترس نیست!

ترزا گفت:

-وقت رو تلف نکنید!ما محدودیت زمان داریم.افسون تا نور ماه کامل ادامه داره.بعدش ابدی میشه.

سر سدریک گفت:

-نه ترزا.بعدش قربانی افسون واقعا می میره!

لاوندر صورتش را با دست هایش پوشاند.با اینکه دلش میخواست دنیس را خفه کند،اما میدانست پیتر در خطر افسون قرار دارد.

لاوندر پرسید:

-ماه کی کامل میشه؟

آنیا که بیشتر از دیگران در علم مهارت داشت گفت:

-باید ماه امشب رو ببینم تا بگم که چند روز دیگه ماه کامل میشه.

کاترینا گفت:

-حالا باید کجا بریم؟

آنیا گفت:

-به قلب دشمن

پس،هفت جنگاور دلاور،لاوندر،دنیس،کاترینا،سارا،ترزا،آنیا و تئودورا سوار بر اسب به سوی آینده ای مبهم و خطرناک به راه افتادند.

 

 

پ.ن:بچه ها حتی خود من هم اولش از اسماشون گیج شدم. نگران نباشین؛سه چهار تا بخش دیگه که بگذره کاملا عادت می کنین و یاد می گیرین.

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 9 مرداد 1399 ساعت 20:01

سلام عزیزم خب می‌کردی ایرانی بنویسی اسم هاشونو؟

ببین یه تصوری توی ذهنمه
ایرانی بودن اسماشون، یه سری محدودیتا رو توی ماجرا میاره

مثلا توی ایران ماهیچ زن جنگاوری نداریم که با پیراهن به نبرد بره
یه جورایی این مدل داستانای فانتزی کاملا متعلق به اون ور آبه
اینکه من بیام اسماشونو از خودمون بزارم اما از سبک و ژانر اونا ه نظرت یه کمی خز نمیشه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد