باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

هفت جنگاور-بخش ششم

این شما و این هم بخش ششم. اسم این بخش: تفرقه و سرگذشت


صبح آن روز هفت جنگاور به مسیرشان به سوی قلب قلمرو تاریکی ادامه دادند.کاترینا معمای افسون را زمزمه می کرد و هنگامی که نمی توانست چیزی بفهمد،با درماندگی به دیگران می نگریست.آنیا تکه های عصاره ی عشق را جمع میکرد.لاوندر گفت:

-درد انباشته،یعنی یا درد معنوی یا درد واقعی؟

دنیس گفت:

-هان؟

لاوندر ادامه داد:

-درد انباشته یعنی....درد خیلی  زیاد....حالا یا درد بدنیه مثل زخم و شکنجه....یا درد روحیه

مثل غم و غصه.

کاترینا گفت:

-خوشم میاد که توی همه چیز شک داریم و شش شب هم وقت برامون مونده!

آنیا گفت:

-همه ی روش هارو امتحان می کنیم.

ترزا گفت:

-سِحر برداشته....یعنی جادو برداشته شده...

سارا گفت:

-این یعنی کسی در برابر ما از جادو استفاده نکرده.

ترزا گفت:

-شاید هم یعنی ما نباید از جادو استفاده کنیم.

دنیس گفت:

-اگه من از جادو استفاده می کردم حالا...

لاوندر پرسید:

-در مورد چی حرف میزنی دنیس؟

دنیس با لحن خشنی گفت:

-خفه شو!

لاوندر به خشم آمد.انگشتان کشیده اش روی دسته ی شمشیرش لغزید.کاترینا دست او را گرفت و سرش را به علامت تاسف تکان داد:

-اون در مورد گذشته ی خودش حرف میزنه،عزیزم.

لاوندر پرسید:

-گذشته ی خودش؟

دنیس فریاد کشید:

-فضولیش به تو نیومده!

کاترینا آهسته تر گفت:

-گذشته اش اونو خشن کرده....

دنیس گفت:

-کاترینا دهن گشادتو ببند!

کاترینا گفت:

-سرگذشت آنیا هم مثل تو غم انگیز بود.ولی گفته شد.اینجا همه میدونن ویکتور...

دنیس وسط حرفش پرید:

-خفه شو!

لاوندر گفت:

-ولش کن.

دنیس گفت:

-اصلا چرا خودت سرگذشت نکبتت رو براش تعریف نمی کنی کاترینا؟

لاوندر پرسید:

-چی؟

کاترینا گفت:

-چی بگم بهش؟ذهنش رو بیشتر نگران کنم؟

دنیس گفت:

-بهش بگو تامسون کیه؟.

کاترینا گفت:

-خیلی خوب

و رویش را به سمت لاوندر برگرداند و گفت:

-تامسون نامزد منه.اون هم به خواب عشق رفت.طلسمش کردن.جادوگری که من رو میخواست تامسون رو طلسم کرد تا من به انتقام جویی برم و اون من رو بگیره.متاسفانه من وقتی از دست جادوگر فرار کردم که کار از  کار گذشته بود..

و سرش را پایین انداخت.لاوندر پرسید:

-ماه کامل شده بود؟

-آره.اون مرده بود.

-متاسفم کاترینا.

دنیس گفت:

-اینجا هر کسی سرگذشتی داره که اونو به خودش تبدیل کرده.تو چی؟

لاوندر گفت:
-من؟خوب....من یک نظامی ام....ولی اولش یتیم بودم و پیش مادام ملیر زندگی می کردم...

تئودورا میان حرفش پرید:

-مادام ملیر؟

-آره.دایه الیزا صداش میکردیم.

تئودورا به دیگران نگاه کرد.گفت:

-پدر و مادرت کجا بودن؟

-مرده بودن

-لاوندر....نمیدونم چطور بهت بگم....میدونی که اون موقع هم جنگ بوده...

آنیا ادامه داد:

-فقط بچه هایی رو به مادام ملیر میدادن که پدر و مادرشون توی جنگ...

لاوندر گفت:

-میدونم اونا کشته شدن.

آنیا گفت:

-نه....اون بچه ها پدر و مادرشون در جنگ گم شده بودن....اون موقع هم من شوالیه بودم...توی روزی که پدر و مادر تو گم شدن،پدر و مادر سر گرنت هم ناپدید شدن.و ما هر دوی شما رو به مادام ملیر دادیم....کسانی که توی اون جنگ گم شدند هرگز پیدا نشدن....

لاوندر ایستاد.از اسب پیاده شد.روی چمن ها نشست.گفت:

-پدر و مادر من زنده ن!

کاترینا گفت:

-احتمالش خیلی کمه که بعد از بیست و شش سال..

لاوندر ادامه داد:

-من ....من اونا رو....یادم نمیاد...

ترزا گفت:

-لاوندر امید خوبه ولی نه الکیش.بلند شو.

دنیس گفت:

-جنگاور اشک نمیریزه لاوندر.پا شو.

کاترینا به دنیس پرخاش کرد:

-اشک ریختن آدم رو آروم میکنه!تونمیتونی اشک بریزی!

سارا دست لاوندر را گرفت و بلندش کرد.گفت:

-برگرد.احساسات کافیه.

لاوندر بر اسبش سوار شد.موهایش در باد به اهتزاز در آمدواشک هایش روی صورتش جاری شد.پدرو مادری که هرگز نبودند...هرگز خاطره ای با دخترشان نداشتند...مثل تصاویر مبهم و شبح واری در اعماق ذهن لاوندر در حال رنگ باختن بودند...لاوندر میدانست...مادام ملیر به او گفته بود....میدانست که رنگ چشمانش به مادرش رفته بود...میدانست که پدر و مادرش هردو موهای خرمایی داشتند...میدانست که هردو شوالیه بودند....دلش میخواست به آغوش مادام ملیر برگردد.و او را مجبور کند از پدر و مادرش برایش بگوید.دلش میخواست زار بزند...قلبش فشرده میشد....

لاوندر تا غروب آفتاب در بهتی بی پایان فرو رفته بود.کاترینا او را از خاطراتش بیرون کشید:

-میخوای بهت بگم چرا دنیس اینقدر خشنه؟

-چرا اصرار داری که بگی؟

-چون اینجا همه ی ما میدونیم  دنیس چه دردی میکشه...درکش میکنیم...جز تو.

-بگو

-بیا بریم یه کم دور تر بشینیم.

و قتی از گروه فاصله گرفتند و روی کپه ای شن جا خوش کردند.کاترینا گفت:

-دنیس یک زمان خیلی دور،یک زن زیبا بوده.به زیبایی شهره بوده.موهاش ان قدر بلند بوده که روی زمین کشیده میشده و جنگاور مشهوری هم بوده.موقع جنگ،موهاش رو بالای سرش جمع میکرده و از کشته پشته می ساخته؛شاعر و رقاصه و خواننده بوده.یک شوالیه بوده اون موقع،به اسم ویکتور.

ناگهان تیغ تیز و سردی گلوی کاترینا را لمس کرد.دنیس با صدایی بغض آلود گفت:

-بهت...گفتم..خفه شو....کاترینا...

تیغ را از روی گلوی او برداشت و گفت:

-خودم بقیه شو میگم.

و روی زمین نشست.به شعله های آتش خیره شد و گفت:

-من و ویکتور عاشق هم بودیم.توی یک نبرد...اون موقع که پنه لوپه تازه ملکه شده بود،هر دومون اسیر شدیم..من سالم و ویکتور زخمی بود...تیغ خنجر پهلوشو دریده بود.من اون رو کول کردم و تا زندان.....ویکتور توی زندان....مرد.....میدونی..

صدایش بغض آلود تر شده بود.ام حتی یک قطره اشک در حفره ی چشمش نبود.ادامه داد:

-من بهش قول دادم....زنده برش گردونم....بهش قول دادم....میفهمی؟......و اون توی بغلم...

وساکت شد.کاترینا گفت:

-اون شب لشکر سفید حمله کرد و اسیران رو نجات داد.ولی دیگه برای ویکتور دیر شده بود.

تئودورا گفت:

-و اتفاقی برای دنیس افتاد که.....

کاترینا گفت:

-دنیس انقدر گریه کرد تا چشمه ی اشکش خشک شد.

لاوندر با دلسوزی به دنیس نگاه کرد.دنیس با لحن خشنی گفت:

-هیچ کس من رو درک نکرد...من ضعیف شده بودم...نمی تونستم جسد رو بیارم...اما هیچ کس کمکم نکرد...جسد ویکتور همونجا موند.....وقتی اشکم خشک شد،دختر شاعر و زیبا و رقاص درونم مرد....و شوالیه ای بیرحم متولد شد.فهمیدم دلیل درد کشیدنم زن بودنمه.زن درونم رو کشتم.

کاترینا گفت:

-دنیس چند بار سعی کرد خودش رو بکشه...ولی هر بار نجات پیدا کرد.

تئودورا گفت:

-اون موهای بلندش رو با خنجر کوتاه کرد.اون سرب داغ خورد تا صدای زیباش از بین بره وصداش خش دار شد.دنیس تمام پیراهن ها و جواهراتش رو نابود کردو لباس های مردانه پوشیدو خشن شد.با هیچ مردی محبت آمیز حرف نزد و به هیچ کس محبت نکرد.همه ی احساساتش رو خفه کرد.

دنیس گفت:

-زیبایی صورتم رو هم نابود کردم.بار ها سعی کردم روی صورتم خراش بندازم.ولی همه شون خوب شدن.حالا خیلی دردمیکشم.چون نمیتونم اشک بریزم...بغض درونم همونجا می مونه.

و به شمشیرش تکیه زد و بلند شد:

-جنگاور گریه نمیکنه.جنگاور احساساتشو خفه میکنه.در نطفه.اما گاهی،دلم برای احساس تنگ میشه.در اون مواقع،پشت دستم رو با فولاد گداخته می سوزونم؛تا یادم بمونه احساس من رو ضعیف میکنه.

و دستانش را نشان داد که تکه تکه سوخته بودند.لاوندر حیرت زده به دستان نابود شده ی دنیس نگاه کرد.حاضر بود قسم بخورد که دردی که او می کشد سرسوزنی از درد دنیس نیست. او مقاومت دنیس را تحسین میکرد.

کاترینا که انگار ذهن اورا خوانده بود،گفت:

-نه لاوندر.کاری که دنیس باخودش کرد،شایسته ی تحسین نیست.اون خودش رو نابود کرد.نمیتونست مقاومت کنه.

دنیس گفت:

-خیلی بهت رو دادم کاترینا؟

ترزا بی توجه به او گفت:

-به عبارتی میشه گفت،دنیس واقعی از غصه ترکید و این دنیس به جا موند.

دنیس نعره زد:

-خفه شین!

سپس باصدایی آرام تر ادامه  داد:

-دلتون خنک شد که مثل خاله زنک ها نشستین و همه ی زندگی من رو تعریف کردین؟

کاترینا گفت:

-تو....تو خودت اومدی و تعریف کردی!

دنیس گفت:

-خودت شروع کردی..اگه نمیگفتم که این دختره ولم نمیکرد!

و با شمشیرش به لاوندر اشاره کرد.سارا شمشیرش را بیرون کشید و به طرز تهدید آمیزی به سمت دنیس گرفت:

-دیگه خفه شو! هر دستی که لاوندر رو تهدید کنه قطعش میکنم!

لاوندر داد زد:

-سارا خواهش میکنم!

دنیس گفت:

-غلط میکنی!جوجه محافظ برای من شمشیر می کشه!غلافش کن تا سرتو گوش تا گوش نبریدم!

ترزا خودش را قاطی کرد:

-بچه ها تورو خدا...

تئودورا گفت:

-غلاف کنین!شما یا با همدیگه باید بجنگین یا با دشمن!غلافش کنین!

سارا و دنیس بی توجه به حرف دیگران،هنوز هم یکدیگر را باشمشیر تهدید میکردند.لاوندر بلند شد:

-دیگه بسه!

سارا گفت:

-لاوندر!اون تو رو تهدید میکنه!

لاوندر جیغ کشید:

-نه! تفرقه مارو تهدید میکنه!

و رو به سارا ادامه داد:

-من احتیاجی به محافظت ندارم...اون هم در برابر کسی که جونم رو نجات داده!

قیافه ی حق به جانب سارا ماسید.لاوندر رو به دنیس گفت:

-دنیس،ما معذرت میخوایم که گذشته ی تورو رد و بدل کردیم.خوب؟تمومش کن!م...من میفهمم که چی میکشی....ولی تا دست از جبهه گرفتن بر نداری....نمیتونم کمکت کنم!

دنیس سرخ شد.گفت:

-من نمیخوام تو کمکم کنی!

لاوندر آرام گفت:

-تو نمیخوای....اما بهش نیاز داری.....تو همیشه به کمک نیاز داشتی....ولی اطرافیانت وجدان نداشتن...اونا تو رو رها کردن تا از بین بری!

دنیس گفت:

-چرنده!مرگ ویکتور با من اینکارو کرد!

لاوندر گفت:

-مرگ ویکتور فقط تو رو آزرده کرد!تو فقط به یه نفر احتیاج داشتی تا....کمکت کنه....در اون صورت بالاخره به زندگی برمیگشتی!

دنیس گفت:

-دیگه خفه شو! زن بودن من رو ضعیف میکرد.مجبورم میکرد مثل تو بنشینم و به عمق وقایع فکر کنم و زجر بکشم.به زندگی زنانه برگشتن برام چیزی جز ضعف نبود!میفهمی؟

لاوندر گفت:

-هیچ زنی ضعیف نیست دنیس.باورش کن!

دنیس فریاد کشید:

-آره! درسته! هیچ زنی ضعیف نیست!ولی بیرحم و خشن و مرد بودن قوی تر از زن بودنه.هیچ مرد بیرحم و خشنی زجر نمیکشه.چون احساس رو درون خودش میکشه!هیچ مرد بیرحم و خشنی مثل یک احمق نمی نشینه به اعماق خاطره های مزخرفش فرو بره!هیچ وقت گریه نمیکنه!

لاوندر گفت:

-تو مجبور نیستی برای درد نکشیدن یه مرد بیرحم و خشن باشی!تو فقط به کمک نیاز داری!یه نفر که درکت کنه؛باهات همدردی کنه.

دنیس گفت:

-نه!تو فقط داری باعث میشی دوباره مثل یک زن فکر کنم!برگردم به خاطرات نکبت بار گذشته ام و افسوس بخورم که چرا نتونستم برای ویکتور کاری بکنم.تو داری باعث میشی دوباره درد بکشم!

لاوندر گفت:

-شمشیرتو غلاف کن دنیس.تو نمیخوای بفهمی که زن هم میتونه قوی باشه.توراه غیر معمولی رو انتخاب کردی.دیگه بسه.این بساط رو جمع کن.

آنیا پاتیل حاوی عصاره عشق را هم زد و بلند گفت:

-بابا بیخیالِ دنیا!بیاین ببینین چی ساخته ام!

لحن صمیمی آنیا جنگاوران را جذب کرد.شمشیر ها غلاف شد.آنیا گفت:

-چیزی که الان من نگرانشم اونجاست.

و با دست به ادامه ی مسیر اشاره کرد.ادامه داد:

-باید از جنگل مه بگذریم.

تئودورا بی اختیار غرولند کرد:

-از مه متنفرم!

آنیا گفت:

-فکر کنم همه تون باید عصاره عشق بخورین!

ترزا در حالی که به مایع لزج صورتی رنگی که در پاتیل غل غل میکرد و بخار رقیق سرخی از آن بلند میشد می نگریست،گفت:

-من لب به اون...اون چیزه نمیزنم!

آنیا گفت:

-باور کنین اثرش خیلی عالیه!یک جوری سرمست و بیخیال میشین که شاید با ارواح جنگل مه برقصین!

لاوندر که در حال آب خوردن بود،ناگهان با سرفه ی بلندی از جاپرید و آبی که خورده بود از بینی اش بیرون پاشید.پرسید:

-ارواح جنگل مه؟

آنیا گفت:

-جنگل مه رسما شروع قلمرو تاریکیه.توی قلمرو ما جادو ممنوعه ولی اونجا نه.تعداد جادوگراشون هم از ما بیشتره.در واقع اونجا هر کسی...به قول معروف از مادرش قهر کرده، رفته یک جایی رو طلسم کرده.جنگل مه هم یه جنگل طلسم شده ست.به این صورت که همیشه تاریک و مه آلوده.هرکسی که اونجا گم شده هیچ وقت برنگشته.مردم میگن ارواح کسانی که گم شدند اونجان و تلاش میکنن مسافران رو از راه به در کنن.مثلا با ترسوندن یا نشون دادن راه غلط یا افسون کردن.من که میگم همش خرافاته!مردم این حرفا رو ساختن تا کسی به جنگل نزدیک نشه.چون قلمرو تاریکی از اون جنگل شروع میشه.

کاترینا با خنده گفت:

-بعدش هم،اگه تو یک مسافر باشی که راه گم کرده و مرده،مگه مرض داری کاری کنی دیگران هم مثل تو گم بشن!

تئودورا گفت:

-ارواح هم یه روزی آدم بودن...نمیدونم چی باعث شده مردم اونا رو خبیث جلوه بدن!

دنیس گفت:

-چون بعضی هاشون واقعا خبیثن!

لاوندر گفت:

-البته کسی که در زندگیش هم خبیث بوده باشه مسلما بعد از مرگ هم خبیثه؛اما این خباثت چند تا روح رو به پای همه ی روحها نوشتن.

آنیا گفت:

-من شخصا تصمیم دارم یه روح خوب و مهربون بشم!

و شلیک خنده ی شوالیه ها  به هوا رفت.آنیا در حالی که جام مسیِ حاوی عصاره عشق را در دستش می گرداند گفت:

-هیچ کدومتون همچین هدفی ندارین؟

و جرعه ای نوشید.ادامه داد:

-جنگاور باید برای بعد از مرگش هم برنامه داشته باشه!

و شدت خنده هابیشتر شد.آنیا جام را به سمت دوستانش گرفت و گفت:

-کی با من شریک میشه؟

خنده قطع شد.تئودورا گفت:

-من لب بهش نمیزنم.

آنیا هیچ نگفت.فقط به طرز عجیبی خندید.لاوندر گفت:

-آنیا؟

آنیا دوباره خندید.او به نقطه ی نامشخصی خیره شده بود و میخندید.لاوندر دستش را چند بار جلوی چشم او تکان داد.آنیا هیچ واکنشی نشان نداد.لاوندر به دیگران نگاه کرد.همه نگران به نظر میرسیدند.دنیس گفت:

-تلاش نکن اونو به هوش بیاری.تاثیر عصاره عشق خیلی قویه.یه جورایی،یه نوع مشروبه.اثرش کم کم محو میشه.

آنیا به طرز ترسناکی خندید.لاوندر گفت:

-اصلا منطقی نیست!

تئودورا گفت:

-این معجون افسردگی رو درمان میکنه،ولی برای آدم سالم و معمولی مثل مشروبه و برای آدم خوشحال مثل زهر.

لاوندر با نگرانی گفت:

-اما....آنیا مثل ما ناراحت نبود!

دنیس گفت:

-خوشحال هم نبود.ولش کنین تا صبح عقلش سرجاش میاد.

لاوندر گفت:

-وقت نداریم.باید شب هم حرکت کنیم.استراحت دیگه بسه.

دنیس گفت:

-چاره ای نداریم.توکه نمیخوای یه دیوونه ی مشنگ رو با خودت بیاری توی جنگل مه؟

تئودورا با اعتراض گفت:

-دنیس!دوباره شروع نکن!

دنیس گفت:

-هرچی.اینجوری که نمیتونیم ببریمش.

لاوندر خشمگین نعره زد:

-وقت نداریم!

کاترینا گفت:

-چقدر طول میکشه تا خوب بشه؟

تئودورا گفت:

-بستگی داره...

دنیس گفت:

-اینطوری تو جنگل گم میشه.میگم ببندیمش به اسب.اینجوری هرجا بخوایم می بریمش.

تئودورا گفت:

-ولی اونطوری وقتی به هوش بیاد از اینکه بستیمش ناراحت میشه.

دنیس گفت:

-به ما چه!میخواست مست نکنه!

تئودورا اعتراض کنان گفت:

-به بیهوش شدن باعصاره ی عشق مست کردن نمیگن دنیس!

دنیس گفت:

-اصلا هرچی.چاره ش فقط همینه.

لاوندر گفت:

-چاره ای نیست.

و واقعا هم چاره ای نبود.با هزار زحمت آنیا را که دیوانه وار میخندید روی اسب نشاندند ودستانش را به دهانه ی اسب بستند.گروه به راه افتاد.اسب ها پشت سر هم حرکت میکردند و اسب آنیا در انتهای گروه قرار داشت.آنیا روی اسب نشسته بود و به دنیای اطرافش توجهی نداشت.او مدام به طرز دیوانه واری میخندید و چشمان خمار و نیمه بازش به نقطه نا معلومی خیره شده بود.با آن موها و چشمان عجیب و مه ای که او را در بر گرفته بود و حالت ترسناکش، دست کمی از ارواح نداشت.



ممنون از کسایی که هر روز یه سری به ما میزنن و با نظراتشون بهمون افتخار میدن!


نظرات 1 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 12 مرداد 1399 ساعت 16:52

سلام عزیزم نگا ایده خوبی داری ولی درست نمی نویسی. خیلی عجله می‌کنی یکم به خودت استراحت بده و صبر کن اونوقت بهتر می‌نویسی مطمئن باش

سلام مرسی ممنون
سعی می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد