باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

چه کسی الیزا را کشت؟-بخش چهارم

سلام و خوش آمد به بازدید کننده های محترم.

متاسفانه بخش چهارم این استان تنها به صورت پی دی اف موجود هست.بنابراین نمیتونیم به صورت یادداشت وبلاگی براتون بگذاریم.با عرض پوزش،می تونید بخشچهار رواز این لینک دانلود کنید.

چه کسی الیزا را کشت؟-بخش سوم

بخش سوم داستان رو اینجا با هم میخونیم.برای دانلود فایل پی دی اف این بخش به آخر پست مراجعه کنید.


شاید این بار کاملا به خلسه فرو نرفته بود.صدای نفس های تند خودش را می شنید و ضربان قلبش را به وضوح احساس میکرد.محیط اطرافش به شدت گرم بود و او آنقدر هشیار بود که بتواند گرما را حس کند.احساس می کرد نیروی گریزنده ای در ستون فقراتش گیر کرده است؛اما نمی توانست تکان بخورد.بدنش آن قدربی حس و فلج بود که حتی نمی توانست چشمانش را باز کند.تنها درکی که از اطراف داشت،گرما و استرس شدیدش بود.

صدا ها واضح تر می شدند و چشمانش کم کم باز و باز تر میشدند.اول در حالی که سرش رو به پایین افتاده بود اطراف را برانداز کرد.بیابان بی انتها....

بعد کمی دستانش را تکان داد و فهمید که به چیزی شبیه تیرک بسته شده است.توانش هنوز آنقدر نبود که بتواند سرش را بلند کند.....

سرانجام توانست سرش را بلند کند و درست چشم در چشم مردی شد که صورتش را پوشانده بود و داشت با دقت صورت کلارا را برانداز میکرد.رنگ ازصورت کلارا پرید.دهانش را باز کرد تا از ژرفای وجودش فریاد بکشد.اما تیغ تیز و سرد چاقو روی گلویش قرار گرفته بود و این ترس قدرت صحبت کردن را از او ربوده بود.

چشمانش را بست.می دانست مرگش نزدیک است.این را از روی تصاویر دوران زندگی اش که جلوی چشمانش ردیف شده بودند فهمید.صدایی گفت:

-تمومش کن مایکل؛همین الان

چشمانش را باز کرد.پسر جوان که چاقو را روی گلوی او نهاده بود تصور کرد کلارا به چشمان او نگاه میکند.تردید کرد.چشمانش را بست تا نگاه کلارا او را از قتل منصرف نکند.

او نمیدانست که کلارا به صورت او نگاه نمی کند.کلارا در پشت سر او به شبح الیزا خیره شده بود.شبح با همان حوله ی حمام وموهای به هم ریخته و صورت بدرنگ پشت سر پسر جوان ایستاده بود و با صورتی بی حالت به کلارا نگاه میکرد.پسر چاقو را روی گلوی کلارا حرکت داد و صدای فریادی بلند شد که متعلق به کلارا نبود.

صدا ها گنگ شدند.کلارا خیس شدن پیراهنش با مایعی گرم را احساس میکرد.شبح تار شد.در آخرین لحظات شبح لبخند کوچکی زد.سر کلارا روی سینه اش افتاد و آخرین صحنه ای که دید،خون گلویش بود که روی  خاک بیابان چکیده بود.

چشمانش را باز کرد.در راحت ترین حالت ممکن روی صندلی عقب یک اتومبیل دراز کشیده بود.به یاد آورد که گلویش بریده شده بود.دست راستش را روی گلویش کشید.دستش باند خیسی را لمس کرد.

مردی ماشین را می راند.مردی حدودا سی ساله؛با مو های خرمایی صاف و اندامی ورزیده.مرد جذابی به نظر می آمد.کلارا نشست.پرسید:

-تو ..... تو کی هستی؟

مرد باهیجان رویش را برگرداند،یک نظر کلارا را نگاه کرد و دوباره نگاهش را به جاده دوخت.با ذوق و شوق گفت:

-عه!تو به هوش اومدی!حالت خوبه؟میتونی بشینی؟زخمت دیگه خونریزی نداره؟

کلارا اصرار کرد:

-پرسیدم تو کی هستی؟

مرد جواب داد:

-فردریک ملبورن هستم.جراح عمومی.زخمت خونریزی نداره کلارا؟

کلارا تعجب کرد.:

-منو از کجا میشناسی؟

-از الیزا تعریفتو شنیدم!

کلارا بیشتر تعجب کرد:

-تو الیزا رو از کجا میشناسی؟

مرد خندید.کمی من و من کرد؛داشت به دنبال جواب مناسب میگشت:

-من.....خوب من و الیزا.....یه جورایی...قرار بود بعدا باهم نامزد بشیم!

کلارا کمی به ماجرا بو برد:

-الیزا دوست پسر داشته؟

فردریک دوباره خندید:

-نمیشه اسمشو دوست پسر گذاشت کلارا؛ما دیگه تقریبا نامزد بودیم.

-اما الیزا هیچ وقت از تو چیزی نگفت!

-من نمیدونم چرا نگفته!

-یه چیزی داره مشکوک میزنه آقای ملبورن!

-کلارا!تو حق داری به همه چیز شک داشته باشی.اما نباید به من مشکوک باشی.بگذار همه چیز رو برات تعریف کنم

و دستش را در جیب کت قهوه ای رنگش فرو برد و جعبه ای کوچک را بیرون کشید و به دست کلارا داد.سپس ادامه داد:

-دیشب از بهترین جواهر فروشی شهر یه حلقه خریدم.میتونی ببینیش.میخواست امروز وقتی الیزا با تو قرار داره توی پارک ببینمش و ازش خواستگاری کنم.

کلارا جعبه را باز کرد.حلقه ی طلا با نگینی لوزی شکل از یاقوت.فردریک نگاهی به او انداخت وادامه داد:

-اون روز من به پارک رفتم و تورو پیدا کردم.کنارت نشستم.تصور میکنم منو یادت باشه.

کلارا به یاد آورد.مردی که از بیماری او خبر داشت.گفت:

-از کجا میدونستی من خلسه دارم؟

فردریک خندید و گفت:

-ای دخترک شکاک!من جراح هستم و دکتر تو دست صمیمی منه.اون برای من از تو گفت.

داشتم میگفتم.اون روز من اومدم کنار تو نشستم.یکدفعه دیدم داری به خلسه فرو میری.ترسیدم.بلند شدم یکمی در پارک گشت زدم.با خودم گفتم تا الیزا بیاد برم گل بخرم. توی گلفروشی الیزا زنگ زد ودر حالی که به سختی نفس میکشید،گفت شاهرگ گلوشو بریدن.من به اونجا رفتم و دیدم تو و مارگارتو دارن میبرن.

راستی!دکترت به من گفت فراموش کرده به تو بگه که هیجان باعث خلسه میشه!

منم گفتم بهت میگم.ولی دیگه فکر نکنم بتونی از هیجان دوری کنی.

کلارا کمی نرم شد.گفت:

-فرد،تو میدونی مارگارت کجاست؟چجوری منو نجات دادی؟

فرد به کلارا نگاه کرد و خندید:

-چه صمیمی شدی!خیلی خوبه!مارگارت رو دقیق خبر ندارم ولی فکر کنم کشتنش.اونا پلیس نبودن.اون ساختمون هم اداره پلیس نبود.من دنبالتون کردم و وقتی دیدم میخوان تو رو بکشن،با چاقوی خودشون هر سه تاشونو کشتم.فکر نکنم این کار من قتل محسوب بشه.

و از فلاسکی که کنار بود مقداری قهوه در لیوانی آهنی ریخت و گفت:

-قهوه هوشیاری رو افزایش میده.بعد چند تا خلسه ی متوالی برات خوبه.بگیر بخور.

کلارا لیوان را از فردریک گرفت.اما لب به آن نزد.فردریک نگاهش کرد و گفت:

-نترس مسموم نیست.

و لیوان را از کلارا گرفت و کمی خورد.بعد لیوان را به کلارا برگرداند.کلارا آن را گرفت و یک جرعه ی کوچک نوشید.فردریک ادامه داد:

-من تا حالا آدم نکشته بودم.ولی خوب یک جراح باید چشم دیدن خونریزی آدما رو داشته باشه.فکر کنم روحم اصلا از کشتن اونا آزرده نشده.البته یه کمی طول کشید.وقتی دستاتو باز کردم کاملا بیهوش بودی.نوع بیهوشیت خلسه نبود.خونریزی کرده بودی.چاقو به شاهرگت نرسیده بود.وگرنه کاری از دستم برنمیومد.گلوتو بخیه کردم.باندت یه کمی خیسه؛ولی دیگه باند ندارم که تعویض کنم.ازمون خواستن که بریم اداره پلیس.یه کاراگاه برای این پرونده آوردن.لئوناردو تورنتو.یه کاراگاه ایتالیاییه.میگن خیلی ماهره.قبل از هر کری رفته خونه ی الیزا رو بازرسی کرده.روی دیوار،به یک نوشته برخورده که الیزا اونو با خون نوشته بوده:«شیطانی که مرا کشت:مـ»اون دیگه نتونسته بوده جمله رو تموم کنه.اول اسم منو تو م داره.برای همین مارو خواستن.البته اگه حالت خوب نیست ببرمت بیمارستان.میتونم بهشون زنگ بزنم و بگم حالت برای اداره پلیس مناسب نیست.

-نه حالم خوبه.اگه برم بیمارستان استرس میگیرم.

-هرجور مایلی .پس میریم جای کاراگاه


فایل پی دی اف رو از اینجا دانلود کنید.

چه کسی الیزا را کشت؟-بخش دوم

بخش دوم این داستان رو باهم در اینجا میخونیم.در انتهای پست میتونید فایل پی دی اف این بخش رو دانلود کنید.


کلارا تا می توانست فریاد کشید.سعی می کرد تصور اشتباه مارگارت را تصحیح  کند.اما صدایی در درون مارگارت به او هشدار می داد که نباید به یک قاتل اعتماد کند.هرچند او خودش هم خالی از اتهام نبود.کلارا ناامیدانه فریاد کشید:

-مارگارت!ماری!گوش کن!اگه پلیس بیاد اینجا تو رو هم دستگیر می کنه! اشتباه نکن! مارگااارت؟تو اصلا خونه ای؟نگو که رفتی!

صدای قفل در به گوش رسید.کلارا با وجود آن که مضطرب بود اما سعی کرد قیافه ای آرام،متین و موقر به مارگارت که داشت با تردید درب را باز می کرد نشان بدهد.دستی روی موهای پریشانش کشید و قسمت پایین دامن پیراهن خاکستری رنگش را تکاند.درب باز شد و به جای مارگارت یک عده پلیس خشن و هیجان زده به داخل اتاق یورش بردند.یکی از افسران پلیس کلارا را به صورت دمر روی تخت خواب انداخت و در حالی که با دستان مقاوم کلارا کلنجار میرفت،دستبندی را از جیبش در آورد و سعی کرد دستان کلارا را ببندد.کلارا که دستبند را روی دستانش احساس کرده بود،با اعتراض فریاد  کشید:

-اینجا چه خبره؟ولم کن من قاتل نیستم!بزارین برم!مارگارت مگه دستم بهت نرسه!ماااارگااارت!

افسر پلیس که موفق شده بود دستان کلارا را ببندد،بازوان او را محکم گرفت و از روی تخت بلندش کرد.کلارا مثل اسبی چموش که از سواری دادن فرار میکند،تلاش کرد خودش را از دستان افسر رها کند؛اما فقط موفق شد به طرف درب اتاق بچرخد و مارگارت را ببیند که با پلیسی که تلاش میکرد دستانش را ببندد می جنگد.کلارا با لحنی حق به جانب فریاد کشید:

-دیدی گفتم؟دیدی گفتم اگه تلفن بزنی هردومونو میگیرن؟دیــ........

نتوانست جمله اش را تمام کند.چون افسر پلیس چشمبند سیاهی راروی چشمانش بسته بود.کلارا که تصور نمیکرد قضیه آن قدر جدی باشد،جیغ کشید و خودش را به درو دیوار کوبید.سعی میکرد چشمانش را باز کند و توضیح بدهد که الیزا را نکشته است.او تا جلوی درب ماشین پلیس به داد کشیدن ادامه داد.چنان فریاد می زد که نعره های مارگارت اصلا به چشم نمی آمد.وقتی به داخل ماشین پلیس پرتاب شد،فهمید که کاری از دستش برنمی آید و ساکت شد.صدای نعره های مارگارت هم به دلیل مشابهی دیگر به گوش نرسید.

وقتی ماشین به راه افتاد،کلارا شیشه ی ماشین را پیدا کرد و چشمبندش را روی آن کشید تا باز شود.آن قدر ادامه داد که صدایی اورا به خود خواند:

-کلارا؟

کلارا سرش را از روی شیشه برداشت و سرش را چرخاند:

-مارگارت؟

صدای خشنی از جلوی ماشین باعث شد کلارا بی خیال شود:

-چقدر حرف میزنید!یا ساکت می شید یا دهنتون هم می بندم!

کلارا سرش را روی شیشه گذاشت و فکرش به سوی آینده ی مبهش به پرواز در آمد.

به مقصد رسیدند.مارگارت اول پیاده شد و بعد هم کلارا . افسر پلیسی بازوان کلارا را گرفت و او را هدایت کرد.کلارا نمیدانست کجاست  و کجا میرود اما بالاخره به مقصد رسید.به داخل اتاق کوچکی هل داده شد.با گشوده شدن چشمانش به سرعت اطراف را برانداز کرد.اتاقی بسیار کوچک با دیوار های سفید و دریچه ی کوچکی در بالا ترین نقطه ی دیوار.افسر دستان کلارا را باز کرد و او را در اتاق به حال خود رها نمود.

صدای جیغ مارگارت بلند شد.درست از پشت پنجره.کلارا دستانش را به پنجره گرفت و خودش را بالا کشید.از پنجره نمیتوانست مارگارت را ببیند اما صدای جیغ او رابه وضوح میشنید.

هنگامی که صدای جیغ متوقف شد،کلارا دوباره از پنجره به حیاط شن ریزی شده نگاه کرد و قسمتی از حیاط را خون آلود یافت.از ترس و وحشت لرزید و روی زمین افتاد.صدا ها گنگ شد و بدنش حالت خشک و آرامی گرفت.در آخرین لحظات هشیاری اش باز شدن درب را تار دید و از هوش رفت.آیا سرنوشتی مشابه سرنوشت الیزا و مارگارت در انتظارش بود؟

 

پی دی اف این بخش رو از اینجا دانلود کنید.

چه کسی الیزا را کشت؟-بخش اول

بخش اول رو با هم در اینجا میخونیم.در انتها ی یادداشت میتونید فایل پی دی اف این بخش رو دانلود کنید.


خانم کلارا میِرلاین از اتاق مخصوص ام.آر.آی خارج شد.از چند وقت پیش دچار سردرد های مزمن و درد گردن و چشم شده بود و هر از گاهی هم به حالت خلسه فرو می رفت. پزشک برایش ام.آر.آی تجویز کرده بود؛چون نتوانسته بود علت درد های کلارا را تشخیص دهد.هرچند ام.آر.آی خیلی برایش خرج داشت؛اما کلارا حاضر بود تمام دارایی اش را بدهد تا دیگر در خلسه فرو نرود.اگر یک چیز در دنیا وجود داشت که کلارا از آن نفرتی توام با ترس داشت،آن چیز حالت خلسه بود.چون پزشک به او گفته بود در  این حالت هر کسی می تواند کلارا را به فرمان خود بگیرد. او در حالت خلسه مثل هیپنوتیزم به هر فرمانی گوش می داد و آن را عملی می کرد بی آنکه زمانی که هشیار شد چیزی از آن عمل به یاد داشته باشد.کلارا هرگز قبول نکرده بود تحت فرمان کسی باشد.دکتر به کلارا هشدار داده بود با هر کسی معاشرت نکند تا هیچ خطری تهدیدش نکند و این توصیه کلارای اجتماعی را به دختری نسبتا گوشه گیر تبدیل کرده بود.کلارا شماره اش را به اموراداری آزمایشگاه داد تا هنگامی که نتیجه ام.آر.آی مشخص شد،بتوانند به او خبر بدهند.از آزمایشگاه خارج شد و صورتش را به سوی خورشید گرفت و نفسی از ژرفای وجودش کشید.او دختر جوانی بود با موهای بلوند و مجعد و اندامی متناسب و پوستی سفید رنگ که کک و مک هایی هم روی آن مشاهده می شد.تلفن همراهش را بیرون آورد تا صدای آلارم را خاموش کند.روی برچسب آلارم نوشته بود:"بهش زنگ بزن."   کلارا چشم هایش را بست و به فکر فرو رفت.قرار بود به چه کسی زنگ بزند؟تماس با چه کسی آن قدر مهم بود که برایش آلارم کوک کرده بود؟ این روز ها چه قدر فراموشکار شده بود!شاید هنگام تنظیم آلارم به خلسه فرو رفته بود.آلارم دوباره به صدا در آمد.کلارا موبایلش را به چشمانش نزدیک کرد و برچسب آلارم را خواند:  "قرار با الیزا در پارک شهر"  به سمت پارک شهر به راه افتاد.عجله ای نداشت.می دانست الیزا دختر خونسردی است و برای آمدن اصلا عجله نمی کند.کلارا مطمئن بود اکنون الیزا در حال انجام یک کار بیهوده مثل نظافت گربه و وقت کشی است.روی نیمکت نشست .مردی حدودا چهل ساله کنارش نشست.کلارا تجربه و مهارت زیادی در معاشرت با مردان داشت اما ترس از حالت خلسه ی ناگهانی،باعث شد او کمی فاصله بگیرد.مرد رویش را به سوی او برگرداند و گفت:
"سلام کلارا"
کلارا با تعجب به صورت مرد زل زد:
":ببخشید من شما رو کجا دیدم؟"
مرد لبخند زد و گفت:
"شاید در حالت خلسه"
کلارا ترسید.این مرد که بود که اورا می شناخت و از بیماری او خبر داشت؟قلبش تند میزد و ناگهان صدا ها گنگ شد،همه چیز تار شد و کلارا انگار که در اقیانوسی غرق شود به حالت خلسه فرو رفت.خشک شدو بی تکان نشست.هیچ نمیشنید و هیچ نمیدید.بدنش آرام شد.آرامشی که او از آن متنفر بود.....
نمیدانست چه مدت گذشته است.نمیتوانست بفهمد چند ساعت در این دنیا به سر نبرده است.فقط به یاد می آورد که در پارک نشسته بود و آخرین لحظات چهره ی  مبهم مردی را دیده بود.به یاد آورد که منتظر الیزا بوده است.موبایلش را بیرون آورد و الیزا را از لیست مخاطبین انتخاب کرد.انگشتش با تردید و به آرامی روی صفحه موبایل لغزید.حس عصبانیت از اعماق قلبش می جوشید.دلش می خواست یک بار برای همیشه خوش عهدی را به الیزا بیاموزد.دلش میخواست همین حالا به خانه ی الیزا برود،با او دعوا کند .یا این اصل رفاقت را به او بیاموزد یا رابطه اش را با او قطع کند.بلند شد.باسرگیجه اش مقابله کرد و به طرف خانه ی الیزا به راه افتاد.هنگامی که با تحکم قدم بر می داشت،میدانست که میرود تا به یک دوستی چندین ساله پایان دهد.در واقع الیزا چندان دختر انتقاد پذیری نبود.
الیزا دختر جوان حساس و بامزه ای بود که کمی از کلارا بزرگتر بود.موهای خرمایی رنگ فرفری داشت و چشمانی آبی رنگ و خنده ای دلبرانه،زیبا و پرطنین.مادرش را در کودکی از دست داده بود.پدرش در نوجوانی او مرده بود و سرپرستی اورا تا هجده سالگی به پیرمرد فرتوتی سپرده بود.پیرمرد مرده بود و تمام اموالی را که از پدر ثروتمند الیزا برای او محفوظ نگه داشته بود،به الیزا واگذار کرده بود.الیزا بدون آنکه به روی خودش بیاورد،بخش بزرگی از آن ثروت کلان را صرف عیش و نوش کرده بود.هنگامی که دریافته بود نیمی از آن ثروت بسیار را بر باد داده،یک مجتمع مسکونی را خریده بود که خودش هم در یکی از واحد های آن زندگی می کرد.الیزا در کل دختر نچسبی بود و دلیل رفاقت کلارا با او،حفظ یک دوستی دیرینه بود.در واقع کلارا الیزای کنونی را دوست نداشت؛الیزا تغییر کره بود،خسیس شده بود و چشمانش از حرص و هوس کور شده بودند.
درب مجتمع مثل همیشه باز بود.کمتر از ده ثانیه طول کشید تا کلارا چست و چابک و خشمناک از جلوی مارگارت تواین همسایه طبقه اول الیزا بگذرد و خودش را به جلوی درب واحد الیزا برساند.در حالی که میدانست درب از بیرون باز نمیشود دستگیره ی درب را چرخاند.خودش هم نمیدانست از اینکار چه منظوری داشت!به درب لگد زد و چندین بار زنگ را فشار داد.هیچ جوابی نشنید.تلفن همراهش را بیرون آورد.تماس با الیزا تنها کار منطقی آن شرایط محسوب می شد.تلفن کمی زنگ خورد و بالاخره صدایی آشنا از پشت خط نامریی آن به گوش رسید:
"سلام!من الیزا تورنس هستم!فعلا نمیتونم جواب بدم لطفا پیغام بگذارید!"
کلارا گوشی را قطع کرد.او به قصد دعوا آمده بود؛پیغام گذاشتن چه فایده ای می توانست داشته باشد؟
چاره ای نبود.کارت اعتباری اش را از کیفش بیرون کشید.نگاهی به اطراف انداخت.هیچ کس آنجا نبود.کارت را لای چفت درب انداخت و به راحتی درب را باز کرد.داخل خانه شد.الیزا را صدا زد.جوابی نشنید.دوش حمام باز بود.وارد حمام شد اما هیچ کس آنجا نبود.دوش آب با نهایت فشار ممکن آب را به زمین کاشی شده می پاشید.کلارا در حالی که سعی میکرد خیس نشود شیر آب را بست.خرخر چاه آب که تمام شد،سکوت وهم انگیزی خانه را برداشت.کلارا حس میکرد صدایی شبیه به سوت میشنود.کم کم صدا جای خود را به صدای جیغی خفیف داد.کلارا گوش هایش را گرفت.دست هایش کخت شده بود و زبانش در دهانش نمی چرخید.چند بار پلک زد.احساس میکرد شبح مبهمی از الیزا را می بیند که از حمام بیرون میدود.میتوانست صدای جیغ اورا بشنود.هر چه انگشتانش را بیشتر در گوش هایش فرو میکرد،صدا واضح تر و بلند تر میشد.صدا از درون او قدرت میگرفت.انگار الیزا در مغز او جیغ میکشید،ناله میکرد و کمک میخواست.احساس میکرد دارد به خلسه فرو میرود.به سمت دوش دوید.اجازه داد آب تمام بدنش را خیس کند.آب،هشیارش میکرد.خیس آب در حالی که لبه ی پیراهنش را می چلاند،از حمام خارج شد.شبح دوباره برگشت.این بار رو به کلارا فریاد میزد و صورتش را میخراشید.کلارا سعی کرد بازو های الیزای شبح وار را بگیرد تا مطمئن شود او واقعیست.الیزا از میان دستان او گریخت.در حالی که وحشتزه جیغ می کشید به درون اتاق فرار کرد.صدای فریاد در اتاق بلند تر و ترسناک تر شده بود.صدای سوت عجیبی تمام گوشش را پر کرده بود. کلارا سرش را گرفت و فشرد و سعی کرد از آن خانه ی مرموز خارج شود.اما هر قدم که بر میداشت،شبح جلوی او ظاهر میشد،جیغ های گوش خراش میکشید و از خراش های صورتش خون جاری میشد.دردی جانفرسا تما سر کلارا را پر کرده بود.کلارا در حالی که از درد به زانو افتاده بود فریاد کشید:
-از من چه میخواهی؟ولم کن دارم می میرم.برو! از مغز من برو بیرون!تو فقط یه توهمی!یه توهم!یه توهم!
شبح دیوانه وار جیغ کشید و به درون اتاق گریخت.کلارا به سختی روی پاهایش بلند شد.از دیوار ها کمک گرفت و به دنبال شبح به راه افتاد.شبح داخل اتاق شد.کلارا درب اتاق را باز کرد.تخت خواب الیزا وسط اتاق بود.شبح به پشت تخت خواب رفت.موهای فرفری اش را روی صورت بدرنگش پخش کرد و فریاد کشید.کلارا داخل اتاق شد.صدای ناقوس می آمد؛صدای جیغ کمتر و کمتر میشد وصدای ناقوس بیشتر و بیشتر.و هنگامی که کلارا به پشت تخت خواب رسید،شبح به ناگهان غیب شد و خانه به طرز مشکوکی ساکت شد.
کلارا جیغ کشید.الیزا با حوله ی حمام دمر روی کفپوش اتاق افتاده بود.خون روی دیوار ها پاشیده بود.کلارا دوستش را در آغوش گرفت و برگرداند.بیشتر وحشت کرد.شاهرگ گلوی الیزا بریده شده بود.صورتش درست به رنگ شبح و لب هایش کبود شده بود.مردمک چشم هایش به بالا گراییده بود و کره ی چشمش سفید به نظر می آمد.کلارا به دستش نگاه کرد.دستش به خون آغشته شده بود.الیزا را روی زمین انداخت و دستش را با وسواس عجیبی با روتختی پاک کرد.خم شد و به صورت الیزا نگاه کرد.ناگهان سر روح از صورت الیزا بیرون آمد.کلارا جیغ کشید.روح با قیافه ای که گویای درد بودبا چشم های بیرون زده به کلارا نگاه کرد.مردمک چشم  هایش بالا رفت(انگار که در حال مرگ بود) و کم کم با بدنش یکی شد.صدای ناقوس می آمد.کلارا نمی توانست نفس بکشد.صدای ناقوس گنگ شد.همه جا تار شد.بدن کلارا خشک شد و انگار که به دره ی عمیقی بیفتد به خلسه فرو رفت...
چشم هایش را باز کرد.بر خلاف هر بار که به خلسه میرفت این بار کاملا می دانست کجاست و چه اتفاقی افتاده است.فورا از جایش پرید و از جسد فاصله گرفت.روتختی را روی بدن الیزا کشید.صدای جیغ همه ی مجتمع را پر کرد.کلارا به سرعت از جایش پریدو به سمت صدا برگشت.مارگارت تواین جلوی درب اتاق ایستاده بود و با تمام وجوش جیغ میکشید.کلارا به سمتش دوید.دستانش را به سوی او دراز کرد و با لحن آرامبخشی گفت:
-مارگارت!مارگارت!
مارگارت در حالی که نفس نفس میزد از دستان کلارا فاصله گرفت.واضح بود که از خون روی انگشتان کشیده ی کلارا حدس های نابجایی زده است.مارگارت بیرون دویدو فریاد کشید:
-پلییییییییس!پلیییییییییییس!
کلارا به سمتش دوید و با التماس گفت:
-مارگارت داری اشتباه میکنی!صبر کن!صبر کن برایت توضیح بدهم!
مارگارت به داخل حمام فرار کرد.درب حمام را قفل کرد و جیغ کشید:
-من به پلیس زنگ نمیزنم!نمیزنم!اگر مرا نکشی به پلیس زنگ نمیزنم!مرا نکش کلارا خواهش میکنم من هیچ خصومتی با تو ندارم خواهش میکنم!!!
کلارا دانست که مارگارت اشتباه کرده است.سعی کرد شمرده و واضح صحبت کند:
-به پلیس زنگ بزن.ایرادی ندارد.من الیزا را نکشتم؛جسد او را پیدا کردم.از من نترس.بیا بیرون.مارگارت،صدای مرا میشنوی؟
مارگارت باصدایی لرزان گفت:
-دست هایت را ببر بالا و برو داخل اتاق.وگرنه خودم شاهرگم را با تیغ میبرم.برو داخل اتاق!
کلارا دست هایش را بالا برد و به آرامی به اتاق رفت.داد زد:
-مارگارت من داخل اتاقم. بیا بیرون نترس
مارگارت از حمام بیرون دوید.درب اتاق را بست و قفل کرد.کلارا به در کوبید:
-من قاتل نیستم.ماااارگاااااااااررت مرا اینجا حبس نکن!مارگااااارت!
اما فریاد هایش کارساز نبود.



بخش اول رو از این لینک دانلود کنید

معرفی داستان چه کسی الیزا را کشت؟

سلام! با اولین داستان وبلاگ در خدمتتون هستیم.دنبال کننده های ما قبلا این داستان رو خوندن و برای همین هم خلاصه میگم برای کسانی که نخونده اند.همه ی این داستتان رو امروز میگذارم و احتیاجی به هفت تا لایک نیست.با تشکر


خلاصه داستان:کلارا میرلاین دچار یک بیماری نادر است.بیماری خلسه.به طوری که هنگامی که به خلسه میرود به هر فرمانی گوش میدهد بی آنکه زمانی که بیدار شد چیزی به یاد داشته باشد.در این احوال دوست صمیمی اش به قتل میرسد.واقعا چه کسی الیزا را کشته است؟


منتظر نظراتتون هستم!