باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

دختر گمشده-بخش اول

سلام ! با بخش اول داستان هیجان انگیز،پلیسی،جنایی و معمایی  دختر گمشده در خدمتتون هستم.برای دانلود بخش اولش به انتهای پست مراجعه کنید. لطفا نظر بدین.به خدا کار سختی نیست.روی عنوان کلیک کنید تا مطلب کامل باز شه.


صبح خشک و مسخره ای بود.سراسر خیابان "سَن لوئیس"به دهکده ای متروک شباهت داشت.در حاشیه خیابان،درب قهوه ای رنگی وجود داشت که بر سر در آن تابلویی به چشم می خورد:"لئوناردو تورنتو-کاراگاه خصوصی"

   بعد از آن درب،راه پله ای آغاز میشد.راه پله در دو پله گرد می پیچید و سرانجام به دربی سفید با هاله های کرم رنگ ختم می شد.پشت آن درب،اتاقی بود.در آن اتاق میز کاری با چند صندلی راحتی وجود داشت.

   کاراگاه تورنتو،مرد قدبلند و ایتالیایی نسبی با چشمان آبی و صورت کشیده بود.او ریشش را به دقت تراشیده بود و لب های باریک و کبودش را به نمایش گذارده بود.سرش کمی بزرگتر از حد معمول به نظر می آمد و موهایش کم و بیش ریخته بود.گونه هایش کمی فرو رفته بودند و فک هایش بسیار محکم به نظر می آمدند.کت و کلاهش را به جالباسی آویخته بود.

   وی در آن لحظه صندلی اش را به سوی پنجره چرخانده بود و در حالی که پیراهن سفید و شلوار مشکی به تن داشت،با دقت و سکوت خیابان را در صبحی ابری و بی روح تماشا میکرد.

   الکساندرا،دختر جوان و بلوند و بااستعدادی که به تازگی به عنوان دستیار پذیرفته شده بود، فنجان قهوه ای را روی میز گذاشت و خطاب به کاراگاه گفت:

-قهوه!

   و سپس خودش را روی مبل راحتی انداخت و کتاب نیمه کاره اش را در دست گرفت.گربه ی حنایی رنگش روی زانویش پرید و او با دست آزادش به نوازش گربه پرداخت.شاید تصور کنید که او خیلی بدعنق بود؛اما کاملا برعکس!او دختر وقت شناسی بود که کاراگاه را به خوبی می شناخت(هیچ کس هم نمیدانست از کجا!)الکساندرا میدانست نباید مزاحم افکار تورنتو بشود.

   اما تورنتو صندلی اش را چرخاند و این به معنای کاهش فشار افکار بود.او در حالی که به فنجان قهوه و تکه کیک اسفنجی محبوبش می نگریست،گفت:

-ممنون؛خانم.

   الکساندرا لرزید.از کلمه خانم خوشش نمی آمد.حرف کاراگاه را اصلاح کرد:

-ممنون؛الکساندرا.

تورنتو با حواس پرتی تکرار کرد:

-ممنون؛الکساندرا.

در صدایش می شد ته لهجه ی ایتالیایی را احساس کرد.این کاملا از کلمات موج دار و آهنگینش پیدا بود.الکساندرا لبخند زد و گفت:

-به نظرم الکسی یا الکس بهتر است.با تشریفاتِ رسمی میانه ی خوبی ندارم.

اما تورنتو پاسخ نداد.الکساندرا پرسید:

-چه اتفاقی افتاده است کاراگاه؟

تورنتو در حالی که چشم از فنجان قهوه اش برنمیداشت،گفت:

-من احساس میکنم...

مکث کرد.ادامه داد:

-این طبیعت کاراگاهی من است که....

الکساندرا عجولانه پرسید:

-خب؟

به هر حال،عجله از طبیعت جوانی او بود.کاراگاه بحث را عوض کرد:

-پست رسید! خانم روپین...

الکساندرا جیغ زد:

-الکساندرا!

وآرام تر گفت:

-در ضمن فامیل من روپتین است.

تورنتو تلاش کرد:

-روپین...روپیت..روتین..

الکساندرا با خنده گفت:

-عیبی ندارد.

و دامن طوسی رنگش را جمع کرد.از درب خارج شد و رفت تا نامه هارا بیاورد.تورنتو با درماندگی به گربه ی حنایی رنگ نگاه کرد.گربه هم در جواب سرش را کمی به بغل خم کرد. تورنتو ابروهایش را بالا برد.تقصیر او چه بود؟ یک عمر آدم ها را با فامیلشان صدا زده بود.حتی گاهی فراموش میکرد که نام خودش لئوناردو است. حالا دختر مستعد و مناسبی را یافته بود که از این عادت او متنفر بود.روبه گربه ی حنایی رنگ زمزمه کرد:

-الکساندرا...شاید بتوانم!اما الکسی دیگر غیر قابل قبول است!

شاید مانع دیگرش،این بود که نمیتوانست الکساندرا را تلفظ کند.تلفظ او بیشتر نزدیک به:آلِکساندرو بود.

الکساندرا نامه ها را روی میز کاراگاه گذاشت و گفت:

-قهوه یخ کرد!

کاراگاه به دو نامه ی پیش رویش نگاه کرد.اولین نامه را برداشت:

-خا....آلِکساندرو...این نامه ی منزل پلاک سه است.

الکساندرا گفت:

-اما اینجا پلاک دو هست.بعدا تحویل خواهم داد.این پستچی باید بیشتر دقت کند.

و کاسه ای را پر از شیر کرد و جلوی گربه اش گذاشت.گربه ی حنایی رنگ،سرش  را پایین برد و با زبان سرخِ سرخش شروع به خوردن شیر کرد.

کاراگاه نامه ی دوم را برداشت و به آدرس آن نگاه کرد:

-اوه!یک نامه ی فوری از یکی از عمارت های خارج شهر! جدا امیدوارم پرونده ی تازه ای باشد.

سپس نامه را باز کرد.زیر لب و در سکوت نامه را خواند.الکساندرا به چشمان او خیره شد. پس از گذشت چهار ماه از پرونده ی الیزا تورنس،بالاخره آن شور و هیجان و دقتی را که از اطرافیان شنیده بود،در چشمان آبی رنگ کاراگاه می یافت.پرسید:

-پرونده ی جدید؟

حتی گربه ی حنایی هم هیجان موجود در اتاق را احساس کرد.او سرش را بلند کرد و صدایی درآورد.کاراگاه نامه را به الکساندرا داد و دستش را به سمت جای خالی ریشش برد.شاید اگر ریش داشت،می توانست به آن دست بکشد.اما در آن موقع،تنها چانه اش را با نگاه متفکری مالید.الکساندرا به نامه نگاه کرد.اولین چیزی که توجهش را جلب کرد،مرکب سرخ رنگی بود که کلمات روی کاغذ را شکل داده بود.سپس با ولع سیری ناپذیری شروع به خواندن کرد:

        کاراگاه تورنتوی عزیز

         من مادام جونز هستم.سالخوده و ثروتمند.پسرانم لایق به ارث بردن

         ثروتم نیستند و تنها دخترم،جوزفین،هنگامی که بیست ساله بود ،

         یعنی حدود هفت سال پیش،به ناگهان مفقود شد.میدانم که اگر

          قرار باشد اموالم را به خیریه واگذار نکنم،تنها دخترم جوزفین لایق

         به ارث بردن ثروتم است.باور کنید هم اکنون که این نامه را می نویسم

         اشک هایم روی گونه هایم جاری شده است.

         سالها پیش هنگامی که جوزفین برخلاف میل برادرانش نامزد کرد،من

         شنیدم که که پسرانم مخفیانه خواهرشان را به تا ابد حبس شدن در

         عمارت های مخروبه ای که در نزدیکی منزل ما قرار دارند تهدید می

         کردند.هرچند که احساس مادرانه ام  میگوید که آنها بزدل تر از این

        حرف ها هستند؛اما جیغ هایی که از خرابه ها برمیخیزد شک به دلم

        می اندازد.بیست سال است که صدای جیغ هر شب تکرار می شود و

        من  نتوانسته ام کسی را بیابم که جرئت رفتن به آنجا راداشته باشد.

        از شما یاری می طلبم.شاید این چالشی برای سنجیدن هوش شما

        باشد.تعریف ذکاوت شما را شنیده ام و امیدوارم یاری رسان ما باشد.

                                                                       مادام جونز

الکساندرا گفت:

-پرونده ی آسانی به نظر می رسد،کاراگاه.

سپس به نامه اشاره کرد و گفت:

-این یک نامه ی راز گشاست!

تورنتو ناگهان به الکساندرا نگاه کرد و گفت:

-راز گشا؟ نه! سرتاسر این نامه راز است! سراسر این نامه تهدید است!

الکساندرا متعجب پرسید:

-تهدید؟

تورنتو گفت:

-بله تهدید! همانطور که نویسنده گفته است،آزمونی برای سنجیدن دقت ما!

مکث کرد.ادامه داد:

-شما با دقت مطالعه نمیکنید آلِکساندرو.گاهی لازم است کاراگاه نامه ی متقاضی اش را ببوید.

الکساندرا کاغذ را بویید. وحشتزده و متعجب پرسید:

-خون؟

تورنتو سرتکان داد:

-نامه با خون نوشته شده.

الکساندرا پرسید:

-خون چه کسی؟

تورنتو بی توجه به سوال او گفت:

-پایین برگه جمع شده است...

الکساندرا ذهن او را خواند:

-نویسنده ی نامه قربانی را به زور نگه داشته و از خون او استفاده کرده است.چین برگه به دلیل درگیریست!

سپس ادامه داد:

-خب، احمقانه به نظر می رسد که کسی را بنشانی و از درون رگش خون برداری ونامه بنویسی.عاقلانه تر است که خون را جمع کنی.این کار فقط از یک آدم ناشی یا یک احمق بر می آید.

تورنتو گفت:

-نه آلِکساندرو! احتیاجی نیست که احمق یا ناشی باشی.شاید تلاش داشته ای یک حرکت نمادین انجام دهی.شاید نویسنده قصد داشته قربانی بداند که با خون او برای چه کسی نامه می نویسد.

الکساندرا متواضعانه گفت:

-حرف شما درست و متین است.

کاراگاه گفت:

-شاید؛اما تنها راه گشایش آن است که از آنجا دیدن کنیم.

الکساندرا گفت:

-و البته از عمارت مخروبه ی مرموز.

 

 

 

 

 برای دانلود بخش اول به این لینک مراجعه کنید.

معرفی داستان دختر گمشده

دختر گمشده کتاب دوم مجموعه ی کاراگاه تورنتو به قلم خود بنده هست.این کتاب یه کوچولو به کتاب قبلی مربوطه و من پیشنهاد میکنم اول چه کسی الیزا را کشت رو بخونید تا این داستان براتون قابل درک باشه و با فضاش آشنا باشید.


خلاصه داستان: مادام جونز ثروتمند،اشراف زاده و سالخورده است.او میداند که هیچ کدام از پسران سه قلویش لیاقت ارثیه را ندارند.او می خواهد ارثیه به دخترش،جوزفین برسد.اما جوزفین هفت سال پیش به ناگهان ناپدید شده است و از همان موقع،هر شب هنگامی که ماه بیرون می آید،از عمارتی مخروبه در همان نزدیکی،صدای جیغ دختری بر می خیزد.آیا کاراگاه تورنتواین بار به کمک دستیار تازه واردش،الکساندرا روپتین، می تواند معما را حل کند؟



چه کسی الیزا را کشت-بخش هفتم

بخش پایانی این داستان رو باهم میخونیم.برای دانلود به انتهای پست مراجعه کنید.


کلارا و دیگران پشت سر کاراگاه به طرف آلاچیق داخل حیاط رفتند.دربین راه کلارا سخت درگیر فکر شد.آیا فردریک الیزا را کشته بود؟چرا باید این کار را میکرد؟اصلا قاتل چه دلیلی برای قتل داشت؟او به فکر کردن ادامه داد تا زمانی که حضور ماکسیموس را کنارش احساس کرد و فاصله گرفت.

وقتی همه در آلاچیق جای خود را پیدا کرند و نشستند،و پس از آنکه مشاجره ی کلارا و ماکسیموس که برسر محل نشستن ماکسیموس بود تمام شد،کاراگاه نفس عمیقی کشید و شروع به گشودن این گره ی کور نمود:

-خوب،خوب،خوب!مدت کور موندن این گره خیلی کم بود؛زود حل شد.قاتل بسیار زیرک بود اما فکر یک کاراگاه رو نکرده بود.اول با هم دیگه میریم سراغ نوشته ی الیزا.خوب،الیزا نوشته بود:شیطانی که منو کشت:م.م.م    خوب م.م.م مخفف اسم ماکسیموس ملیر متولاینه.اما اون هیچ نقشی توی دعوا نداشته.من کشف کردم که م.م.م مخفف یه گروهه.گروه م ها!یک گروه سه نفره که هر سه نفرشون الان همینجا نشسته اند.خوب،نفر اول که همه ی ما کم و بیش بهش پی بردیم،مایکل هست.مایکل کاملا میدونست چه کسی رو به چه دلیلی قراره بکشه.اون مرد صورتش رو نپوشونده بود،بلکه از مدتها پیش با مایکل دوست بود.مقدار پول پیشنهاد شده به مایکل خیلی زیاد بود؛ده هزار دلار!

مایکل میان حرفش پرید:

-شما هیچ مدرکی از اینکه من اون مرد رو میشناختم ندارین!

-صبر کن مایکل.وقتی راز ها باز شد تو هم به جوابت میرسی.من همه چیز رو ثابت میکنم!

 

سپس ادامه داد:

-اون مرد بسیار زیرک بود؛راستش خودش اصلا سوتی نداد.اما مایکل اونو کاملا برباد داد.اون مرد کسی جز فردریک ملبورن نبود!

فردریک از جا برخاست:

-چرت محضه!دروغ خالصه!

-صبر کنین آقای ملبورن نه چندان عاشق!

فردریک نشست.سپس کاراگاه تورنتو ادامه داد:

-شما در کلوپ شبانه با کلارا آشنا شدین.راه خودتونو به راز های زندگیش باز کردیدو فهمیدید که اون ثروت کلانی داره که داره برباد میده.حتما دلتون برای اون همه پول سوخته بود!این کاملا از حرف هاتون مشخص بود.شما پیش مایکل رفتید.شما از قبل با هم دوست بودید.آقای ملبورن،شما رمز موبایلتون رو به من دادید و اینجاش رو نخونده بودید که من تمام موبایل رو زیرو رو میکنم!شما با مایکل چت کرده بودید!شما همه چیز رو در چت به اون گفته بودید.اون کاملا آماده بود.الیزا همون شب به وسیله ی خانم میشل موبایل شما رو هک کرد و این تصمیم رو فهمید.اون ساعت قتل رو فهمیده بود.تصمیم گرفته بود حمام کنه و از اونجا بره.تصمیم منطقی ای نبود که حمام کنه ولی چون ساعت قتل رئ میدونست حتما خیالش راحت بو.اما شرایط نفر سوم اجازه نمیداد قتل سر ساعت انجام بشه.شما زود تر وارد شدید و الیزا رو با حوله ی حمام به قتل رسوندید.بعد با موبایل اون به خانم میشل ایمیل دادید.شما هیچ جیزی رو نمیتونید انکار کنید چون اثر انگشت شما روی صفحه موبایل الیزا مونده!

فردریک ناگهان از جا برخاست و فریاد کشید:

-امکان نداره اثر انگشت مونده باشه من دستکش دستم بود!

ابروهای کاراگاه بالا رفت و گفت:

-اوه واقعا متشکرم که خودت اعتراف کردی که دستکش دستت بود!چون هیچ اثر انگشتی روی موبایل نبود!

فردریک خشکش زد.برجای ماند.کلارا وحشت کرد.کاراگاه ادامه داد:

-شما موبایل الیزا رو هک نکردید تا بفهمید دوست پسر داره  یا نه.میخواستید بفهمید چه روزی توی خونه میمونه تا اون روز بکشیدش!

فردریک دستانش را روی شقیقه هایش گذاشت و روی صندلی افتاد.کلارا پرسید:

-نفر سوم کی بود؟

کاراگاه به آرامی گفت:

-شما بودید خانم کلارا میرلاین!

کلارا شوکه شد.دربرابر خلسه مقاومت کرد تا بتواند از خودش دفاع کند:

-من الیزا رو نکشتم!یادم نمیاد که......

-درسته یادتون نمیاد!نباید هم یادتون بیاد!شما قاتل محسوب نمیشید!شما بازیچه ی  دست فردریک ملبورن بودید!اون روز توی پارک فردریک شما رو ترسوند تا به خلسه فرو رفتید.فردریک و مایکل شمارو بردند و دستکش دستتون کردند و شما فرمان اون ها رو اطاعت کردید و الیزا رو با دستان خودتون کشتید!

-من؟

-بله خود شما!اون توهم هایی که الیزا رو با حوله ی حمام میدیدید که جیغ میکشید و فرار میکرد،اون ها توهم نبودند!روح هم نبودند!اون ها تصاویری بودن که یک ساعت پیش مغز شما در اون مکان ذخیره کرده بود و اونجا که دوباره در اون موقعیت بودید دوباره مرور میکرد.اون الیزای پر از خون اصلا توهم نبود!اون یک خاطره بود!خاطره ی یک قتل وحشیانه بود...

-وای خدای من !من الیزا رو....الیزا رو...من با چاقو گلوی اونو بریدم!

-بله،تو الیزا رو کشتی!فردریک تورو به صندلی پارک برگردوند.تو به هوش اومدی و به خونه ی الیزا رفتی و توهم زدی.مارگارت به پلیس زنگ زد.مسئول ثبت درخواست کمک در سیستم ثبت کرد،اما فردریک به کمک میشل سیستم پلیس روهم هک کرده بود!این درخواست به پلیسهای واقعی نرسیدو مایکل و فردریک روانه شدند.اون اتفاقات افتاد و در صحرا،مایکل گلوی تو رو از روی عمد بسیار سطحی برید.اون دو پسر جوان به قتل رسیده توسط مایکل و فردریک کشته شدند.احتمالا به دلیل نقشه یا دعوا.فردریک طبق نقشه تورو نجات داد.اون اصلا خیال نمیکرد که من پرستارای بهداری هم صحبت میکنم.اونا به من گفتن بخیه های زده شده بسیار بد و توسط یک شخص ناوارد زده شده بودن.دلیلش این بود که فردریک اصلا پزشک نبود!نمیدونم چرا وانمود کرده بود جراحه..مایکل و فردریک باید اعدام بشن و میشل زندانی میشه.اما شما آزاد هستید که برید.چون کسی که الیزا را کشت شما نبودید.کس دیگری در جسم شما بود.البته بهتره که دنبال روند درمانتون باشید.

کلارا آب دهانش را قورت داد و گفت:

-متشکرم کاراگاه تورنتو!

کاراگاه لبخند زد و گفت:

-در دنیا راز های نهفته ی زیادی وجود داره.وقتی خداوند توانایی گشودن اونها رو به یک نفر میده،اون شخص باید کمک کنه.

کلارا لبخند زدو از اداره پلیس بیرون رفت . صورتش را رو به آفتاب گرفت و نفس راحتی از ژرفای وجودش کشید.حالا میدانست چه کسی الیزا را کشته است.حالا در امان کامل بود و این،زندگی خوشایندی را برایش تضمین میکرد.

 

پایان




برای دانلود بخش پایانی به این لینک مراجعه کنید.

چه کسی الیزا را کشت -بخش ششم

بخش ششم این داستان رو با هم میخونیم.برای دانلود به انتهای پست مراجعه کنید!


کاراگاه اول خواست با فردریک ملبورن صحبت کند.فردریک وارد اتاق کاراگاه شد و روی صندلی نشست.کاراگاه پرسید:

-خوب؟

-همه چیزو تعریف کنم؟

-ازت میخوام که این کارو بکنی!

-باشه

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-من و الیزا داخل یک کلوپ شبانه با هم آشنا شدیم.اون واقعا دختر جذابی بود.پولدار و زیبا و مغرور و خوش اندام.توی کلوپ طرفدارای زیادی داشت.خوب،اگه بخوام بزرگترین بدیشو بگم،اینه که هوسباز ترین دختری بود که تا به حال دیده بودم.حرص و هوس اونو به مرز جنون کشونده بود.ما با هم دوست شدیم و رفته رفته عاشق هم شدیم.البته،درستش اینه که من  عاشق اون شدم.الیزا هیچ وقت،عشقشو ابراز نکرد.چون اصلا عشق نبود که اونو کنار من نگه داشته بود.هوس بود.من با هوس هاش مشکلی نداشتم.یک حلقه تهیه کرده بودم.میخواستم اون شب توی کلوپ ازش خواستگاری کنم.اما اون شب،الیزا اونقدر مست و گیج بود که حرفامو نمیفهمید.سوار ماشین کردمش و رسوندمش درب آپارتمانش.اون بهم گفت که فردا توی پارک با دوستش کلارا قرار داره.قبلا در مورد کلارا بهم گفته بود.با خودم نقشه کشیدم که فردا توی پارک غافلگیرش کنم و عملیات خواستگاری رو انجام بدم.

فردریک و کاراگاه خندیدند.فردریک ادامه داد:

-اون روز به پارک که رسیدم کلارا رو تنها پیدا کردم.کنارش نشستم.قبلا از دکتر کلارا در مورد بیماریش شنیده بودم.خواستم کمی سر به سرش بگذارم.اما اون واقعا به خلسه رفت و من هم که ترسیده بودم،به هوای خرید گل از پارک خارج شدم.داخل گلفروشی ایستاده بودم و منتظربودم کارگر گلفروشی دسته گل من رو بسته بندی کنه.یه دفعه الیزا زنگ زد.با یه حال زار و نزار در حالی که به سختی نفس میکشید گفت گلوشو بریدن.من خودمو به اونجا رسوندم ولی دیر رسیدم و وقتی رسیدم،دیدم کلارا و مارگارت رو دارن می برن.دنبالشون رفتم و به یک ساختمون رسیدم.نمیتونستم داخل بشم.اونابا کلارا دوباره سوار ماشین شدن و توی بیابون وقتی دیدم میخوان کلارا رو بکشن،دو تا از اون سه نفروکشتم و مایکل رو تهدید کردم که از اونجا بره.گلوی کلارا رو بخیه کردم و بقیه شو هم خودتون میدونین.

کاراگاه پرسید:

-شما پزشک معالج کلارا رو از کجا میشناختید؟

-ما با هم دوستیم و در مورد بیمارامون با هم صحبت می کنیم.

-مگه شما پزشکین؟

-بله

-متخصص هستید؟

-نه جراح هستم

-چجور جراحی هستید؟

-من جراح عمومی هستم.

-کلارا شما رو میشناخت؟

-نه.تاحالا منو ندیده بود

-شما از کجا اونو میشناختید؟منظورم صورت اونه.

-عکساشو توی موبایل کلارا دیده بودم.

-الیزا کی اونا رو بهتون نشون داده بود؟

-هیچ وقت

-یعنی شما خودتون توی موبایل الیزا دیده بودید؟

-من یک هکر حرفه ای اجیر کرده بودم تا موبایل الیزا رو هک کنه.

-چرا؟

-من میخواستم باهاش ازدواج کنم.میخواستم ببینم دوست پسر داره یا نه.

-دوست پسر داشت؟

-شاید دوهزار تا فیلم و عکس و چت های مختلف از دویست تا دوست پسرش داشت و مکان یاب موبایلش که هک شده بود نشون میداد اون هر هفته به حدود ده تا کلوپ مختلف میره.بهتون که گفتم،اون دختر،الهه ی هوس بود!

-با اون همه رابطه ای که داشت چرا باز هم میخواستید باهاش ازدواج کنید؟

-نمیتونستم فراموشش کنم.تصمیم گرفتم با هوس هاش کنار بیام و اجازه بدم هرکاری دوست داره بکنه.

-تصمیم عجیبیه!

-عشق خیلی عجیبه کاراگاه!

-شما مایکل رو نکشتید آقای ملبورن.چرا به کلارا گفتید اون کشته شده؟

-میخواستم از استرسش کم شه.اون دختر بیچاره تصور کنید اگه میفهمید کسی که گلوشو بریده زنده ست چند بار به خلسه میرفت؟!

-ولی اون الان فهمید و به خوبی هم مبارزه کرد.

-چون مطمئنه که اینجا در امانه.وسط بیابون با یه مرد غریبه و یک قاتل جای امنی به نظر نمیرسه!

-خوب چرا گفتید مارگارت کشته شده؟شما که مرگ اونو ندیده بودید!

-میخواستم بیارمش اینجا.میترسیدم بگه بریم پیش مارگارت.

-به نظر منطقی نمیاد!

-منطقتون متفاوته.

کاراگاه  حاضرجوابی او را تحسین کرد.گفت:

-میتونم تاریخچه ی تماس موبایلتونو ببینم؟

-چرا؟

-میخوام تماس الیزا رو ببینم که بهتون گفته بود گلوشو بریدن.

فردریک موبایل را به کاراگاه داد و رمزش را گفت.کاراگاه گفت:

-میشه موبایلتون پیش من بمونه؟

-بله.

و فردریک از اتاق بیرون رفت.

سپس نوبت ماکسیموس ملیر متولاین بود.مضنون ترین فرد موجود که نامش هم با نوشته ی روی دیوار مطابقت داشت.او خودش را روی صندلی رها کردو گفت:

-از کلانتری متنفرم!

-آقای ملیر،میشه بگید چطوری با کلارا آشنا شدید؟

-خوب،من پاتوقم کلوپ های مختلفه.کلارا هم تو کلوپ بود دیگه.اونجا دیدمش و باخودم گفتم:هی!ماکسی!مخ این یکی رو بزنی ماکسیموس ملیر متولاینی!   هیچی دیگه رفتم تو کارش.مخشو زدمو باهم دوست شدیم.البته زدن مخش خیلی آسون بود.اصلا خودش اومد طرفم.

-رابطه تون عمیق بود؟

-نه اونقدر عمیق.مثل رابطه های کلوپی بود.میدونی که چی میگم!

-نه راستش نمیدونم!

-خوب،یعنی خیلی عاشقانه نبود.رابطه های کلوپی عاشقانه نیستن؛بیشتر...

و سیگاری را از جیبش بیرون کشیدو گفت:

-فندک داری؟

-نه

-تف تو این شانس!

-دیشب و امروز قبل از اومدن به اینجا کجا بودی؟

-دیشب کلوپ بودم و امروز از صبح با دوست دخترم آنا تو خیابون راه میرفتیم.

-آخرین باری که کلارا رو دیدی کی بود؟

-دیشب توی کلوپ.البته خیلی زود گذاشت و رفت.

-ممنون که همکاری کردین آقای ملیر.

-خواهش آشغال.برم؟آنا منتظرمه.

-نه شما بیرون منتظر باشید.

-هوففففففففففففففف

بعدش نوبت کلارا میِرلاین بود .کلارا وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.کاراگاه گفت:

-خوب کلارا.من همه چیزو میدونم.امیدوارم ناراحت نشی....وقتی توی خلسه بودی من میخواستم از حرف دکترها مطمئن بشم که به هر فرمانی گوش میدی و همه چیزو بهم گفتی!

-واقعا گفتم؟

-بی کم و کاست

-پس....شما ماجرای روح الیزا رو میدونید؟

-اون ظاهرا روح نبوده کلارا....یکی از خواص بیماریته.نوعی توهم بوده.

-ای بابا.....

-چیز دیگه ای نمیخوای بهم بگی؟

-نه.....شما که همه چیزو میدونین!

-خب پس میتونی بری بیرون بنشینی.

-ممنون

سپس نوبت مارگارت تواین بود.او روی صندلی نشست.کاراگاه گفت:

-خوب،شما اولین مرده ای هستید که از اون دنیا اومدید!

و خندید.مارگارت هم خندید.کاراگاه ادامه داد:

-خوب؟

-من فقط کلارارو بالای جسد الیزا دیدم و به پلیس زنگ زدم.پلیسا اومدن و هردوی مرو دستگیر کردن.بعد مارو توی یک ساختمون کوچیک از هم جدا کردن و بهم گفتن اگه تا میتونم جیغ نکشم منو میکشن.تا میتونستم جیغ کشیدم بعد از ده دقیقه جیغ زدن،یه مایع زردرنگ بهم تزریق کردن و از هوش رفتم.وقتی به هوش اومدم جلوی اداره پلیس افتاده بودم و حالا هم که اینجام.

-اون چند نفرو شناختی؟

-یکیشون مایکل بود.

-ممنون مارگارت تواین.بیرون لطفا.

-مرسی

حال نوبت مایکل بود.مایکل روی صندلی نشست.کاراگاه گفت:

-خوب؟

-من و اون دوستای بیچاره ام پسرای لاتی بودیم که زیرگذر می ایستادیم و به دخترا گیر میدادیم.اون روز یه مرد که صورتش رو پوشونده بود،پیش ما اومد و در ازای مقدار زیادی پول ازمون خواست همسرش و همسایه پایینشونو بکشیم.ماهم به اونجا رفتیم و اون دوتا رو گرفتیم.مرد خودش همراه ما بود.بعداز اینکه مارگارت رو رها کردیم اون از ما جدا شد و همون داستانی که خودتون میدونید.

-به چه بهونه ای میخواستید اون دوتا رو بکشید؟

-مرد گفت اون دوتا زن خائن هستن.

-ممنون مایکل.

خواهش میکنم.

سپس نوبت زن جوان بود.کاراگاه پرسید:

-شما؟

-من میشل هستم.یک هکر حرفه ای.اتفاق جالبی برای من افتاد و اون این بود که فردریک از من خواست الیزا رو هک کنم و الیزا از من خواست فردریک رو هک کنم و من هردوشون رو هک کردم و اطلاعات رو به طرف مقابل دادم.امروز ساعت دو بود که پیامی از طرف الیزا برام ایمیل شد:خدانگهدار میشل

-جالبه!الیزا ساعت یک و نیم به قتل رسیده بوده!

-چه وحشتناک!

-شما میتونید برید بیرون.

و در نهایت نوبت پسر هفده ساله بود.او کارگر گلفروشی بود.دم در ایستاد و گفت:

-من میتونم برم؟مغازه ام بسته ست میخوام برم اونجا صاحب کارم دعوام میکنه.

-شما تایید میکنید که اون روز یک نفر به فردریک زنگ زد؟

-بله یه نفر بهش زنگ زد.

-ممنون پس شما میتونید برید.

پسر رفت.کاراگاه به همه گفت:

-بهتره بریم به آلاچیق داخل حیاط.اونجا گره ی این راز رو باز میکنم.

و همه به طرف حیاط راه افتادند.

گره گشایی در بخش بعد

واقعا چه کسی الیزا را کشت؟

فردریک،مارگارت،کلارا،مایکل،میشل،ماکسیموس و یا گربه ی الیزا که به شیطانی بودن مشهور شده؟

آیا الیزا خودکشی کرده است؟



برای دانلود به این لینک مراجعه کنید

چه کسی الیزا را کشت-بخش پنجم

سلام دوستان!بخش پنجم این استان کاراگاهی رو باهم میخونیم.برای دانلود به انتهای پست مراجعه کنید!


به آرامی چشمانش را باز کرد.روی صندلی افتاده بود.اطراف را برانداز کرد.کاراگاه کنار او نشسته بود و با چشمان نافذش او را می پایید.کلارا صاف نشست.او و کاراگاه در اتاق تنها بودند.کاراگاه پرسید:

-حالت خوبه؟

کلارا دستانش را روی شقیقه هایش گذاشت و در حالی که به آرامی ماساژ میداد گفت:

-خوبم،خوبم!یه کمی...سرم گیج میره.البته طبیعیه

کاراگاه دستان کلارا را در دست گرفت و با انگشت اشاره دست راستش صورت کلارا را به سمت خود برگرداند.به چشمان او نگاه کرد و گفت:

-تو مرگ مارگارت رو با چشمان خودت دیدی؟

حال کلارا بد شد.سرش گیج رفت.کاراگاه متوجه شد و با همان لحن آرام گفت:

-آروم باش...آروم...کسی نمی خواد به تو صدمه بزنه.

کلارا رویش را برگرداند.کاراگاه دوباره صورت اورا به سمت خودش چرخاند و پرسید:

-آیا تو...از نگاه کردن به چشمان من وحشت داری؟

کلارا به چشمان او نگاه کردو گفت:

-نه.

کاراگاه گفت:

-پس به چشمام نگاه کن و به سوالم جواب بده.

کلارا لرزید.گفت:

-من توی یک بازجویی دوستانه هستم؟

کاراگاه خندیدو گفت:

-نه تو زندانی من نیستی و منم از تو بازجویی نمیکنم؛سوالاتی که ازت میپرسم فقط برای کمک کردن به خودته.

کلارا گفت:

-امیدوارم.خوب،سوالتونو بپرسید.

کاراگاه به چشمان کلارا نگاه کرد.شمرده وآرام پرسید:

-آیا تو...مرگ مارگارت رو....به چشم خودت....دیدی؟

کلارا دوباره لرزید.گفت:

-نه....فردریک بهم اینو گفت.

کاراگاه گفت:

-آروم باش آرووووم.حالا سوال بعدی.اگه حالت خوب نیست میتونیم ادامه ندیم.خوبی؟

کلارا آب دهانش را قورت داد و گفت:

-نه من خوبم

کاراگاه گفت:

-خوبه

و ادامه داد:

-آیا فردریک..مرگ مارگارت رو...با چشمان خودش..دیده بود؟

-نه....اون گفت که مطمئن نیست.

-پس مارگارت زنده ست و این موضوع عجیبی نیست.درسته کلارا؟

کلارا بیقرار شد.گفت:

-میتونم یه کمی آب بخورم؟

کاراگاه برایش آب ریخت و به دستش داد.کلارا جرعه ای نوشید.کاراگاه تکرار کرد:

-درسته کلارا؟

-درسته.

-فکر میکنی اگر الان مارگارت بیاد  داخل اتاق تو هیجان زده میشی و به خلسه میری؟

-سعی میکنم هوشیار بمونم.

-به کمک من نیاز داری؟

-ممنون میشم کاراگاه.نمیتونم تا حد زیادی خودمو کنترل کنم.

کاراگاه گفت:

-خیلی خوب.دست منو بگیر.لیوان آب هم همینجاست.احتیاجی نیست چیزی بگی.فقط سعی کن بیدار بمونی.

کلارا خودش را آماده کرد:

-باشه

-آماده ای؟

-بله

کاراگاه بلند گفت:

-خانم مارگارت تواین تشریف بیارید.

در باز شد و مارگارت وارد شد.کلارا نفس هایش را عمیق کرد.مارگارت روی صندلی نشست.پنج دقیقه اتاق کاملا ساکت بود.کاراگاه از کلارا پرسید:

-خوبی؟

کلارا گفت:

-دیگه نمیترسم

-سرگیجه نداری؟

-نه

-آماده ای که مایکل بیاد تو؟

کلارا بی قرار شد.گفت:

-اما مایکل کشته شده!

-تو با چشمان خودت دیدی که کشته شده؟

-نه

-پس کشته نشده!   اگه مقاومت کنی و هشیار بمونی،میفهمی اون چرا زنده ست.آماده ای؟

-بله.

در باز شد و همان پسری که گلوی کلارا را بریده بود داخل شد.صورتش پوشانده نبود ولی کلارا میتوانست او را بشناسد.کلارا به نفس نفس افتاد.دستش را روی باندپیچی گلویش گذاشت.خاطرات آن لحظات وحشتناک مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانش می گذشت.کاراگاه گفت:

-اگر حضور مایکل آزارت میده اون میتونه بره بیرون.

-نه میتونم مقاومت کنم.........میتونم......میتونم........میتونم

در صدایش رگه هایی از گریه یافت میشد.کاراگاه گفت:

-خوب پس میگم بقیه هم بیان تو.

و فردریک ملبورن،مارتا گربه ی شیطانی الیزا(البته در قفسی در دست مامور پزشکی قانونی)زنی جوان و پسری حدودا هفده ساله به اتاق وارد شدند.

کلارا کم کم  به حال عادی اش برگشت و صاف روی صندلی نشست.کاراگاه به سراسر اتاق نگاهی انداخت و گفت:

-یه نفر نیومده!

ناگهان در باز شد و پسری بیست و پنج ساله که خماری از چشمانش میبارید وارد اتاق شد.کارگاه گفت:

-روز بخیر آقای ماکسیموس ملیر متولاین!

پسر سرش را چرخاند و گفت:

-علیک....اینجا کدوم آشغال دونی ایه که من اومدم ؟

لحنش به شدت الواطی و آزار دهنده بود.کاراگاه همانقدر آرام گفت:

-اینجا دفتر منه.من لئوناردو تورنتو هستم.

-تورنتو دیگه کدوم خَریه؟

-من هستم آقای ملیر

-تو پلیسی؟

-نه آقا.من کاراگاه هستم.

-بد شد؛پلیسا همشون آشغالن؛ولی کاراگاها آشغال ترن.

او به طرز واضحی تلاش میکرد خشم کاراگاه را برانگیزد.ادامه داد:

-خیلی آشغالی!

کاراگاه گفت:

-الیزا هم آشغال بود؟

رنگ پسر پرید.گفت:

-الیزا آشغال نبود.خیلی جیگر بود جون تو(!)

کاراگاه گفت:

-خوب حالا که آروم شدید لطفا روی صندلی بنشینید.

-خیله خوب آشغال.

و خودش را روی صندلی انداخت.نگاهش اطراف اتاق می چرخیدو به تک تک افراد اشاره میکرد و بی نزاکت میگفت:

-آشغال...آشغال.....بچه سوسول.....آشغال....

و انگشتش به سوی کلارا خشکید.ابروانش بالا رفت و گفت:

-اووووووووه!

و به کاراگاه نگاه کردو گفت:

-این یکی آشغال نیس!این کیه دیگه؟

کاراگاه گفت:

-ایشون خانم میِرلاین هستن،دوست الیزا.

-الیزا جیگر بود؛

به کلارا نگاه کرد و یک ابرویش را بالا برد.ادامه داد:

-دوستش هم جیگره!

کلارا از عصبانیت سرخ شد. از روی صندلی برخاست و فریاد کشید:

-دیگه بسه پسره ی ابلهِ پستِ بیشخصیت!

ماکسیموس ملیِر انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت:

-جیگرِ عصبانی!

و نیشخندی روی لبانش نشست.

کاراگاه روبه کلارا گفت:

-تلنگر خوبی بود خانم میِرلاین.

کلارا رشته ای از موهای بلوندش را کنار زد و روی صندلی نشست.کاراگاه ادامه داد:

-خوب،شما مضنونینِ این پرونده هستید.میدونم که همه ی شما اطلاع دارید که الیزا کشته شده.یک چیزی هست که تصور میکنم همه ی شما نمی دونین.کلارا روی دیوار با خون یا ماژیک قرمز نوشته بوده:"شیطانی که مرا کشت:م.م.م"خوب مسلما م.م.م مخفف اسم قاتل یا قاتلان اونه.

ماکسیموس حرف او را قطع کرد:

-یعنی چی الان؟توی آشغال داری مخفف اسم منو میگی؟

بعد رو به بقیه کرد و ادامه داد:

-این استخون مرغ داره به من میگه قاتل؟

کاراگاه میان حرفش دوید:

-من اسمی از شما نبردم آقای ملیر.بنشینید لطفا.

ماکسیموس از آرامش او حیرت کرد.نشست و ساکت شد.کاراگاه ادامه داد:

-خوب،مسلما من باید با تمام شما صحبت کنم تا بتونم بفهمم که چه کسی الیزا را کشته.پس از همه ی شما میخوام از اتاق بیرون برید و تا صداتون نزدم وارد نشید.

همه بلند شدن اما ماکسیموس به صندلی چسبیده بود.کاراگاه به او نگاه کردو گفت:

-با شماهم بودم آقای ملیر

ماکسیموس نیشخند زد و بلند شد.او تاصندلی های بیرون از اتاق تلاش کرد دست کلارا را بگیرد اما کلارا به تندی دستش را کشید.

 

برای دانلود این بخش به صورت پی دی اف به این لینک مراجعه کنید.