باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

چه کسی الیزا را کشت -بخش ششم

بخش ششم این داستان رو با هم میخونیم.برای دانلود به انتهای پست مراجعه کنید!


کاراگاه اول خواست با فردریک ملبورن صحبت کند.فردریک وارد اتاق کاراگاه شد و روی صندلی نشست.کاراگاه پرسید:

-خوب؟

-همه چیزو تعریف کنم؟

-ازت میخوام که این کارو بکنی!

-باشه

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-من و الیزا داخل یک کلوپ شبانه با هم آشنا شدیم.اون واقعا دختر جذابی بود.پولدار و زیبا و مغرور و خوش اندام.توی کلوپ طرفدارای زیادی داشت.خوب،اگه بخوام بزرگترین بدیشو بگم،اینه که هوسباز ترین دختری بود که تا به حال دیده بودم.حرص و هوس اونو به مرز جنون کشونده بود.ما با هم دوست شدیم و رفته رفته عاشق هم شدیم.البته،درستش اینه که من  عاشق اون شدم.الیزا هیچ وقت،عشقشو ابراز نکرد.چون اصلا عشق نبود که اونو کنار من نگه داشته بود.هوس بود.من با هوس هاش مشکلی نداشتم.یک حلقه تهیه کرده بودم.میخواستم اون شب توی کلوپ ازش خواستگاری کنم.اما اون شب،الیزا اونقدر مست و گیج بود که حرفامو نمیفهمید.سوار ماشین کردمش و رسوندمش درب آپارتمانش.اون بهم گفت که فردا توی پارک با دوستش کلارا قرار داره.قبلا در مورد کلارا بهم گفته بود.با خودم نقشه کشیدم که فردا توی پارک غافلگیرش کنم و عملیات خواستگاری رو انجام بدم.

فردریک و کاراگاه خندیدند.فردریک ادامه داد:

-اون روز به پارک که رسیدم کلارا رو تنها پیدا کردم.کنارش نشستم.قبلا از دکتر کلارا در مورد بیماریش شنیده بودم.خواستم کمی سر به سرش بگذارم.اما اون واقعا به خلسه رفت و من هم که ترسیده بودم،به هوای خرید گل از پارک خارج شدم.داخل گلفروشی ایستاده بودم و منتظربودم کارگر گلفروشی دسته گل من رو بسته بندی کنه.یه دفعه الیزا زنگ زد.با یه حال زار و نزار در حالی که به سختی نفس میکشید گفت گلوشو بریدن.من خودمو به اونجا رسوندم ولی دیر رسیدم و وقتی رسیدم،دیدم کلارا و مارگارت رو دارن می برن.دنبالشون رفتم و به یک ساختمون رسیدم.نمیتونستم داخل بشم.اونابا کلارا دوباره سوار ماشین شدن و توی بیابون وقتی دیدم میخوان کلارا رو بکشن،دو تا از اون سه نفروکشتم و مایکل رو تهدید کردم که از اونجا بره.گلوی کلارا رو بخیه کردم و بقیه شو هم خودتون میدونین.

کاراگاه پرسید:

-شما پزشک معالج کلارا رو از کجا میشناختید؟

-ما با هم دوستیم و در مورد بیمارامون با هم صحبت می کنیم.

-مگه شما پزشکین؟

-بله

-متخصص هستید؟

-نه جراح هستم

-چجور جراحی هستید؟

-من جراح عمومی هستم.

-کلارا شما رو میشناخت؟

-نه.تاحالا منو ندیده بود

-شما از کجا اونو میشناختید؟منظورم صورت اونه.

-عکساشو توی موبایل کلارا دیده بودم.

-الیزا کی اونا رو بهتون نشون داده بود؟

-هیچ وقت

-یعنی شما خودتون توی موبایل الیزا دیده بودید؟

-من یک هکر حرفه ای اجیر کرده بودم تا موبایل الیزا رو هک کنه.

-چرا؟

-من میخواستم باهاش ازدواج کنم.میخواستم ببینم دوست پسر داره یا نه.

-دوست پسر داشت؟

-شاید دوهزار تا فیلم و عکس و چت های مختلف از دویست تا دوست پسرش داشت و مکان یاب موبایلش که هک شده بود نشون میداد اون هر هفته به حدود ده تا کلوپ مختلف میره.بهتون که گفتم،اون دختر،الهه ی هوس بود!

-با اون همه رابطه ای که داشت چرا باز هم میخواستید باهاش ازدواج کنید؟

-نمیتونستم فراموشش کنم.تصمیم گرفتم با هوس هاش کنار بیام و اجازه بدم هرکاری دوست داره بکنه.

-تصمیم عجیبیه!

-عشق خیلی عجیبه کاراگاه!

-شما مایکل رو نکشتید آقای ملبورن.چرا به کلارا گفتید اون کشته شده؟

-میخواستم از استرسش کم شه.اون دختر بیچاره تصور کنید اگه میفهمید کسی که گلوشو بریده زنده ست چند بار به خلسه میرفت؟!

-ولی اون الان فهمید و به خوبی هم مبارزه کرد.

-چون مطمئنه که اینجا در امانه.وسط بیابون با یه مرد غریبه و یک قاتل جای امنی به نظر نمیرسه!

-خوب چرا گفتید مارگارت کشته شده؟شما که مرگ اونو ندیده بودید!

-میخواستم بیارمش اینجا.میترسیدم بگه بریم پیش مارگارت.

-به نظر منطقی نمیاد!

-منطقتون متفاوته.

کاراگاه  حاضرجوابی او را تحسین کرد.گفت:

-میتونم تاریخچه ی تماس موبایلتونو ببینم؟

-چرا؟

-میخوام تماس الیزا رو ببینم که بهتون گفته بود گلوشو بریدن.

فردریک موبایل را به کاراگاه داد و رمزش را گفت.کاراگاه گفت:

-میشه موبایلتون پیش من بمونه؟

-بله.

و فردریک از اتاق بیرون رفت.

سپس نوبت ماکسیموس ملیر متولاین بود.مضنون ترین فرد موجود که نامش هم با نوشته ی روی دیوار مطابقت داشت.او خودش را روی صندلی رها کردو گفت:

-از کلانتری متنفرم!

-آقای ملیر،میشه بگید چطوری با کلارا آشنا شدید؟

-خوب،من پاتوقم کلوپ های مختلفه.کلارا هم تو کلوپ بود دیگه.اونجا دیدمش و باخودم گفتم:هی!ماکسی!مخ این یکی رو بزنی ماکسیموس ملیر متولاینی!   هیچی دیگه رفتم تو کارش.مخشو زدمو باهم دوست شدیم.البته زدن مخش خیلی آسون بود.اصلا خودش اومد طرفم.

-رابطه تون عمیق بود؟

-نه اونقدر عمیق.مثل رابطه های کلوپی بود.میدونی که چی میگم!

-نه راستش نمیدونم!

-خوب،یعنی خیلی عاشقانه نبود.رابطه های کلوپی عاشقانه نیستن؛بیشتر...

و سیگاری را از جیبش بیرون کشیدو گفت:

-فندک داری؟

-نه

-تف تو این شانس!

-دیشب و امروز قبل از اومدن به اینجا کجا بودی؟

-دیشب کلوپ بودم و امروز از صبح با دوست دخترم آنا تو خیابون راه میرفتیم.

-آخرین باری که کلارا رو دیدی کی بود؟

-دیشب توی کلوپ.البته خیلی زود گذاشت و رفت.

-ممنون که همکاری کردین آقای ملیر.

-خواهش آشغال.برم؟آنا منتظرمه.

-نه شما بیرون منتظر باشید.

-هوففففففففففففففف

بعدش نوبت کلارا میِرلاین بود .کلارا وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.کاراگاه گفت:

-خوب کلارا.من همه چیزو میدونم.امیدوارم ناراحت نشی....وقتی توی خلسه بودی من میخواستم از حرف دکترها مطمئن بشم که به هر فرمانی گوش میدی و همه چیزو بهم گفتی!

-واقعا گفتم؟

-بی کم و کاست

-پس....شما ماجرای روح الیزا رو میدونید؟

-اون ظاهرا روح نبوده کلارا....یکی از خواص بیماریته.نوعی توهم بوده.

-ای بابا.....

-چیز دیگه ای نمیخوای بهم بگی؟

-نه.....شما که همه چیزو میدونین!

-خب پس میتونی بری بیرون بنشینی.

-ممنون

سپس نوبت مارگارت تواین بود.او روی صندلی نشست.کاراگاه گفت:

-خوب،شما اولین مرده ای هستید که از اون دنیا اومدید!

و خندید.مارگارت هم خندید.کاراگاه ادامه داد:

-خوب؟

-من فقط کلارارو بالای جسد الیزا دیدم و به پلیس زنگ زدم.پلیسا اومدن و هردوی مرو دستگیر کردن.بعد مارو توی یک ساختمون کوچیک از هم جدا کردن و بهم گفتن اگه تا میتونم جیغ نکشم منو میکشن.تا میتونستم جیغ کشیدم بعد از ده دقیقه جیغ زدن،یه مایع زردرنگ بهم تزریق کردن و از هوش رفتم.وقتی به هوش اومدم جلوی اداره پلیس افتاده بودم و حالا هم که اینجام.

-اون چند نفرو شناختی؟

-یکیشون مایکل بود.

-ممنون مارگارت تواین.بیرون لطفا.

-مرسی

حال نوبت مایکل بود.مایکل روی صندلی نشست.کاراگاه گفت:

-خوب؟

-من و اون دوستای بیچاره ام پسرای لاتی بودیم که زیرگذر می ایستادیم و به دخترا گیر میدادیم.اون روز یه مرد که صورتش رو پوشونده بود،پیش ما اومد و در ازای مقدار زیادی پول ازمون خواست همسرش و همسایه پایینشونو بکشیم.ماهم به اونجا رفتیم و اون دوتا رو گرفتیم.مرد خودش همراه ما بود.بعداز اینکه مارگارت رو رها کردیم اون از ما جدا شد و همون داستانی که خودتون میدونید.

-به چه بهونه ای میخواستید اون دوتا رو بکشید؟

-مرد گفت اون دوتا زن خائن هستن.

-ممنون مایکل.

خواهش میکنم.

سپس نوبت زن جوان بود.کاراگاه پرسید:

-شما؟

-من میشل هستم.یک هکر حرفه ای.اتفاق جالبی برای من افتاد و اون این بود که فردریک از من خواست الیزا رو هک کنم و الیزا از من خواست فردریک رو هک کنم و من هردوشون رو هک کردم و اطلاعات رو به طرف مقابل دادم.امروز ساعت دو بود که پیامی از طرف الیزا برام ایمیل شد:خدانگهدار میشل

-جالبه!الیزا ساعت یک و نیم به قتل رسیده بوده!

-چه وحشتناک!

-شما میتونید برید بیرون.

و در نهایت نوبت پسر هفده ساله بود.او کارگر گلفروشی بود.دم در ایستاد و گفت:

-من میتونم برم؟مغازه ام بسته ست میخوام برم اونجا صاحب کارم دعوام میکنه.

-شما تایید میکنید که اون روز یک نفر به فردریک زنگ زد؟

-بله یه نفر بهش زنگ زد.

-ممنون پس شما میتونید برید.

پسر رفت.کاراگاه به همه گفت:

-بهتره بریم به آلاچیق داخل حیاط.اونجا گره ی این راز رو باز میکنم.

و همه به طرف حیاط راه افتادند.

گره گشایی در بخش بعد

واقعا چه کسی الیزا را کشت؟

فردریک،مارگارت،کلارا،مایکل،میشل،ماکسیموس و یا گربه ی الیزا که به شیطانی بودن مشهور شده؟

آیا الیزا خودکشی کرده است؟



برای دانلود به این لینک مراجعه کنید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد