باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

چه کسی الیزا را کشت؟-بخش دوم

بخش دوم این داستان رو باهم در اینجا میخونیم.در انتهای پست میتونید فایل پی دی اف این بخش رو دانلود کنید.


کلارا تا می توانست فریاد کشید.سعی می کرد تصور اشتباه مارگارت را تصحیح  کند.اما صدایی در درون مارگارت به او هشدار می داد که نباید به یک قاتل اعتماد کند.هرچند او خودش هم خالی از اتهام نبود.کلارا ناامیدانه فریاد کشید:

-مارگارت!ماری!گوش کن!اگه پلیس بیاد اینجا تو رو هم دستگیر می کنه! اشتباه نکن! مارگااارت؟تو اصلا خونه ای؟نگو که رفتی!

صدای قفل در به گوش رسید.کلارا با وجود آن که مضطرب بود اما سعی کرد قیافه ای آرام،متین و موقر به مارگارت که داشت با تردید درب را باز می کرد نشان بدهد.دستی روی موهای پریشانش کشید و قسمت پایین دامن پیراهن خاکستری رنگش را تکاند.درب باز شد و به جای مارگارت یک عده پلیس خشن و هیجان زده به داخل اتاق یورش بردند.یکی از افسران پلیس کلارا را به صورت دمر روی تخت خواب انداخت و در حالی که با دستان مقاوم کلارا کلنجار میرفت،دستبندی را از جیبش در آورد و سعی کرد دستان کلارا را ببندد.کلارا که دستبند را روی دستانش احساس کرده بود،با اعتراض فریاد  کشید:

-اینجا چه خبره؟ولم کن من قاتل نیستم!بزارین برم!مارگارت مگه دستم بهت نرسه!ماااارگااارت!

افسر پلیس که موفق شده بود دستان کلارا را ببندد،بازوان او را محکم گرفت و از روی تخت بلندش کرد.کلارا مثل اسبی چموش که از سواری دادن فرار میکند،تلاش کرد خودش را از دستان افسر رها کند؛اما فقط موفق شد به طرف درب اتاق بچرخد و مارگارت را ببیند که با پلیسی که تلاش میکرد دستانش را ببندد می جنگد.کلارا با لحنی حق به جانب فریاد کشید:

-دیدی گفتم؟دیدی گفتم اگه تلفن بزنی هردومونو میگیرن؟دیــ........

نتوانست جمله اش را تمام کند.چون افسر پلیس چشمبند سیاهی راروی چشمانش بسته بود.کلارا که تصور نمیکرد قضیه آن قدر جدی باشد،جیغ کشید و خودش را به درو دیوار کوبید.سعی میکرد چشمانش را باز کند و توضیح بدهد که الیزا را نکشته است.او تا جلوی درب ماشین پلیس به داد کشیدن ادامه داد.چنان فریاد می زد که نعره های مارگارت اصلا به چشم نمی آمد.وقتی به داخل ماشین پلیس پرتاب شد،فهمید که کاری از دستش برنمی آید و ساکت شد.صدای نعره های مارگارت هم به دلیل مشابهی دیگر به گوش نرسید.

وقتی ماشین به راه افتاد،کلارا شیشه ی ماشین را پیدا کرد و چشمبندش را روی آن کشید تا باز شود.آن قدر ادامه داد که صدایی اورا به خود خواند:

-کلارا؟

کلارا سرش را از روی شیشه برداشت و سرش را چرخاند:

-مارگارت؟

صدای خشنی از جلوی ماشین باعث شد کلارا بی خیال شود:

-چقدر حرف میزنید!یا ساکت می شید یا دهنتون هم می بندم!

کلارا سرش را روی شیشه گذاشت و فکرش به سوی آینده ی مبهش به پرواز در آمد.

به مقصد رسیدند.مارگارت اول پیاده شد و بعد هم کلارا . افسر پلیسی بازوان کلارا را گرفت و او را هدایت کرد.کلارا نمیدانست کجاست  و کجا میرود اما بالاخره به مقصد رسید.به داخل اتاق کوچکی هل داده شد.با گشوده شدن چشمانش به سرعت اطراف را برانداز کرد.اتاقی بسیار کوچک با دیوار های سفید و دریچه ی کوچکی در بالا ترین نقطه ی دیوار.افسر دستان کلارا را باز کرد و او را در اتاق به حال خود رها نمود.

صدای جیغ مارگارت بلند شد.درست از پشت پنجره.کلارا دستانش را به پنجره گرفت و خودش را بالا کشید.از پنجره نمیتوانست مارگارت را ببیند اما صدای جیغ او رابه وضوح میشنید.

هنگامی که صدای جیغ متوقف شد،کلارا دوباره از پنجره به حیاط شن ریزی شده نگاه کرد و قسمتی از حیاط را خون آلود یافت.از ترس و وحشت لرزید و روی زمین افتاد.صدا ها گنگ شد و بدنش حالت خشک و آرامی گرفت.در آخرین لحظات هشیاری اش باز شدن درب را تار دید و از هوش رفت.آیا سرنوشتی مشابه سرنوشت الیزا و مارگارت در انتظارش بود؟

 

پی دی اف این بخش رو از اینجا دانلود کنید.

نظرات 1 + ارسال نظر
نانسی چهارشنبه 25 تیر 1399 ساعت 12:23 http://Eleves.blogfa.com

سلام به نظرم قالب وبتو عوض کن

نانسی عزیز سلام
متاسفانه سایت پشتیبانی بلاگ اسکای فقط همین قالب دخترانه رو داره.ممنون از نظرت.امیدوارم که عضو این وبلاگ بشی چون قرار اتفاقای باحالی برای اعضا بیفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد