باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

هفت جنگاور- بخش نخست

با بخش نخست هفت جنگاور در خدمتتون هستم. این داستان رو خودم خیلی دوست دارم چون نبردی پاک و زیبا بین خوبی و بدیه. من دنیای داستان رو دوست دارم چون هیچ کس نمیتونه ات خودش رو تغییر بده یا دورویی کنه.امیدوارم  که به دلتون بشینه.این بار فایل پی دی اف ندارم اما اگه دوست دارین دانلود کنین،توی نظرات بهم بگین. من رو از نظر خودتون در مورد هر بخش بی خبر نگذارین.روی عنوان کلیک کنید تا امکان لایک و نظر باز بشه.بیشتر منتظرتون نمیگذارم.


خون جرج کاشی های مرمرین تالار را آلوده کرده بود. موهای درهمِ طلایی رنگش روی صورتش پخش شده بود و چشمان آبی رنگش را از کبوتر سفیدی که روی لبه ی پنجره نشسته بود برنمیداشت.دست چپش تکیه گاهش به کاشی های تالار بود و با دست راستش به آرامی پای مجروحش را نوازش میکرد.سراسر پیراهنش غرق در خون شده بود و جای جای آن پارگی هایی در اندازه های متفاوت دیده می شد.رنگش پریده بود و روی گونه ی چپش خراشی خون آلود خودنمایی می کرد.نور طلایی رنگ آفتاب روی صورتش تابیده بود. او در تالار بزرگ قصر بود؛هر چند که یک زندانی شایسته ی چنان شکوهی نبود.

درب تالار با نرمی باز شد و مردی داخل شد که چندی پیش آنجا را ترک گفته بود.مو و ریشی سفید مایل به نقره ای داشت و چشمانی سبز رنگ که گرچه پشت عینکی گرد پنهان شده بودند،اما هنوز می شد خشم را در آن ها تشخیص داد.ردایی بلند و قیمتی به تن داشت و کمربندی جواهرنشان به کمر بسته بود.جرج نیم خیز شد:

-من...من...من متاسفم...من رو ببخش...سدریک خواهش میکنم!

پیرمرد خشمگین خم شد.با قدرتی که از او بعید بود،یقه ی جرج را چسبید و او را بالا کشید:

-تاسف تو پیتر رو بر نمیگردونه،خائن!

و او را روی کاشی های خون آلود رها کرد.جرج تلاش کرد بایستد؛اما جراحت عمیق پای راستش این اجازه را به او نمیداد.سدریک در حالی که مقابل او قدم میزد،با لحنی خشمگین ادامه داد:

-پیتر تانگروی فرمانده ی ارتش سفیده....شاید هم باید بگیم بود.البته به لطف تو!مغز پوکت میتونه بفهمه چه غلطی کردی؟مفقود شدن پیتر یعنی شکست لشکر سفید!

جرج میان حرفش دوید:

-مارگارتای شوالیه که هنوز زنده ست!

سدریک با لگد به پهلویش کوبید:

-اینقدر آدم لو دادی که حسابش از دستت در رفته! مارگارتا رو هم خودت لو دادی و حالا باقی مونده های اون زیر یک خروار خاکه!

جرج او را از یاد نبرده بود.مگر می توانست ناله های مارگارتا را فراموش کند؛آن موقع که التماسش میکرد پسر کوچکش را نکشد؟

صدای سدریک جرج را از خاطراتش بیرون کشید:

-با پسرش چیکار کردی؟

جرج نمیخواست بار جرمش سنگین تر شود.گفت:

-از مادرش جداش نکردم.

اما ظاهرا سنگین تر شده بود.سدریک با صدایی که رگه هایی از گریه و خشم در آن بود گفت:

-یعنی در آغوش مادرش سوزوندیش؟

-من نسوزوندم.

سدریک فریاد کشید:

-آره تو نبودی! ولی انکار نکن که تو از خونه اش دزدیدیش و همینطور نگاهش کردی تا همراه پسر کوچیکش توی شعله های آتیش بسوزه!

جرج ساکت ماند.آسمان خاطراتش ابری بود.او خائن بیچاره ی بی اختیاری بود که خیانت هایش مجنونش کرده بود.صدای مارگارتا در سرش می پیچید:

-جرجِ پست!مردک پست! پسرم!پسرم!پسرمو ازم نگیر جرج تو رو خدا!جرج خواهش میکنم  پسرمو فراری بده هر کاری بگی میکنم جرج!

و هنگام به یاد آوردن صدای نعره های درد آلود مادر و پسری که در آتش می سوختند بی اختیار لرزید.

سدریک احساس او را می دانست.جرج را خودش بزرگ کرده بود.خودش تعلیم داده بود.اما ظاهرا جرج از دست آورد های درخشانش نبود.کنار جرج زانو زد و خواست چیزی بگوید که درب تالار باز شد و فردی وارد شد که هیچ کدام از آن دو نفر انتظار ورودش را نداشتند.

زنی قد بلند،با قامتی  عضلانی و صورتی خوش ترکیب.پیراهن یشمی رنگش آلوده به خونِ خشک شده بود و شنل سفری چروکیده اش در نسیمی که از حرکتش ایجاد می شد به اهتزاز در می آمد.کفش های زنانه ی مخصوص نبرد پوشیده بود و بند های کفش هایش را دور ساق پایش پیچیده بود.موهای قهوه ای رنگش از میان پارچه ی چرمی که روی موهایش بسته بود به طرز شلخته ای بیرون ریخته بودند.کمان و تیردانی به پشت و شمشیری به کمر داشت.با هر قدم می لنگید و چهره اش کمی درهم میرفت.رد پایی از خون پشت سرش کاشی های مرمرین تالار را کثیف میکرد.صورت زیبایش به شدت رنگ پریده بود و لبهایش کبود و ترک خورده بودند.خستگی،تشنگی و درد از چهره اش می بارید.طنین نفس های تندش در تالار می پیچید.سایه اش روی کاشی های تالار حرکت کرد تا چند متر مانده به دو مرد بهت زده ایستاد.سدریک با حیرت گفت:

-دوشیزه جانسون؟

زن یک پایش را جلو گذاشت به سختی زانوانش را خم نمود و این نوعی ادای احترام زنانه بود.  گفت:

-شوالیه لاوِندِر جانسون،سرورم.

سدریک به نشانه ی احترام سرش را کمی خم کرد.سپس ادامه داد:

-شوالیه جانسون،اما شما.....شما...

زن گفت:

-مرده بودم؟

سدریک با من و من گفت:

-بله.....خبر رسید که شما کشته شدید و جسدتون...

زن گفت:

-به دست لشکر سیاه افتاده؟

-بله.

زن خندید و گفت:

-خوب،این یک هفته که اضافه تر از بقیه برگشتنم طول کشید تخیل سربازانم گل کرد.اما نه....

کمرش را صاف کرد.سینه اش را جلو داد.سرش را بالا گرفت و ادامه داد:

-زخمی شدم.نزدیک بود اسیر هم بشم.اما خودم رو بین کشته ها انداختم و زنده موندم.یک هفته طول کشید تا با پای مجروحم به یک آبادی برسم که پزشک داشته باشه.باید هرچه سریع تر به بیمارستان میرفتم تا آمار مجروحین رو بگیرم.ولی اومدم اینجا که بپرسم...

صدایش را کمی پایین آورد و پرسید:

-شما فرمانده تانگروی رو ندیدید؟

سدریک بحث را عوض کرد:

-لاوندر، اگه وضع زخم پایت وخیمه لازم نیست آمار بگیری.بهتره خودت هم بری..

شوالیه میان حرفش پرید:

-سرورم، من نمیخوام توهین یا سرپیچی کنم،اما فرمانده تانگروی کجاست؟چه اتفاقی افتاده که از گفتنش سر باز میزنین؟

سدریک کمی من و من کرد.گفت:

-لاوندر، اون گم شده.فقط همین.جای نگرانی نیست.

و دستش را در هوا تکان داد تا مسئله را بی اهمیت جلوه دهد.اما شوالیه براون آرامش و متانت خود را از دست داد و با چشمانی پر از اشک فریاد کشید:

-فرمانده رو دزدیدن! چرا سعی می کنید من رو احمق فرض کنید؟ چی باعث شده تصورکنید چون پیتر همسر منه...خوب،چی باعث شده فکر کنید اونقدر احمقم که اهمیت دزدیده شدن فرمانده ی لشکر سفید پوش رو نمی فهمم؟

شوالیه ی جوان دیگر توانایی ایستادن نداشت. به زانو درآمد و دستانش را روی زمین گذاشت.سدریک کنارش زانو زد و دستش را به همدردی روی شانه ی شوالیه ی غمگین نهاد.ناگهان شوالیه به خود آمد.فورا بلند شد و لباسش را تکاند.صورتش را پاک کرد و رو به سدریک گفت:

-من رو ببخشید سرورم.درسته که من نظامی هستم؛اما قبل از هرچیز،یک زن هستم.

سدریک لبخند زد و گفت:

-می دونم لاوندر.پیتر رو پیدا می کنیم.مطمئن باش...

و با دیدن خون غلیظی که روی کفش شوالیه دویده بود،حرفش را برید.سپس در حالی که چشم از خونی که هر لحظه بیشتر می شد بر نمی داشت گفت:

-تو مطمئنی که حالت خوبه؟

-اممممم.....بله سرورم

سدریک با اینکه آثار دروغ و درد را در چهره ی او می خواند ادامه داد:

-میتونی یک کاری برام انجام بدی؟

-البته سرورم.

-مراقب زندانی من باش تا من برات یک اسب جور کنم.

-سرورم نیازی نیست زحمت بکشید خودم می...

سدریک انگشت اشاره اش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و به چشمان درشت سبز رنگ شوالیه لاوندر نگاه کرد و گفت:

-نه! تو حالت خوب نیست.فقط مراقب زندانی من باش.

-زندانی شما؟

سدریک با دست به جرج اشاره کرد.لاوندر که تا آن لحظه متوجه حضور جرج نشده بود ناگهان سینه اش را جلو داد سرش را بالا گرفت و فریاد کشید:

-جرج تانگروی خائن؟این زندانی شماست؟زنده به زندان نمیرسی لعنتی!

و با سرعتی باور نکردنی شمشیرش را بیرون کشید.سدریک فریاد زد:

-نه لاوندر!

و شمشیر چند سانتی متر مانده به گردن جرج ایستاد.لاوندر با خشم به جرج نگاه میکرد و هوا را با شدت از بینی اش بیرون میداد.لب هایش از شدت انزجار جمع شده بود.سدریک به آرامی انگشتش را زیر شمشیر شوالیه گذاشت و آن را از گردن جرج دور کرد.لاوندر چشم از جرج برنمیداشت.جرج هم با چشمان آبی رنگش مستقیم به چشمان لاوندر نگاه می کرد.سدریک به نرمی چانه ی لاوندر را گرفت و او را واداشت به خودش نگاه کند.سپس شمرده گفت:

-لاوندر! میخوام هیچ آسیبی بهش نرسه! کاملا همینطور که هست بمونه.باشه؟

لاوندر از میان دندان های کلید شده اش گفت:

-بله،سرورم.

سدریک در حالی که به سمت درب تالار می رفت گفت:

-خوبه!

اما در چهارچوب درب یکبار دیگر روی پاشنه ی پا چرخید و گفت:

-تاکید می کنم لاوندر.هیچ آسیبی بهش نرسه!

لاوندر سر تکان داد و انگشتان کشیده اش را ازروی دسته ی شمشیرش برداشت و به جرج نگاه کرد.جرج نگاهش را از او دزدید.لاوندر لنگان لنگان به طرف گوشه ی تالار رفت.روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد.پایش را دراز کرد.دامنش را بالا زد و مشغول بازکردن پارچه ی خون آلودی شد که روی زخمش بسته بود.به جرج نگاه نمیکرد.به نظر میرسید که مشغول بررسی زخمش است؛اما در ذهنش فکر میکرد چطور جرج را بکشد که طبیعی به نظر برسد.(!)

جرج زیرچشمی به لاوندر نگاه کرد.او را از کودکی می شناخت.اما دیگر آن دختر زیبا و با نشاط از بین رفته بود و جایش را زنی بی رحم و جنگاور گرفته بود.جرج نمی توانست با خودش مقابله کند.گفت:

-من متاسفم لاوندر!

لاوندر با نگاهی خسته به چشمان جرج نگاه کرد.در حالی که پارچه را دوباره روی زخم ساق پایش می بست گفت:

-من آدمی به پستی تو ندیدم جرج تانگروی.تو مخفیگاه برادر خودت رو هم لو دادی!تو پدر خودت رو کشتی!حالا برای کدوم جنایتت داری از من معذرت خواهی می کنی؟زنده زنده سوزوندن مارگارتا و پسرش؟قتل پدرت؟لو دادن برادرت؟سر بریدن فرمانده مایکل؟

جرج میان حرفش دوید:

-تند نرو لاوندر!تو چه مدرکی داری که معلوم کنه پیتر رو من لو دادم؟مارگارتا و پسرش رو من نسوزوندم!من فقط اونو لو دادم!نمیدونستم میخوان اونو با پسر کوچیکش بدزدن و زنده زنده بسوزونن!فرمانده مایکل رو هم من سر نبریدم من فقط اونجا حضور داشتم.ولی بله!پدرم رو خودم کشتم.....با دستان خودم...

-چرا جرج؟تو از معروف ترین پسران کل سرزمین بودی!لرد سدریک تو رو خیلی دوست داشت!چرا؟چی باعث شد اینقدر پست بشی؟

و دامنش را پایین کشید و به جرج نگاه کرد.جرج گفت:

-نه لاوندر.همیشه پیتر از من معروف تر بود.سر سدریک هم پیتر رو بیشتر از من تحویل می گرفت.همینطور پدرم.وقتی به سفارش پدرم پیتر فرمانده شد و من زیر دستش،پدرم رو کشتم و فرار کردم.تو نمیتونی بفهمی لاوندر که چه دردی میکشم.اما تنها راه انتقام یک عمر تحقیر، پست،خشن،بی رحم و بی عاطفه بودنه!

لاوندر با تعجب نگاهش کرد.بعد گفت:

-تو دیوونه ای!دیوونه! همه ی دلیلش همین بود؟

جرج نگاهش کرد و گفت:

-نه.دلیل دیگه ش لاوندر جانسون بود.

لاوندر نفس بلندی از سر حیرت کشید و گفت:

-من؟

-آره لاوندر دقیقا تو.از نوجوانی دوستت داشتم.ولی تو پیتر رو بیشتر از من دوست داشتی.مثل همه ی آدم های بی وجدانی که اطرافم رو گرفته بودن....

لاوندر گفت:

-به خاطر من آرورا رو کشتی؟

-درسته لاوندر.من از پیتر بزرگترم.من تو رو می خواستم.ولی آرورا رو به زور به من دادند.من هم اون شب آرورا کشتم.بعد پدرم رو هم کشتم و فرار کردم.

لاوندر بلند شد.خنجری را از کمرش بیرون کشید.جلوی جرج زانو زد و گفت:

-تو تمام عزیزانت رو کشتی!پدرت....همسرت...برادرت.حالا نوبت منه!

خنجر را به دست جرج داد.سپس خودش دست جرج را گرفت و نوک تیز خنجر را روی سینه ی خودش گذاشت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود با بغض گفت:

-زود باش!من رو بکش!خنجر رو فرو کن توی قلبم!

جرج بی حرکت ماند.لاوندر دست جرج را محکم تر گرفت و خنجر را بیشتر به سینه اش فشرد.فریاد زد:

-زود باش....فقط یک عزیز دیگه مونده تا پست ترین آدم دنیا بشی!زود باش من رو بکش تا از اربابت پاداش بگیری.مثل یک سگ کثیف...

جرج خنجر را انداخت.لاوندر خنجر را برداشت و روی دستانش به کاشی ها تکیه زد.بلند بلند گریه کرد.سپس با گریه خنجر را روی گلوی جرج گذاشت و خودش را روی او انداخت.جرج ماتش برده بود.لاوندر فریاد کشید:

-من رو بکش مردک پست!بکش راحتم کن!

جرج بی حرکت ماند.لاوندر از روی او بلند شد و خنجر را به گوشه ای پرتاب کرد.لنگان لنگان به جای قبلی اش برگشت و روی زمین نشست.اشک هایش را پاک کرد و گفت:

-اونقدر بزدلی که نتونستی حتی یه دختر رو بکشی! دختری که دیگه رمقی به وجودش نمونده.

جرج سرش را پایین انداخت.حقیقت همین بود.اما حالا فهمیده بود لاوندر در پسِ پرده ی متانتش چه دردی می کشد.

درب تالار باز شد و سِر سدریک وارد شد.دست لاوندر را گرفت و و را از زمین بلند کرد.لاوندر نگاهش را از او دزدید.سدریک صورتش را نوازش کرد و گفت:

-تو تب داری لاوندر! برات یک اسب آوردم....ولی سِر گرنت رو هم باهات همراه می کنم تا مستقیما به بیمارستان بری.بیا! برات آب آوردم!

لاوندر قمقمه ی چرمین را از سدریک گرفت و با ولع شروع به نوشیدن کرد.سپس قمقمه را به سدریک باز گرداند.سدریک گفت:

-نوش جان!

سپس لاوندر را در آغوش گرفت و کنار گوش او زمزمه کرد:

-پیتر،زنده یا مرده اش پیدا میشه. ولی اگر تو بمیری،دردی دوا نمیشه.

لاوندر زمزمه کرد:

-منظورتون چیه؟

سدریک او را از خودش جدا کرد و گفت:

-یعنی با فشار آوردن به خودت نمیتونی پیتر رو نجات بدی!همین الان به بیمارستان میری و از اونجا فرار نمیکنی.لازم نیست آمار بگیری؛سر گرنت این کارو انجام میده.همونجا می مونی تا سالم برگردی.

-این یک دستوره؟

-بله لاوندر.یک دستور نظامیه.

لاوندر گفت:

-بله قربان!

و یک بار دیگر به جرج نگاه کرد.سپس لنگان لنگان از درگاه بیرون رفت.سدریک نگاهی سرشار از انزجار به جرج انداخت.سپس از تالار بیرون رفت.

 

 

 

امیدوارم که خوشتون اومده باشه و میل داشته باشین لاوندر رو در سفری به سوی مرگ همراهی کنید.در ضمن نمیدونم چرا تعداد بازدید ها از نظرات بیشتره.یه نظر دادن یا لایک زدن که کاری نداره!

منتظرم

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 2 مرداد 1399 ساعت 18:42

راستش بخوای دوست نداشتم. می‌دونی تو مدل نوشتنت به سبک فانتزی نیست. باید بیشتر کتاب فانتزی بخونی تا به این درک برسی

مرسی سارا
داستان من هنوز وارد بخش فانتریش نشده.
در حال حاضر بیشتر یه رمان نظامیه تافانتزی
درنهایت باید بهت بگم که،داستان رئالی که در راه دارم به نظرم بهتره
خودم هم بار دارم قلمم به فانتزی نمیره. هر چی بنویسم باز باید یه شکوه نظامی توش باشه.
چیکار کنم خوب،این جوری دوست دارم
بازم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد