باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

هفت جنگاور-بخش ششم

این شما و این هم بخش ششم. اسم این بخش: تفرقه و سرگذشت


صبح آن روز هفت جنگاور به مسیرشان به سوی قلب قلمرو تاریکی ادامه دادند.کاترینا معمای افسون را زمزمه می کرد و هنگامی که نمی توانست چیزی بفهمد،با درماندگی به دیگران می نگریست.آنیا تکه های عصاره ی عشق را جمع میکرد.لاوندر گفت:

-درد انباشته،یعنی یا درد معنوی یا درد واقعی؟

دنیس گفت:

-هان؟

لاوندر ادامه داد:

-درد انباشته یعنی....درد خیلی  زیاد....حالا یا درد بدنیه مثل زخم و شکنجه....یا درد روحیه

مثل غم و غصه.

کاترینا گفت:

-خوشم میاد که توی همه چیز شک داریم و شش شب هم وقت برامون مونده!

آنیا گفت:

-همه ی روش هارو امتحان می کنیم.

ترزا گفت:

-سِحر برداشته....یعنی جادو برداشته شده...

سارا گفت:

-این یعنی کسی در برابر ما از جادو استفاده نکرده.

ترزا گفت:

-شاید هم یعنی ما نباید از جادو استفاده کنیم.

دنیس گفت:

-اگه من از جادو استفاده می کردم حالا...

لاوندر پرسید:

-در مورد چی حرف میزنی دنیس؟

دنیس با لحن خشنی گفت:

-خفه شو!

لاوندر به خشم آمد.انگشتان کشیده اش روی دسته ی شمشیرش لغزید.کاترینا دست او را گرفت و سرش را به علامت تاسف تکان داد:

-اون در مورد گذشته ی خودش حرف میزنه،عزیزم.

لاوندر پرسید:

-گذشته ی خودش؟

دنیس فریاد کشید:

-فضولیش به تو نیومده!

کاترینا آهسته تر گفت:

-گذشته اش اونو خشن کرده....

دنیس گفت:

-کاترینا دهن گشادتو ببند!

کاترینا گفت:

-سرگذشت آنیا هم مثل تو غم انگیز بود.ولی گفته شد.اینجا همه میدونن ویکتور...

دنیس وسط حرفش پرید:

-خفه شو!

لاوندر گفت:

-ولش کن.

دنیس گفت:

-اصلا چرا خودت سرگذشت نکبتت رو براش تعریف نمی کنی کاترینا؟

لاوندر پرسید:

-چی؟

کاترینا گفت:

-چی بگم بهش؟ذهنش رو بیشتر نگران کنم؟

دنیس گفت:

-بهش بگو تامسون کیه؟.

کاترینا گفت:

-خیلی خوب

و رویش را به سمت لاوندر برگرداند و گفت:

-تامسون نامزد منه.اون هم به خواب عشق رفت.طلسمش کردن.جادوگری که من رو میخواست تامسون رو طلسم کرد تا من به انتقام جویی برم و اون من رو بگیره.متاسفانه من وقتی از دست جادوگر فرار کردم که کار از  کار گذشته بود..

و سرش را پایین انداخت.لاوندر پرسید:

-ماه کامل شده بود؟

-آره.اون مرده بود.

-متاسفم کاترینا.

دنیس گفت:

-اینجا هر کسی سرگذشتی داره که اونو به خودش تبدیل کرده.تو چی؟

لاوندر گفت:
-من؟خوب....من یک نظامی ام....ولی اولش یتیم بودم و پیش مادام ملیر زندگی می کردم...

تئودورا میان حرفش پرید:

-مادام ملیر؟

-آره.دایه الیزا صداش میکردیم.

تئودورا به دیگران نگاه کرد.گفت:

-پدر و مادرت کجا بودن؟

-مرده بودن

-لاوندر....نمیدونم چطور بهت بگم....میدونی که اون موقع هم جنگ بوده...

آنیا ادامه داد:

-فقط بچه هایی رو به مادام ملیر میدادن که پدر و مادرشون توی جنگ...

لاوندر گفت:

-میدونم اونا کشته شدن.

آنیا گفت:

-نه....اون بچه ها پدر و مادرشون در جنگ گم شده بودن....اون موقع هم من شوالیه بودم...توی روزی که پدر و مادر تو گم شدن،پدر و مادر سر گرنت هم ناپدید شدن.و ما هر دوی شما رو به مادام ملیر دادیم....کسانی که توی اون جنگ گم شدند هرگز پیدا نشدن....

لاوندر ایستاد.از اسب پیاده شد.روی چمن ها نشست.گفت:

-پدر و مادر من زنده ن!

کاترینا گفت:

-احتمالش خیلی کمه که بعد از بیست و شش سال..

لاوندر ادامه داد:

-من ....من اونا رو....یادم نمیاد...

ترزا گفت:

-لاوندر امید خوبه ولی نه الکیش.بلند شو.

دنیس گفت:

-جنگاور اشک نمیریزه لاوندر.پا شو.

کاترینا به دنیس پرخاش کرد:

-اشک ریختن آدم رو آروم میکنه!تونمیتونی اشک بریزی!

سارا دست لاوندر را گرفت و بلندش کرد.گفت:

-برگرد.احساسات کافیه.

لاوندر بر اسبش سوار شد.موهایش در باد به اهتزاز در آمدواشک هایش روی صورتش جاری شد.پدرو مادری که هرگز نبودند...هرگز خاطره ای با دخترشان نداشتند...مثل تصاویر مبهم و شبح واری در اعماق ذهن لاوندر در حال رنگ باختن بودند...لاوندر میدانست...مادام ملیر به او گفته بود....میدانست که رنگ چشمانش به مادرش رفته بود...میدانست که پدر و مادرش هردو موهای خرمایی داشتند...میدانست که هردو شوالیه بودند....دلش میخواست به آغوش مادام ملیر برگردد.و او را مجبور کند از پدر و مادرش برایش بگوید.دلش میخواست زار بزند...قلبش فشرده میشد....

لاوندر تا غروب آفتاب در بهتی بی پایان فرو رفته بود.کاترینا او را از خاطراتش بیرون کشید:

-میخوای بهت بگم چرا دنیس اینقدر خشنه؟

-چرا اصرار داری که بگی؟

-چون اینجا همه ی ما میدونیم  دنیس چه دردی میکشه...درکش میکنیم...جز تو.

-بگو

-بیا بریم یه کم دور تر بشینیم.

و قتی از گروه فاصله گرفتند و روی کپه ای شن جا خوش کردند.کاترینا گفت:

-دنیس یک زمان خیلی دور،یک زن زیبا بوده.به زیبایی شهره بوده.موهاش ان قدر بلند بوده که روی زمین کشیده میشده و جنگاور مشهوری هم بوده.موقع جنگ،موهاش رو بالای سرش جمع میکرده و از کشته پشته می ساخته؛شاعر و رقاصه و خواننده بوده.یک شوالیه بوده اون موقع،به اسم ویکتور.

ناگهان تیغ تیز و سردی گلوی کاترینا را لمس کرد.دنیس با صدایی بغض آلود گفت:

-بهت...گفتم..خفه شو....کاترینا...

تیغ را از روی گلوی او برداشت و گفت:

-خودم بقیه شو میگم.

و روی زمین نشست.به شعله های آتش خیره شد و گفت:

-من و ویکتور عاشق هم بودیم.توی یک نبرد...اون موقع که پنه لوپه تازه ملکه شده بود،هر دومون اسیر شدیم..من سالم و ویکتور زخمی بود...تیغ خنجر پهلوشو دریده بود.من اون رو کول کردم و تا زندان.....ویکتور توی زندان....مرد.....میدونی..

صدایش بغض آلود تر شده بود.ام حتی یک قطره اشک در حفره ی چشمش نبود.ادامه داد:

-من بهش قول دادم....زنده برش گردونم....بهش قول دادم....میفهمی؟......و اون توی بغلم...

وساکت شد.کاترینا گفت:

-اون شب لشکر سفید حمله کرد و اسیران رو نجات داد.ولی دیگه برای ویکتور دیر شده بود.

تئودورا گفت:

-و اتفاقی برای دنیس افتاد که.....

کاترینا گفت:

-دنیس انقدر گریه کرد تا چشمه ی اشکش خشک شد.

لاوندر با دلسوزی به دنیس نگاه کرد.دنیس با لحن خشنی گفت:

-هیچ کس من رو درک نکرد...من ضعیف شده بودم...نمی تونستم جسد رو بیارم...اما هیچ کس کمکم نکرد...جسد ویکتور همونجا موند.....وقتی اشکم خشک شد،دختر شاعر و زیبا و رقاص درونم مرد....و شوالیه ای بیرحم متولد شد.فهمیدم دلیل درد کشیدنم زن بودنمه.زن درونم رو کشتم.

کاترینا گفت:

-دنیس چند بار سعی کرد خودش رو بکشه...ولی هر بار نجات پیدا کرد.

تئودورا گفت:

-اون موهای بلندش رو با خنجر کوتاه کرد.اون سرب داغ خورد تا صدای زیباش از بین بره وصداش خش دار شد.دنیس تمام پیراهن ها و جواهراتش رو نابود کردو لباس های مردانه پوشیدو خشن شد.با هیچ مردی محبت آمیز حرف نزد و به هیچ کس محبت نکرد.همه ی احساساتش رو خفه کرد.

دنیس گفت:

-زیبایی صورتم رو هم نابود کردم.بار ها سعی کردم روی صورتم خراش بندازم.ولی همه شون خوب شدن.حالا خیلی دردمیکشم.چون نمیتونم اشک بریزم...بغض درونم همونجا می مونه.

و به شمشیرش تکیه زد و بلند شد:

-جنگاور گریه نمیکنه.جنگاور احساساتشو خفه میکنه.در نطفه.اما گاهی،دلم برای احساس تنگ میشه.در اون مواقع،پشت دستم رو با فولاد گداخته می سوزونم؛تا یادم بمونه احساس من رو ضعیف میکنه.

و دستانش را نشان داد که تکه تکه سوخته بودند.لاوندر حیرت زده به دستان نابود شده ی دنیس نگاه کرد.حاضر بود قسم بخورد که دردی که او می کشد سرسوزنی از درد دنیس نیست. او مقاومت دنیس را تحسین میکرد.

کاترینا که انگار ذهن اورا خوانده بود،گفت:

-نه لاوندر.کاری که دنیس باخودش کرد،شایسته ی تحسین نیست.اون خودش رو نابود کرد.نمیتونست مقاومت کنه.

دنیس گفت:

-خیلی بهت رو دادم کاترینا؟

ترزا بی توجه به او گفت:

-به عبارتی میشه گفت،دنیس واقعی از غصه ترکید و این دنیس به جا موند.

دنیس نعره زد:

-خفه شین!

سپس باصدایی آرام تر ادامه  داد:

-دلتون خنک شد که مثل خاله زنک ها نشستین و همه ی زندگی من رو تعریف کردین؟

کاترینا گفت:

-تو....تو خودت اومدی و تعریف کردی!

دنیس گفت:

-خودت شروع کردی..اگه نمیگفتم که این دختره ولم نمیکرد!

و با شمشیرش به لاوندر اشاره کرد.سارا شمشیرش را بیرون کشید و به طرز تهدید آمیزی به سمت دنیس گرفت:

-دیگه خفه شو! هر دستی که لاوندر رو تهدید کنه قطعش میکنم!

لاوندر داد زد:

-سارا خواهش میکنم!

دنیس گفت:

-غلط میکنی!جوجه محافظ برای من شمشیر می کشه!غلافش کن تا سرتو گوش تا گوش نبریدم!

ترزا خودش را قاطی کرد:

-بچه ها تورو خدا...

تئودورا گفت:

-غلاف کنین!شما یا با همدیگه باید بجنگین یا با دشمن!غلافش کنین!

سارا و دنیس بی توجه به حرف دیگران،هنوز هم یکدیگر را باشمشیر تهدید میکردند.لاوندر بلند شد:

-دیگه بسه!

سارا گفت:

-لاوندر!اون تو رو تهدید میکنه!

لاوندر جیغ کشید:

-نه! تفرقه مارو تهدید میکنه!

و رو به سارا ادامه داد:

-من احتیاجی به محافظت ندارم...اون هم در برابر کسی که جونم رو نجات داده!

قیافه ی حق به جانب سارا ماسید.لاوندر رو به دنیس گفت:

-دنیس،ما معذرت میخوایم که گذشته ی تورو رد و بدل کردیم.خوب؟تمومش کن!م...من میفهمم که چی میکشی....ولی تا دست از جبهه گرفتن بر نداری....نمیتونم کمکت کنم!

دنیس سرخ شد.گفت:

-من نمیخوام تو کمکم کنی!

لاوندر آرام گفت:

-تو نمیخوای....اما بهش نیاز داری.....تو همیشه به کمک نیاز داشتی....ولی اطرافیانت وجدان نداشتن...اونا تو رو رها کردن تا از بین بری!

دنیس گفت:

-چرنده!مرگ ویکتور با من اینکارو کرد!

لاوندر گفت:

-مرگ ویکتور فقط تو رو آزرده کرد!تو فقط به یه نفر احتیاج داشتی تا....کمکت کنه....در اون صورت بالاخره به زندگی برمیگشتی!

دنیس گفت:

-دیگه خفه شو! زن بودن من رو ضعیف میکرد.مجبورم میکرد مثل تو بنشینم و به عمق وقایع فکر کنم و زجر بکشم.به زندگی زنانه برگشتن برام چیزی جز ضعف نبود!میفهمی؟

لاوندر گفت:

-هیچ زنی ضعیف نیست دنیس.باورش کن!

دنیس فریاد کشید:

-آره! درسته! هیچ زنی ضعیف نیست!ولی بیرحم و خشن و مرد بودن قوی تر از زن بودنه.هیچ مرد بیرحم و خشنی زجر نمیکشه.چون احساس رو درون خودش میکشه!هیچ مرد بیرحم و خشنی مثل یک احمق نمی نشینه به اعماق خاطره های مزخرفش فرو بره!هیچ وقت گریه نمیکنه!

لاوندر گفت:

-تو مجبور نیستی برای درد نکشیدن یه مرد بیرحم و خشن باشی!تو فقط به کمک نیاز داری!یه نفر که درکت کنه؛باهات همدردی کنه.

دنیس گفت:

-نه!تو فقط داری باعث میشی دوباره مثل یک زن فکر کنم!برگردم به خاطرات نکبت بار گذشته ام و افسوس بخورم که چرا نتونستم برای ویکتور کاری بکنم.تو داری باعث میشی دوباره درد بکشم!

لاوندر گفت:

-شمشیرتو غلاف کن دنیس.تو نمیخوای بفهمی که زن هم میتونه قوی باشه.توراه غیر معمولی رو انتخاب کردی.دیگه بسه.این بساط رو جمع کن.

آنیا پاتیل حاوی عصاره عشق را هم زد و بلند گفت:

-بابا بیخیالِ دنیا!بیاین ببینین چی ساخته ام!

لحن صمیمی آنیا جنگاوران را جذب کرد.شمشیر ها غلاف شد.آنیا گفت:

-چیزی که الان من نگرانشم اونجاست.

و با دست به ادامه ی مسیر اشاره کرد.ادامه داد:

-باید از جنگل مه بگذریم.

تئودورا بی اختیار غرولند کرد:

-از مه متنفرم!

آنیا گفت:

-فکر کنم همه تون باید عصاره عشق بخورین!

ترزا در حالی که به مایع لزج صورتی رنگی که در پاتیل غل غل میکرد و بخار رقیق سرخی از آن بلند میشد می نگریست،گفت:

-من لب به اون...اون چیزه نمیزنم!

آنیا گفت:

-باور کنین اثرش خیلی عالیه!یک جوری سرمست و بیخیال میشین که شاید با ارواح جنگل مه برقصین!

لاوندر که در حال آب خوردن بود،ناگهان با سرفه ی بلندی از جاپرید و آبی که خورده بود از بینی اش بیرون پاشید.پرسید:

-ارواح جنگل مه؟

آنیا گفت:

-جنگل مه رسما شروع قلمرو تاریکیه.توی قلمرو ما جادو ممنوعه ولی اونجا نه.تعداد جادوگراشون هم از ما بیشتره.در واقع اونجا هر کسی...به قول معروف از مادرش قهر کرده، رفته یک جایی رو طلسم کرده.جنگل مه هم یه جنگل طلسم شده ست.به این صورت که همیشه تاریک و مه آلوده.هرکسی که اونجا گم شده هیچ وقت برنگشته.مردم میگن ارواح کسانی که گم شدند اونجان و تلاش میکنن مسافران رو از راه به در کنن.مثلا با ترسوندن یا نشون دادن راه غلط یا افسون کردن.من که میگم همش خرافاته!مردم این حرفا رو ساختن تا کسی به جنگل نزدیک نشه.چون قلمرو تاریکی از اون جنگل شروع میشه.

کاترینا با خنده گفت:

-بعدش هم،اگه تو یک مسافر باشی که راه گم کرده و مرده،مگه مرض داری کاری کنی دیگران هم مثل تو گم بشن!

تئودورا گفت:

-ارواح هم یه روزی آدم بودن...نمیدونم چی باعث شده مردم اونا رو خبیث جلوه بدن!

دنیس گفت:

-چون بعضی هاشون واقعا خبیثن!

لاوندر گفت:

-البته کسی که در زندگیش هم خبیث بوده باشه مسلما بعد از مرگ هم خبیثه؛اما این خباثت چند تا روح رو به پای همه ی روحها نوشتن.

آنیا گفت:

-من شخصا تصمیم دارم یه روح خوب و مهربون بشم!

و شلیک خنده ی شوالیه ها  به هوا رفت.آنیا در حالی که جام مسیِ حاوی عصاره عشق را در دستش می گرداند گفت:

-هیچ کدومتون همچین هدفی ندارین؟

و جرعه ای نوشید.ادامه داد:

-جنگاور باید برای بعد از مرگش هم برنامه داشته باشه!

و شدت خنده هابیشتر شد.آنیا جام را به سمت دوستانش گرفت و گفت:

-کی با من شریک میشه؟

خنده قطع شد.تئودورا گفت:

-من لب بهش نمیزنم.

آنیا هیچ نگفت.فقط به طرز عجیبی خندید.لاوندر گفت:

-آنیا؟

آنیا دوباره خندید.او به نقطه ی نامشخصی خیره شده بود و میخندید.لاوندر دستش را چند بار جلوی چشم او تکان داد.آنیا هیچ واکنشی نشان نداد.لاوندر به دیگران نگاه کرد.همه نگران به نظر میرسیدند.دنیس گفت:

-تلاش نکن اونو به هوش بیاری.تاثیر عصاره عشق خیلی قویه.یه جورایی،یه نوع مشروبه.اثرش کم کم محو میشه.

آنیا به طرز ترسناکی خندید.لاوندر گفت:

-اصلا منطقی نیست!

تئودورا گفت:

-این معجون افسردگی رو درمان میکنه،ولی برای آدم سالم و معمولی مثل مشروبه و برای آدم خوشحال مثل زهر.

لاوندر با نگرانی گفت:

-اما....آنیا مثل ما ناراحت نبود!

دنیس گفت:

-خوشحال هم نبود.ولش کنین تا صبح عقلش سرجاش میاد.

لاوندر گفت:

-وقت نداریم.باید شب هم حرکت کنیم.استراحت دیگه بسه.

دنیس گفت:

-چاره ای نداریم.توکه نمیخوای یه دیوونه ی مشنگ رو با خودت بیاری توی جنگل مه؟

تئودورا با اعتراض گفت:

-دنیس!دوباره شروع نکن!

دنیس گفت:

-هرچی.اینجوری که نمیتونیم ببریمش.

لاوندر خشمگین نعره زد:

-وقت نداریم!

کاترینا گفت:

-چقدر طول میکشه تا خوب بشه؟

تئودورا گفت:

-بستگی داره...

دنیس گفت:

-اینطوری تو جنگل گم میشه.میگم ببندیمش به اسب.اینجوری هرجا بخوایم می بریمش.

تئودورا گفت:

-ولی اونطوری وقتی به هوش بیاد از اینکه بستیمش ناراحت میشه.

دنیس گفت:

-به ما چه!میخواست مست نکنه!

تئودورا اعتراض کنان گفت:

-به بیهوش شدن باعصاره ی عشق مست کردن نمیگن دنیس!

دنیس گفت:

-اصلا هرچی.چاره ش فقط همینه.

لاوندر گفت:

-چاره ای نیست.

و واقعا هم چاره ای نبود.با هزار زحمت آنیا را که دیوانه وار میخندید روی اسب نشاندند ودستانش را به دهانه ی اسب بستند.گروه به راه افتاد.اسب ها پشت سر هم حرکت میکردند و اسب آنیا در انتهای گروه قرار داشت.آنیا روی اسب نشسته بود و به دنیای اطرافش توجهی نداشت.او مدام به طرز دیوانه واری میخندید و چشمان خمار و نیمه بازش به نقطه نا معلومی خیره شده بود.با آن موها و چشمان عجیب و مه ای که او را در بر گرفته بود و حالت ترسناکش، دست کمی از ارواح نداشت.



ممنون از کسایی که هر روز یه سری به ما میزنن و با نظراتشون بهمون افتخار میدن!


هفت جنگاور-بخش پنجم

منتظرتون نمیذارم.


شب در جنگل اتراق کردند.آنیا معتقد بود آنجا جنگل میانی است و شب ها حتی برای هفت جنگاور هم خطرناک است.پس همگی به کار های خودشان مشغول شدند.

دنیس شمشیرش را تیز میکرد و زیر لب آوازی نظامی درباره ی از کشته پشته ساختن میخواند.شدت خشونت آوازش کاملا مطابق با روحیه ی خودش بود.

کاترینا کنار آتش نشسته بود و موهایش را شانه میکرد.

سارا دیگ کوچکی را که روی آتش بود هم میزد و همراه با ترزا آوازآرامش بخشی را زمزمه میکرد.

آنیا دستانش رابه سوی آسمان گرفته بود و ماه را اندازه گیری میکرد.

لاوندر کنار تئودورا نشسته بود وبه پیتر و معمای افسون خواب عشق می اندیشید.تئودورا تصمیم گرفت او را از فکر و خیال بیرون بکشد.از لاوندر پرسید:

-هی لاوندر!میدونی چرا رنگ موها و چشمان آنیا آبی تیره ست و اینقدر عجیبه؟

لاوندر از خیالاتش بیرون کشیده شد و پرسید:

-نه....چرا؟مادرزادی اینطوریه؟

تئودورا گفت:

-نه...مادرزادی نیست....دلیلش عشق آنیا به دونستنه...

لاوندر گفت:

-چی؟

تئودورا گفت:

-آنیا وقتی نوجوون بوده پدر و مادرش رو از دست میده.اونا به خاطر دیر رسیدن پزشک می میرن.آنیا تصمیم میگیره دانشمند بشه.اون واقعا باهوش و با استعداده اما به خاطر فقرش هیچ کس حاضر نبوده بهش چیزی یاد بده.آنیا اون موقع موهای بور و چشمان قهوه ای داشته..مثل من.تا اینکه به یک استاد بزرگ،ولی مغرور میرسه.اون استاد چیز های عجیبی در علم شیمی کشف کرده بوده.

و ساکت شد.لاوندر گفت:

-خوب؟

تئودورا گفت:

-آنیا از اون استاد درخواست میکنه که بهش شیمی یاد بده.استاده که با دوستانش در حال خوش گذروندن بوده با غرور آنیا رو دست میندازه و میگه اگر بگذاری موهات رو به رنگ ردایی که پوشیده ام در بیارم(یعنی سرمه ایِ عجیب و غریبی که الان رنگ موهای آنیاست) بهت یاد میدم.آنیا قبول میکنه.اون موهای آنیا رو با یک داروی خاص رنگ میکنه که موهای جدیدی که درمیاره هم همون رنگی باشن.اما بعد از رنگ کردن،قبول نمیکنه به آنیا شیمی یاد بده.

لاوندر گفت:

-چه آدمای پستی پیدا میشن!

تئودورا سرتکان داد و گفت:

-اما آنیا بیخیال نمیشه و همه جا اون مرد رو دنبال میکرده و به همه ی مردم دراین مورد میگه.تا اینکه توی یک شب تاریک،اون استاده آنیا رو میبره توی آزمایشگاه خودش و با ضرب و زور یک مایع رو که میخواسته برای بار اول آزمایش کنه توی چشمان آنیا میریزه و ...

ناگهان آنیا از پشت به شانه شان زد و گفت:

-و اون دارو من رو کور کرد.چند هفته بدون اینکه چیزی ببینم گوشه ای افتاده بودم و بعضی از مردم از روی ترحم تکه نونی به من میدادن.تا اینکه یک شب،پلک چشمام از سرما چسبید و باز نشد.صبح روز بعد که در اثر گرمای خورشید تونستم چشمام روباز کنم،میتونستم ببینم،ولی عنبیه ی چشمم به این رنگ بنفش عجیب تبدیل شده بود.اون استاد من رو به خونه اش برد و گفت در صورتی بهم شیمی یاد میده که بگذارم محلول هاش رو روی من آزمایش کنه.

لاوندر با حیرت پرسید:

-تو که نگذاشتی این کارو بکنه؟

آنیا گفت:

-گیر افتاده بودم.اونشب یک معجون  به خوردم داد و من قبل از ظاهر شدن اثرش فرار کردم.اون معجون.....

تئودورا گفت:

-اون معجون آنیا رو تبدیل به یک زن جوان که حالا می بینی کرد و بهش زندگی ابدی داد!

آنیا گفت:

-تمام شیمی دان ها آرزو دارن چنین معجونی رو بسازن.اما تنها شیمی دانی که تونست مدرکش از دستش فرار کرد!

لاوندر ناباورانه پرسید:

-یعنی تو تا ابد یک زن جوان می مونی؟یعنی هیچ کس نمیتونه تو رو بکشه؟

آنیا خندید و گفت:

-آره...و نه!من تا ابد یک زن جوان با مو و چشم های بنفش می مونم اما میتونم بمیرم.من به مرگ طبیعی نمی میرم؛ولی اگه یه خنجر توی قلبم فرو کنی مسلما می میرم!تا به حال هم کسی نخواسته من رو بکشه.برای همین شما دارین با یک پیرزن دویست ساله حرف میزنین!

لاوندر پرسید:

-تو واقعا دویست سالته؟

-دویست و  چهل و شش ساله که....

-باورم نمیشه!

-باورش کن.امشب ماه در موقعیت هفتمه.هفت شب دیگه ماه کامل میشه.

و سوت زنان به طرف درختان رفت.تئودورا گفت:

-به خاطر همینه که آنیا همه ی علوم رو بلده.چون سنش زیاده تمام اونها رو یاد گرفته.

دنیس با بدعنقی داد کشید:

-هوی پیرزن!کجا؟

آنیا گفت:

-میخوام ببینم اون موجودات کجان؟

دنیس سرش را پایین انداخت و مشغول غر زدن شد.لاوندر حرکت چیزی را در لابه لای درختان حس کرد.زمزمه کرد:

-تئودورا یه چیزی بین درختاست....

تئودورا گفت:

-آنیا اونجاست.

لاوندر گفت:

-نه...آنیا اون طرفه....یه چیز دیگه ست..

دوباره صدای حرکت شنیده شد.ولی این بار آن قدر بلند بود که سارا و ترزا آوازشان را قطع کردند و همه ی هفت جنگاور بلند شدند و شمشیر هایشان را بیرون کشیدند. آنیا گفت:

-هیچ صدایی در نیارین.

کاترینا طره ای از موهای قرمز رنگش را کنار زد و پرسید:

-آنیا،چه موجوداتی توی این جنگل زندگی می کنن؟

آنیا گفت:

-خیلی چیزا.....گرگ ها....ببر ها.....جانور نما ها....گرگینه ها....

کاترینا گفت:

-گرگینه؟

لاوندر پرسید:

-جانور نما چیه؟

آنیا گفت:

-این موجود گرگینه  نیست چون ماه کامل نیست.

لاوندر روی سوالش تاکید کرد:

-جانور نما چیه؟

آنیا گفت:

-انسانی که هر وقت بخواد به یک جانور مشخص تبدیل میشه

تئودورا گفت:

-دیگه چی؟

آنیا گفت:

-سلطان حیوانات جنگل میانی چی بود؟....اسمش یادم رفته.....

صدای حرکت دوباره شنیده شد.این بار نزدیک تر.ترزا گفت:

-زود باش آنیا!

دنیس گفت:

-بنال دیگه!

سارا  به موجود بزرگ و هراسناکی که روبه رویش ایستاده بود نگاه کرد و بی آنکه تکان بخورد زیرلب زمزمه کرد:

-آنیا اژدها رو می خواستی بگی؟

آنیا گفت:

-آره اژدها!

سارا آرام زمزمه کرد:

-بهمون افتخار حضور داده!

همه برگشتند و اژدها از این حرکت خشمگین شد و غرش کرد.اژدهای بزرگی به شکل ماری با چند دست و پا بود به رنگ بنفش روشن.نبرد آغاز شده بود؛هر هفت جنگاور دور اژدها را گرفتند و به او حمله کردند.اژدها غرش کرد.آنیا فریاد کشید:

-اژدهای جنگل میانی آتیش بیرون نمیده؛ولی ضربه های دمش...

ناگهان ترزا باضربه ی دم اژدها به گوشه ای پرتاب شد و جیغ کشید.آنیا ادامه داد:

-خیلی سنگین و مرگ آوره!

لاوندر روی اژدها پرید و از بدن مار مانند او بالا رفت.اژدها چرخید تا لاوندر را پایین بیاندازد.لاوندر روی سر او ایستاد.کاترینا با ایجاد  کردن خراش هواس اژدها را پرت می کرد.تئودورا چنان نعره ای زد که اژدها به سوی او برگشت و لاوندر که روی سر اژدها ایستاده بود تعادلش را از دست داد و از بالا ی سر اژدها سقوط کرد و از پوزه ی آن آویزان شد.اژدها سرش را به عقب خم کرد تا لاوندر در دهانش بیفتد.همه ی جنگاوران زخمی و کوفته شده بودند و لاوندر در یک قدمی مرگ قرار داشت.سارا و ترزا دوباره به سمت اژدها یورش بردند اما ضربه ی دم اژدها آن ها را پرتاب کرد .اژدها به زمین افتاد.چشمان سرخش مثل چراغی که خاموش شود خاموش شد.لاوندر از زمین بلند شد و اطراف را نگاه کرد.و دنیس را دید که لباسش را می تکاند.دنیس با همان صدای بم و لحن لاتش گفت:

-حالت خوبه دختر؟جلوی پیرهنت رو پاره کرده!

لاوندر باور نمیکرد.دنیس نجاتش داده بود.شش جنگاور دور دنیس را گرفتند.لاوندر دنیس را درآغوش گرفت:

-مچکرم.

دنیس اورا هل داد:

-خواهش میکنم.بدون تو نفرین باطل نمیشد خوشگله.فکر کردی عاشق چشم و ابروتم؟

لاوندر خندید.دنیس به طرف یک درخت بزرگ رفت و روی چمن های پایین آن ولو شد و خوابید.لاوندر هم کنار آتش دراز کشید.بقیه ی اعضای گروه تا پاسی از شب مشغول مداوای خراش هایشان شدند و در نهایت هر کسی گوشه ای به خواب رفت.حتی کاترینا که میخواست نگهبانی بدهد.

 

نظر یادتون نره

هفت جنگاور-بخش چهارم

خب سلام؛ بدون هیچ حرف و حدیثی قسمت چهارم رو قرار میدم چون خوم خیلی هیجان دارم که شما بفهمین قراره توی مقر فرماندهی چه اتفاقی بیفته.


سارا اسب خود را داخل اصطبل متروکی برد و گفت:

-به مقر فرماندهی لشکر سفید خوش اومدین!

لاوندر درحالی که دهانه ی اسبش را به تیرکی می بست پرسید:

-اینجا؟زیادی داریم استتار می کنیم!

ترزا باخنده گفت:

-اینجا نیست!

و در انتهای اصطبل دربی را باز کرد.پشت درب حیاط خلوتی بود که در آن کلبه ای وجود داشت.سارا، ترزا و لاوندر وارد کلبه شدند هفت نفر در کلبه بودند.سرگرنت،دوزن جوان،شوالیه دنیس،شوالیه کاترینا،سر سدریک و آرتور تانگروی.

چشم لاوندر به آرتور تانگروی افتاد.برادر پیتر تانگروی.با شگفتی زمزمه کرد:

-آرتور؟!

آرتور به سمت او آمد و روبه رویش ایستاد و گفت:

-لاوندر!

لبخندی در صورت هردویشان جاگرفت.اتفاقات بسیاری بین آن دو افتاده بود که تنها چند نفر در آن اتاق از آن خبر داشتند. سدریک گفت:

-همه گوش بدید لطفا!

همه رویشان را به او برگرداندند.سدریک گفت:

-ما اینجا جمع شدیم تا چاره ای پیدا کنیم.همه ی شما وضعیت رو میدونید و تک تک شما رو خطر تهدید میکنه.خوب اگه کسی نظری داره ما همه گوش میدیم.اما چون در این وضعیت حتی احمقانه ترین راه شاید بتونه مارو نجات بده همگی باید یک راه رو پیشنهاد کنند.اول خودم؛پیشنهاد میکنم مردم رو از حمله ی حتمی نجات بدیم.جدا از گم شدن پیتر تانگروی،ما باید نبردی که رها کردیم رو ادامه بدیم.نمیتونیم طفره بریم یا صلح کنیم.اما اوضاع بحرانیه و لشکر ما فرمانده نداره.....

ترزا گفت:

-محض اطلاعتون هشت تا شوالیه توی این اتاق هستند!

سدریک ادامه داد:

-اما ترزا از اون هشت شوالیه هفت نفرشون زن هستند و خودشون مرکز تهدید.مانمیتونیم چیزی که دشمن میخواد رو صاف بفرستیم توی شکمش!خوب اگر کسی نظری در مورد پیشنهاد من داره بگه؟!

لاوندر گفت:

-سرورم،پیشنهاد شما تمرکز به یکی از جبهه هاست؛در حالی که نبرد ما در دو جبهه اتفاق میفته.جبهه ی جنگ ظاهری و جبهه ی پیتر تانگروی.خودتون همگی جنگاورید و میدونید غافل شدن از یک جبهه چه اثری میتونه داشته باشه؛به طرز واضح و وحشتناکی از پشت خنجر میخوریم!

سدریک گفت:

-پس من پیشنهادم رو پس میگیرم.دلیل شما کاملا تخصصی بود دوشیزه!حالا لطفا شوالیه ترزا پیشنهاد بده!

ترزا گفت:

-به نظرمن همگی ما روی جبهه ی پیتر تانگروی تمرکز کنیم و لشکر رو به شوالیه آرتور تانگروی بسپاریم!

سدریک سرش را تکان داد:

-نمیخوام توهین کنم؛اما آرتور تانگروی سالها از جنگ دور بوده و درست نیست فرماندهی بهش بسپاریم.تکنیک جنگی آرتور قدیمیه و احتمال شکستش زیاده.متاسفم که اینو میگم؛اما تنها راه برد سفید پوش ها پیروزی در هر دو جبهه ست؛هیچ چیزی به اسم مساوی وجود نداره و اگر در یک جبهه ببازیم،کاملا نابود میشیم.

و پشت سرش را خاراند.سارا گفت:

-میتونیم در جبهه ی نبرد ظاهری باتمام قوا بجنگیم و چند تا از بهترین جنگاوران مثل لاوندر رو به جبهه ی پیتر تانگروی بفرستیم!میشه اطمینان داشت که لاوندر از پسش برمیاد!

سدریک گفت:

-سارا.....لاوندر نمیتونه.....چیزی اونجا در انتظارشه که....خوب،قدرتش تحلیل میره اگر تنها اونجا باشه.

لاوندر گفت:

-منظورتون چیه؟

و به تمام افراد حاضر در اتاق نگاه کرد.همه جز سارا و ترزا  نگاهشان را از او میدزدیدند.ادامه داد:

-اونجا قراره چی ببینم؟

سدریک گفت:

-لاوندر خواهش میکنم الان وقتش نیست!

-چرا سرورم همین حالا وقتشه!اگه ندونم دارم باچی میجنگم چطور میتونم ازش ببرم؟

-راستش،لاوندر،تو اونجا باید با....با چیزی بجنگی که هزاران بار از تو قوی تره!

-یعنی چی؟

-نمیدونم لاوندر.برای همین نمیخوام تنها بفرستمت.

-من تنها نیستم.میتونم پیشنهاد رو بدم؟

-بگو لاوندر.

-من فکر میکنم...باید همون کاری رو بکنیم که دشمن انتظار نداره.....یعنی..

شوالیه کاترینا،زنی بزرگتر از لاوندر بلند قد و مشهور به جنگاوری با موهای سرخ رنگ و چشمان آبی،ناگهان انگار که کشف جدیدی کرده باشد گفت:

-لاوندر!تو نابغه ای!

سدریک گفت:

-بگین ماهم بفهمیم!

کاترینا گفت:

-همه ی هفت شوالیه باهم حمله کنیم!کاری که دشمن انتظارشو نداره!

آرتور گفت:

-دیوونگی محضه!تنها کاری که اینجور وقت ها به درد میخوره دیوونگیه!

شوالیه دنیس،زن خشنی که موهای مشکی اش را مردانه کوتاه کرده بود و صورتی رنگ پریده و چشمانی مشکی داشت  گفت:

-من پایه ی همه ی دیوونگی ها هستم!

و دستش را جلو آورد.لاوندر دستش را روی دست او گذاشت.کاترینا هم با آن ها هم پیمان شد.سارا و ترزا هم به آن ها پیوستند.آرتور دستش را روی دست ترزا گذاشت و گفت:

-سالهاست که دیوونگی نکردم!

سر گرنت هم با آن هم هم پیمان شد و گفت:

-من ازتون پشتیبانی میکنم!

دو زن جوان خود را معرفی کردند و هم پیمان شدند:

دختری که موهای بور و چشمان خرمایی داشت دستش را روی دست دیگران گذاشت و گفت:

-من،تئودورا،با شما همراه میشم.

دختر دیگری که موهای تیره و عجیب سرمه ای رنگ داشت با چشمان آبی تیره ی بسیار عجیب و غیر عادی و به شدت زشت، گفت:

-من، آنیا ، یک دانشمند هستم.من علمم رو در اختیارتون میگذارم.

سر سدریک هم دستش را روی دست بقیه گذاشت.لاوندر که به جوش و خروش درآمده بود گفت:

-تا آخرین قطره ی خون....

ترزا ادامه داد:

-تا لحظه ی مرگ.....

لاوندر گفت:

-تا ابد به سفید پوشان پایبند می مونید؟

سر سدریک گفت:

-تا زمانی که بمیرم وفادارم.

ترزا گفت:

-تا وقتی که خونی در بدنم دارم.

کاترینا گفت:

-تا وقتی روحم در بند بدنمه.

سپس جنگاوران سوگند وفاداری به یکدیگر خوردند.سارا گفت:

-راستی!ساحره ی پیر یک حرف هایی زد که مثل معما بود....

آرتور گفت:

-چی گفت؟

لاوندر در حالی که به شعله های آتش خیره شده بود حرف های ساحره را تکرار کرد:

- درد انباشته،سِحر برداشته،عصاره ی عشق را بر دل بریز تا درآید انجمن به پیروزیِ راستین . خون خائن برنریز. خون خائن برنریز عشق را نجوا کن تا درآید عشق برزندگی.خون خائن برنریز

کاترینا گفت:

-خوب،مسلما نباید خون خائن رو بریزیم.یعنی نباید جرج تانگروی رو بکشیم!

ترزا گفت:

-فرمانروا چشم برخنجر زند؛تا پیروزی دامن زند منظورش چیه؟کدوم فرمانروا؟

کاترینا گفت:

-نمیفهمم.این ساحره نمیتونه درست حرف بزنه؟

سر سدریک گفت:

-موضوع این نیست.این کلمات یک افسون قدیمی هستن.طرز نابود کردن یک افسون قدیمی.افسون خواب عشق.این افسون روهیچ کس تا به حال نتونسته باطل کنه.یعنی هیچ کس این معما رو حل نکرده.ساحره چیزی در مورد خواب نگفت؟

سارا گفت:

-افسون.....افسون..... عشق نمرده....عشق به خواب رفته....عصاره عشق بر دل بریز و عشق را نجوا کن تا درآید عشق بر زندگی.

سر سدریک گفت:

-خودشه.این همون معماییه که باید حل بشه و بهش عمل بشه تا نفرین خواب عشق باطل بشه

ترزا گفت:

-افسون تنها تا نور ماه کامل ادامه خواهد داشت

لاوندر گفت:

-یک لحظه صبر کنید!پیتر تانگروی چه ربطی به افسون داره؟

سر سدریک گفت:

-معما رو حل کنید.شاید بفهمیم چه ربطی داره.

دنیس با صدای بمش گفت:

-احتمالش زیاده که پیتر رو افسون کرده باشن.

لاوندر بی اختیار فریاد کشید:

-خفه شو!

دنیس ایستاد و دستش را روی دسته ی شمشیر گذاشت.سر سدریک گفت:

-بس کنید!جنگ هنوز شروع نشده که شما دو نفر برعلیه هم در اومدید!شما سوگند وفاداری خوردید!

دنیس گفت:

-درسته.

و به ظاهر بیخیال شد.اما هر دوطرف با نگاه های خشم آلود یکدیگر را می پاییدند.

کاترینا گفت:

-خوب،پس نباید جرج  رو بکشیم!

لاوندر گفت:

-خوب،عصاره ی عشق چیه؟

همه به آنیا نگاه کردند.آنیا گفت:

-عصاره ی عشق......یه معجونه....ولی خیلی معجون ساده ایه...نمیتونه جواب مسئله باشه.راستش چیزهایی که افسون باطل میکنن خیلی دست نیافتنی هستن.اما عصاره ی عشق رو میشه توی یه جنگل هم درست کرد.برای درمان افسردگی استفاده میشه.

تئودورا گفت:

-آنیا راست میگه.این معجون اونقدر ساده ست که همه جا میشه درستش کرد.مواد اولیه ش در دسترس ترین گیاهان هستند.

سر سدریک گفت:

-احتمالش خیلی کمه که معجون همون معجون باشه.ولی محض احتیاط یه شیشه از این معجون درست کنید.

کاترینا گفت:

-مسئله میگه عصاره ی عشق را در دل بریز.خوب دل یک چیز معنویه.....من فکر میکنم یعنی عاشق شو! برای همین این مرحله سخته!چون عاشق شدن اختیاری نیست!

دنیس گفت:

-احتمالش کمه.شاید یک نمادی از عشقه که به صورت مایعه....مثلا خون.

لاوندر گفت:

-چرا اینقدر اصرار داره جرج زنده بمونه؟

سر سدریک گفت:

-نمیدونم.اون یک پیشگوئه.حتما یه چیزی در آینده دیده.

ناگهان دنیس از جا برخاست و گفت:

-پیشگو؟نگفت آینده ی این نبرد چیه؟

لاوندر گفت:

-اون گفت سرنوشت در دسترس نیست!

ترزا گفت:

-وقت رو تلف نکنید!ما محدودیت زمان داریم.افسون تا نور ماه کامل ادامه داره.بعدش ابدی میشه.

سر سدریک گفت:

-نه ترزا.بعدش قربانی افسون واقعا می میره!

لاوندر صورتش را با دست هایش پوشاند.با اینکه دلش میخواست دنیس را خفه کند،اما میدانست پیتر در خطر افسون قرار دارد.

لاوندر پرسید:

-ماه کی کامل میشه؟

آنیا که بیشتر از دیگران در علم مهارت داشت گفت:

-باید ماه امشب رو ببینم تا بگم که چند روز دیگه ماه کامل میشه.

کاترینا گفت:

-حالا باید کجا بریم؟

آنیا گفت:

-به قلب دشمن

پس،هفت جنگاور دلاور،لاوندر،دنیس،کاترینا،سارا،ترزا،آنیا و تئودورا سوار بر اسب به سوی آینده ای مبهم و خطرناک به راه افتادند.

 

 

پ.ن:بچه ها حتی خود من هم اولش از اسماشون گیج شدم. نگران نباشین؛سه چهار تا بخش دیگه که بگذره کاملا عادت می کنین و یاد می گیرین.

هفت جنگاور-بخش سوم

وای خداجون، ببخشین که دیر شد. عه! راستی سلام! ولی خب خوشحال شدم که پیگیر داستان بودین و ازم پرسیدین چرا بقیه شو نگذاشتم. اینم بخش سومش. ببینیم قرار در کلبه ساحره چه اتفاقی بیفته. اسم این بخش اینه: آنچه در کلبه ساحره گذشت!   امیدوارم لذت ببرین.

پ.ن: دوست عزیزی که نظر داده بودن که سبک و لحن داستان فانتزی نیست، آفرین!درست گفتی! بذار توضیح بدم! تصوری که در ذهن ما از داستان فانتزی هست،داستان هایی مشابه هری پاتر و الای افسون شده هستن. اما، سبک این داستان،یعنی سبک نوشتنش، حماسی و نظامی و کمی هم عاشقانه هست. چیزی که باعث میشه اسم ژانر فانتزی روی این داستان قرار بگیره،جهانی هست که داستان در اون اتفاق میفته.مسلما چنین جهانی کاملا فانتزیه. محیط این داستان کاملا مشابه محیط ارباب حلقه ها و هابیت هست؛(البته نمیخوام خودم رو هم سطح پروفسور تالکین بدونم هاا) اما اینکه می گم محیط یکسانه،یعنی اتفاقاتی نظامی، حماسی و گاها عاشقانه در محیطی  فانتزی و برای هدفی فانتزی رخ میده.پس لطفا هنگام خوندن این داستان،تمام تصورتون راجع به داستان های فانتزی رو دور بریزین و فقط لذت ببرین.من شما رو به قلمرو تخیل خودم  دعوت می کنم و اونجا خبری از منطق نیست.همه چیز ممکنه و این نهایت لذت منه که می خوام در اون با شما شریک بشم.اما چون وقتی دارم لذت می برم به تکنیک توجهی ندارم، خوشحال میشم ایرادات سبکی من رو بگیرین تا برطرفشون کنم.مرسی واقعا.دیگه بیشتر از این منتظرتون نمیزارم.


آنچه در کلبه ساحره گذشت.

سوار بر اسب به درون جنگلی انبوه رفتند.لاوندر پرسید:

-یه مشکلی وجود داره....حسش می کنم....مابه مقر نمیریم...درسته؟

سارا پاسخ داد:

-درسته.اول به کلبه جادوگر می ریم.

-چرا؟

ترزا پاسخ داد:

-یک امانت پیش اون داریم که باید بگیریم.

کلبه ای کج و معوج در اعماق جنگلی تاریک که با بوته های خار و گزنه پوشیده شده بود،مقصد سه شوالیه بود.ترزا در زد و درب به طرزی جادویی باز شد.هرسه وارد کلبه شدند.داخل کلبه تاریک بود و بوی تندی تمام کلبه را پر کرده بود.لاوندر به آرامی پرسید:

-مطمئنی که.....

ناگهان صدای بلند پیرزنی به گوش رسید و پاتیل بزرگی در وسط کلبه با مایعی نورانی لبریز شد و شروع به جوشیدن کرد.پیرزن در حالی که پشتش به آن ها بود گفت:

-سه اختر که از میان درختان جنگل تاریک بر مادر می تازند!

لاوندر زمزمه کرد:

-اختر؟

ترزا گفت:

-هیس!

پیرزن رویش را  برگرداند و آن ها توانستند در نوری که از بخار پاتیل ایجاد می شد چهره اش را ببینند.

بسیار پیر و فرتوت و چروکیده بود و تمام بینی بزرگش پر از زگیل های ریز و درشت بود.چشمان کهربایی اش را با نگاهی نافذ به شوالیه ها دوخته بود و روی پشتش قوز بزرگی داشت که روی آن یک کلاغ بزرگ نشسته بود.پیراهنی سیاه  به تن داشت واز گوش ها و گردنش علامت های عجیبی آویزان بود. عصایی به شکل افعی در دست گرفته بود.ادامه داد:

-سه اختر امانتی دارند...

ترزا گفت:

-بله لطفا....

-که با صبر به دست می آید.

ترزا معذب شد و ساحره ی پیر خشمگین نگاهش کرد.ساحره جلوی آن ها قدم زد وروبه رو ی ترزا گفت:

-اختری شجاع و کم صبر..

و با عصایش به آرامی به سینه ی ترزا زد.سپس به سارا اشاره کرد و گفت:

-اختری نگران و فداکار....

و با عصایش سینه ی او را لمس کرد.و ناگهان مقابل لاوندر ایستاد.با حیرت به لاوندر نگاه کرد و گفت:

-اختری دلتنگ و عاشق.....

و انگشتانش را روی دهانش گذاشت و نجوا کرد:

-ای وااای....ای واااای....

سه شوالیه  نگاهی معذب به یکدیگر انداختند.ساحره به کنج کلبه رفت و با جعبه ای خاک گرفته برگشت.خاک روی جعبه را فوت کرد و از درون آن،یک خنجر نقره ای بیرون کشید.بعد با صدایی معماگونه در حالی که خنجر را به طرز عجیبی تکان تکان میداد گفت:

-درد انباشته،سِحر برداشته،عصاره ی عشق را بر دل بریز تا درآید انجمن به پیروزیِ راستین . خون خائن برنریز.

سپس خنجر را در دست لاوندر  گذاشت و گفت:

-خون خائن برنریز عشق را نجوا کن تا درآید عشق برزندگی.خون خائن برنریز!

سپس روبه ترزا وسارا کردو گفت:

-فرمانروا چشم برخنجر زند؛تا پیروزی دامن زند!

و ناگهان روی صندلی چوبی کنار کلبه ولو شد.سه شوالیه با حیرت به یکدیگر نگاه کردند.ساحره زیرلب اما طوری که آنها بشنوند گفت:

-افسون....افسون...

و ناگهان به لاوندر نگاه کرد و گفت:

-عشق نمرده....عشق به خواب رفته....عصاره عشق بر دل بریز و عشق را نجوا کن تا درآید عشق بر زندگی.

لاوندر مقابل او زانو زد و با لحنی خشمگین گفت:

-میشه مثل آدم بگی باید چیکار کنیم؟

ساحره نگاهش کرد و گفت:

-باید هفت اختر بجنگند تا فرمانده را نجات دهند.

و ناگهان فریاد زد:

-آه!سرنوشت این جنگ در دسترس نیست!

لاوندر به بقیه نگاه کرد و همگی از کلبه خارج شدند.هنگامی که ترزا درب را بست ناگهان ساحره ی پیر فریاد سر داد:

-نور ماه!

سه شوالیه به داخل کلبه دویدند.ساحره ادامه داد:

-افسون....افسون.....افسون تنها تا نور ماه کامل ادامه خواهد داشت.....نورماه!

لاوندر با لبخندی عصبی و ساختگی پرسید:

-کدوم افسون؟

ساحره با چشمانی نیمه باز به لاوندر نگاه کرد و هیچ نگفت.لاوندر شمشیرش را بیرون کشید و در حالی که سرخ شده بود و به طرز واضحی ادای ساحره را در می آورد گفت:

-اکنون سرت را از تنت جدا خواهم کرد تا عبرت آنهایی شود که چرت و پرت می گویند!

ترزا خودش را جلو انداخت:

-لاوندر داری چیکار میکنی؟

-دارم می کشمش. واضح نیست؟

ساحره تکان نخورد.سارا شمشیرش را بیرون کشید و زیر شمشیر لاوندر قرار داد.سارا گفت:

-این ساحره سالهاست به ماکمک میکنه و تمام پیشگویی هاش درست بوده.در نتیجه نمیگذارم بکشیش!

لاوندر قسم خورده بود شمشیرش هرگز برعلیه شمشیر دوستانش نجنگد.سارا هم این را می دانست و شمشیرش را مقابل شمشیر لاوندر قرار داد تا او غلاف کند.لاوندر شمشیرش را غلاف کرد و گفت:

-من به سوگندم پایبندم.

و از کلبه بیرون رفت.ساحره نجوا کرد:

-عشق پیمان شکن است!

ترزا و سارا در حالی که به معنای حرف های ساحره می اندیشیدند کلبه را ترک کردند و ساحره ساعت ها تکان نخورد!

سارا و ترزا سوار بر اسب در حالی که روی خود را پوشانده بودند کنار هم حرکت می کردند و لاوندر به تنهایی پشت سر آنها میرفت.افکار مغشوش و بهم ریخته اش آزارش میدادند و معمای سخنان ساحره ذهنش را از هم پاشیده بود.رشته ی افکارش از دستش خارج شده بود و بعد از سالها دوباره زیر سلطه ی احساساتش قرار گرفته بود.اشک هایش از گوشه ی چشمانش پایین می لغزید و جذب شالی می شد که دور صورتش بسته بود.بیگانه بودن با احساس غم باعث میشد خشمگین شود و مدام دستش را روی دسته ی شمشیرش می فشرد.

ترزا به سمت او تاخت.روی شانه ی لاوندر زد و گفت:

-هِی!چِت شده؟

لاوندر جواب نداد.ترزا گفت:

-تا حالا از ما دوری نکرده بودی لاوندر.

لاوندر با صدایی که خودش هم به سختی می شنید گفت:

-من دوری نمیکنم..

-اوه چرا میکنی!

و صدایش را کمی پایین آورد.ادامه داد:

-تو فرمانده ی ما هستی لاوندر.

و انگشتش را زیرچانه ی لاوندر گذاشت.صورتش را برگرداند و به چشمان سبز رنگ پر اشکش نگاه کرد.گفت:

-لاوندر جانسون! برگرد به همون شوالیه ای که بودی!الان وقت احساسات نیست!

لاوندر سرش را کمی تکان داد و گفت:

-میدونم ترزا.

-این رو هم میدونی که سارا داره ناامید میشه؟فقط چون تو امیدی نداری؟

-واقعا؟

-بله لاوندر.وقتشه برگردی به گروهمون.

-باشه

و سریع تر رفت تا به سارا برسد.سه شوالیه تا مقرشان با سریع ترین سرعت ممکن تاختند در حالی که امید در قلب هایشان جوانه زده بود.

 

 

خب،امیدوارم خوشتون اومده باشه. به نظرتون معنی حرف های ساحره چیه؟ 

منتظر جواب هاتون به سوال بالا هستم.فکر کردن به نکات مبهم هر داستانی آدم رو هیجان زده میکنه.امتحان کنین! 




هفت جنگاور-بخش دوم

روی عنوان کلیک کنید تا امکان لایک و نظر باز بشه.با بخش دوم داستان هفت جنگاور در خدمتتون هستم.ببینیم بیمارستان این سرزمین چطور جاییه.


لاوندر شنلش را  دور خودش پیچاند و از دروازه خارج شد.با چشمان درشت سبز رنگش به دنبال سر گرنت می گشت.صدایی او را به خود خواند:

-شوالیه؟!

سر گرنت بود.مرد چهارشانه ی قوی هیکلی با مو های خرمایی درهم و برهم و چشمان قهوه ای.دست لاوندر را گرفت و تعظیم کوتاهی کرد.لاوندر دستپاچه شد:

-سر گرنت!شما نباید به من....

سر گرنت میان حرفش دوید:

-زنی که از اون مهلکه جون به در ببره و با پای مجروح یک هفته پیاده روی کنه پادشاه هم باید بهش تعظیم کنه.

لاوندر خندید و گفت:

-ممنون چارلی!

سر گرنت دست لاوندر را کشید و گفت:

-بیا! این اسب سفید برای توئه.میتونی سواری کنی؟

-فکر کنم بتونم.

سرگرنت کمر لاوندر را گرفت و کمکش کرد سوار شود.با وجود این که لاوندر سعی میکرد نشان بدهد حالش خوب است،اما رنگ پریده،بدن تب دار و ناله ی بی اختیارش هنگام سوار شدن همه چیز را لو میداد.سر گرنت دست او را فشرد و گفت:

-لاوندر،اینکه بین مردم لو بره تو اینجایی و زخمی هستی خطر بدی برای جونته.اگه نمیتونی سواری کنی برات کالسکه کرایه میکنم.نباید لو بری.

لاوندر در حالی که نفس نفس می زد گفت:

-میتونم....سعی میکنم....راه زیادی که نیست.

و لبش را گزید.چارلی گفت:

-خوددانی.

و سوار اسبش شد.لاوندر پشت سر او او راه افتاد.تکان های بدن اسب آزارش میداد اما چیزی بروز نمیداد.

بالاخره به مجتمع لباس فروشی متروکی رسیدند.چند دست لباس پشت ویترین اصلا تناسبی با هم نداشتند و روی درب آن علامت بسته است! به چشم میخورد.لاوندردر حالی که به زحمت از اسب پایین می آمد پرسید:

-اینجا بیمارستانه؟

سرگرنت خنده ای عصبی کرد وگفت:

-بله همینجاست.اگر مجروحان رو به بیمارستان بزرگ شهر ببریم ممکنه جونشون به خطر بیفته.

لاوندر لنگان لنگان به سمت سرگرنت رفت و کنار اوایستاد.سر گرنت سه ضربه به درب کوبید. پیرزنی از پشت درب پرسید:

-اسم رمز؟

سر گرنت نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

-لاوندر جانسون.

لاوندر با شگفتی به او نگاه کرد.درب باز شد و پیرزن گفت:

-بفرمایید سرگرنت.

سرگرنت داخل شد و گفت:

-سلام مادام ملیر.

پیرزن تعظیم کرد و برگه ای را به سمت سرگرنت دراز کرد:

-این آمار مجروحینه!بهتره سریع تر  برید تا لو نرفتیم.

سرگرنت گفت:

-من یک مجروح هم باخودم آوردم.لاوندر بیا تو.مادام ملیر در رو ببندید تا لو نرفتیم.

لاوندر لنگان لنگان وارد شد و با دستش به دیوار تکیه زد تا نیفتد.بدنش از درد می لرزید و نفس نفس می زد.مادام ملیر با حیرت به لاوندر نگاه کرد و گفت:

-لاوندر!دلبندم!تو....تو...تو زنده ای؟

-بله دایه الیزا....من زنده ام..

و بیش از پیش لرزید.مادام ملیر دستش را گرفت و گفت:

-بیا بریم تو....چه تبی داری!

و به سر گرنت نگاه کرد و گفت:

-ممنون چارلی!

سرگرنت سر خم کرد.مادام ملیر به لاوندر گفت:

-پات زخمی شده؟

-بله

-با زخم پا که آدم اینطوری به تب و لرز نمی افته....مطمئنی تیر سیاه نخوردی؟

-نه دایه الیزا.....یه تیر ساده بود....

-پس عفونت کردی...

و لاوندر را روی تختی با ملحفه ی سفید نشاند.ادامه داد:

-اوه اوه اوه....چند وقته این پارچه به پات بسته ست؟

-یه هفته ست دایه الیزا.

-اوه اوه اوه! عفونت کرده.....همینجا بمون جایی نرو.

سپس به سرعت از میان جمعیت راه باز کرد.سر گرنت لاوندر را پیدا کرد و در حالی که به برگه ی آمار نگاه میکرد گفت:

-لاوندر! بیشتر از نصف ارتش از پاافتادن!

لاوندر کمی جابه جاشد و سرش را به دیوار تکیه داد:

-اوضاع خرابه چارلی.

-لاوندر نگو  که میخوای به جنگ بیای!

-نه....سر سدریک دستور نظامی داد که تا بهبودی پام تو  بیمارستان بمونم.

-دستش درد نکنه.

و هر دویشان به همهمه خیره شدند.بیشتر از پانصد تخت در محیط کوچکی چیده شده بود و پنجاه درمانگر در میان آن ها می لولیدند.تمام آن ها خسته به نظر میرسیدند.کنار دیوار چندین مجروح روی زمین نشسته بودند و بوی خون و عفونت و صدای ناله و همهمه بیمارستان را برداشته بود.سرگرنت گفت:

-پس...مادام ملیر دایه ی تو هم بوده؟

-آره.

مادام ملیر با سطلی آب داغ و چنین پارچه ی تمیز و یک سری وسایل به لاوندر رسید.همه ی وسایل را روی تخت گذاشته و دامن لاوندر را بالا زد.پارچه ی خون آلود را به سرعت باز کرد و با زخمی ملتهب و متورم روبه رو شد که عفونت کرده بود و هنوز هم خونریزی داشت.او که زیرلب با خود نجوا میکرد پارچه ای را در آب داغ فرو برد شروع به تمیز کردن دور زخم نمود.ناگهان به لاوندر گفت:

-چیکار کردی باخودت؟باید بشکافمش.بعد هم بسوزونمش...

سرگرنت قیافه اش را جمع کرد.مادام ملیر ادامه داد:

-درد داره لاوندر.خیلی درد داره.میتونی تحمل کنی؟

لاوندر بدنش را آماده کرد و گفت:

-سعی میکنم.

مادام ملیر سر تکان داد و به دقت مشغول شد.سرگرنت هرازگاهی سرش را از او برمی گرداند.او بار ها زخمی شده بود و میزان درد هر مرحله را درک میکرد

مادام ملیر با تیغ زخم را شکافت.لاوندر لب گزید.مادام ملیر دو طرف زخم را فشار داد و خون و عفونت بیرون زد.لاوندر بی اختیار ناله کرد.با بیقراری سرش را به چپ و راست تکان میداد و با انگشتان کشیده اش ملحفه را چنگ می زد.صورتش کبود شده بود و عضلاتش منقبض شده بودند.

سرگرنت چشمانش را بسته بود و لب می گزید و لاوندر به خودش می پیچید اما مادام ملیر به سرعت کارمیکرد.او زخم را شست و شو داد و تکه ای فولاد سرخ شده را لابه لای زخم قرار داد.لاوندر طوری نعره کشید که تمام بیمارستان چند لحظه ساکت شدند و به او نگاه کردند.لاوندر بی آنکه خجالت بکشد پشت سر هم فریاد کشید و هنگامی که مادام ملیر فولاد گداخته را از میان زخمش بیرون کشید از هوش رفت.مادام ملیر زخم را بخیه زد و با پارچه ی سفیدی بست.با آستینش عرقش را پاک کرد.سرگرنت نفس نفس زنان دست خیس از عرق لاوندر را در دست گرفت و گفت:

-خوب؟

مادام ملیر در حالی که وسایلش را جمع می کرد گفت:

-اگه چند روز دیگه پاش همینطوری می موند مجبور بودم قطعش کنم.ولی حالا نه....خوب میشه....تبش که قطع بشه دیگه حالش خوبه...بیاین کمک کنید بخوابونیمش.

سر گرنت کمکش کرد و لاوندر را روی تخت خوابانیدند.مادام ملیر با مهارت خاصی لباس اورا با پیراهن سیاهی عوض کرد و در حالی که لباس را به درمانگر جوانی میداد تا بشوید،گفت:

-خوب میشی دختر جون!لازم نیست کاری براش بکنید.

و رو به سر گرنت گفت:

-پیشش می مونی چارلی؟

-بله مادام

-خوبه

و بطری کوچکی را از جیب پیش بندش بیرون کشید و به دست او داد:

-وقتی به هوش اومد این رو بهش بده.اگر می تونست راه بره میتونی ببریش.لباسش رو هم از اون درمانگر بگیر.اونجا داره لباس میشوره.فکر نکنم تا خشک شدن لباسش بیدار بشه.

و رفت.چارلی شنل سفری لاوندر را روی بدن بیهوش او انداخت و ذهنش را با اندیشیدن به آینده ی مبهم مشغول کرد.

 

 

لاوندر به آرامی چشمانش را باز کرد.تبش فروکش کرده بود و بدنش نمیلرزید.سرش را آرام چرخاند و چهار نفر را دید که بالای سرش ایستاده بودند.مادام ملیر،سرگرنت و دو زن.لاوندر  روی تخت نشست و باتعجب گفت:

-سارا؟ترزا؟

دو زن روی تختش نشستند.سرگرنت محلولی را به خورد او داد و گفت:

-من باید برم.دوستانت مراقبت هستن.

و خندید و رفت.مادام ملیر پیشانی لاوندر را لمس کرد و با لبخندی از سر رضایت،پیراهن یشمیِ لاوندر را روی تخت گذاشت و رفت.لاوندر به دوستانش خیره شد.

سارا،دختر بلوندی با قامتی عضلانی بود.مثل لاوندر شوالیه بود و به جنگاوری معروف.چشمان درشت آبی رنگ داشت.در آن لحظه پیراهن زرشکی رنگی به تن داشت و دست چپش به گردنش آویزان بود.

ترزا،شوالیه ی شجاعی با موهای خرمایی و چشمان مشکی رنگ بود.پیراهن یشمی رنگی مثل پیراهن لاوندر به تن داشت و گوشه پیشانی اش خراش بزرگی دیده می شد که مقداری از ابرویش را هم برده بود.

سارا خندید و گفت:

-فکر کردیم از دستت راحت شدیم! آخه تو چند تا جون داری؟

لاوندر خندید و گفت:

-بچه ها!

و سه دختر دست یکدیگررا به گرمی فشردند.در دل هر سه شان دریایی مواج از حرف و سخن بود اما هیچ یک کلامی بر زبان نمی آوردند.

سارا صورتش رابه لاوندر نزدیک کرد و گفت:

-لاوندر،اونجا چه خبر بود؟

-مگه خودتون اونجا نبودید؟

سارا و ترزا به یکدیگر نگاه کردند.ترزا گفت:

-حواست کجاست دختر؟ما اون طرف کوه بودیم!ما زود تر برگشتیم.همه مون لت و پار شدیم.ولی جرج تانگروی رو گرفتیم.

لاوندر گفت:

-ما رو هم تیکه پاره کردن.من زخمی شدم و تا به اینجا رسیدم یه هفته طول کشید.پیتر رو هم گم کردم.میگن اون دزدیده شده.

سارا گفت:

-پیتر طعمه شده.لاوندر،به من نگاه کن

لاوندر به چشمان او نگاه کرد و خودش را آماده ی شنیدن وحشتناک ترین خبرها کرد.سارا ادامه داد:

-لاوندر،اونا شوالیه های زن رو میخوان.من،تو،ترزا،مارگارتا،دنیس و کاترینا و اون دوتای دیگه که هنوز نمی شناسمشون.

ترزا گفت:

-مارگارتا کشته شده.اونا دنبال ما هفت نفرن.

لاوندر پرسید :

-چرا؟کل ارتش فقط هشت تا شوالیه ی زن داره!

سارا با نگرانی گفت:

-تنها حدسی که میتونیم بزنیم اینه که خوب،ملکه شون مارو میخواد.

ترزا گفت:

-ملکه شون رو یادت میاد؟پنه لوپه .....پنی تخم مرغی رو یادت میاد؟

لاوندر گفت:

-همون دختر یتیمی که فرار کرد؟همونی که پری ها می گفتن پلیده؟

-آره.اون با فرمانروای تاریکی ازدواج کرد و حالا مشهود ترین دلیلی که میتونیم بیاریم اینه که پنه لوپه دوستان قدیمیشو میخواد.

سارا گفت:

-شاید برای اینکه مارو هم مثل مارگارتا....

اما وقتی با چشم غره ی ترزا و لاوندر روبه رو شد حرفش را برید.لاوندر شنل را از روی خودش کنار زد و نگاهی به پانسمان پایش انداخت که بدون هیچ دردی تمیز وسفید مانده بود.پرسید:

-مسلما باید یه کاری بکنیم...مگه نه؟

سارا گفت:

-البته...

ترزا گفت:

-ما باید بریم به مقرمون....اومدیم تورو ببریم.

لاوندر بلند شد و لباسش را عوض کرد.سه شوالیه در حالی که شنل هایشان در هوا پیچ و تاب میخورد،به طرف مقر به راه افتادند.ماجراهای بسیاری در انتظارشان بود.

 

 



نظر فراموش نشه. هر روز می بینم که ده نفر به وبلاگ سر می زنن اما دریغ از حتی یه نظر.

منتظرم