باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

هفت جنگاور- بخش نخست

با بخش نخست هفت جنگاور در خدمتتون هستم. این داستان رو خودم خیلی دوست دارم چون نبردی پاک و زیبا بین خوبی و بدیه. من دنیای داستان رو دوست دارم چون هیچ کس نمیتونه ات خودش رو تغییر بده یا دورویی کنه.امیدوارم  که به دلتون بشینه.این بار فایل پی دی اف ندارم اما اگه دوست دارین دانلود کنین،توی نظرات بهم بگین. من رو از نظر خودتون در مورد هر بخش بی خبر نگذارین.روی عنوان کلیک کنید تا امکان لایک و نظر باز بشه.بیشتر منتظرتون نمیگذارم.


خون جرج کاشی های مرمرین تالار را آلوده کرده بود. موهای درهمِ طلایی رنگش روی صورتش پخش شده بود و چشمان آبی رنگش را از کبوتر سفیدی که روی لبه ی پنجره نشسته بود برنمیداشت.دست چپش تکیه گاهش به کاشی های تالار بود و با دست راستش به آرامی پای مجروحش را نوازش میکرد.سراسر پیراهنش غرق در خون شده بود و جای جای آن پارگی هایی در اندازه های متفاوت دیده می شد.رنگش پریده بود و روی گونه ی چپش خراشی خون آلود خودنمایی می کرد.نور طلایی رنگ آفتاب روی صورتش تابیده بود. او در تالار بزرگ قصر بود؛هر چند که یک زندانی شایسته ی چنان شکوهی نبود.

درب تالار با نرمی باز شد و مردی داخل شد که چندی پیش آنجا را ترک گفته بود.مو و ریشی سفید مایل به نقره ای داشت و چشمانی سبز رنگ که گرچه پشت عینکی گرد پنهان شده بودند،اما هنوز می شد خشم را در آن ها تشخیص داد.ردایی بلند و قیمتی به تن داشت و کمربندی جواهرنشان به کمر بسته بود.جرج نیم خیز شد:

-من...من...من متاسفم...من رو ببخش...سدریک خواهش میکنم!

پیرمرد خشمگین خم شد.با قدرتی که از او بعید بود،یقه ی جرج را چسبید و او را بالا کشید:

-تاسف تو پیتر رو بر نمیگردونه،خائن!

و او را روی کاشی های خون آلود رها کرد.جرج تلاش کرد بایستد؛اما جراحت عمیق پای راستش این اجازه را به او نمیداد.سدریک در حالی که مقابل او قدم میزد،با لحنی خشمگین ادامه داد:

-پیتر تانگروی فرمانده ی ارتش سفیده....شاید هم باید بگیم بود.البته به لطف تو!مغز پوکت میتونه بفهمه چه غلطی کردی؟مفقود شدن پیتر یعنی شکست لشکر سفید!

جرج میان حرفش دوید:

-مارگارتای شوالیه که هنوز زنده ست!

سدریک با لگد به پهلویش کوبید:

-اینقدر آدم لو دادی که حسابش از دستت در رفته! مارگارتا رو هم خودت لو دادی و حالا باقی مونده های اون زیر یک خروار خاکه!

جرج او را از یاد نبرده بود.مگر می توانست ناله های مارگارتا را فراموش کند؛آن موقع که التماسش میکرد پسر کوچکش را نکشد؟

صدای سدریک جرج را از خاطراتش بیرون کشید:

-با پسرش چیکار کردی؟

جرج نمیخواست بار جرمش سنگین تر شود.گفت:

-از مادرش جداش نکردم.

اما ظاهرا سنگین تر شده بود.سدریک با صدایی که رگه هایی از گریه و خشم در آن بود گفت:

-یعنی در آغوش مادرش سوزوندیش؟

-من نسوزوندم.

سدریک فریاد کشید:

-آره تو نبودی! ولی انکار نکن که تو از خونه اش دزدیدیش و همینطور نگاهش کردی تا همراه پسر کوچیکش توی شعله های آتیش بسوزه!

جرج ساکت ماند.آسمان خاطراتش ابری بود.او خائن بیچاره ی بی اختیاری بود که خیانت هایش مجنونش کرده بود.صدای مارگارتا در سرش می پیچید:

-جرجِ پست!مردک پست! پسرم!پسرم!پسرمو ازم نگیر جرج تو رو خدا!جرج خواهش میکنم  پسرمو فراری بده هر کاری بگی میکنم جرج!

و هنگام به یاد آوردن صدای نعره های درد آلود مادر و پسری که در آتش می سوختند بی اختیار لرزید.

سدریک احساس او را می دانست.جرج را خودش بزرگ کرده بود.خودش تعلیم داده بود.اما ظاهرا جرج از دست آورد های درخشانش نبود.کنار جرج زانو زد و خواست چیزی بگوید که درب تالار باز شد و فردی وارد شد که هیچ کدام از آن دو نفر انتظار ورودش را نداشتند.

زنی قد بلند،با قامتی  عضلانی و صورتی خوش ترکیب.پیراهن یشمی رنگش آلوده به خونِ خشک شده بود و شنل سفری چروکیده اش در نسیمی که از حرکتش ایجاد می شد به اهتزاز در می آمد.کفش های زنانه ی مخصوص نبرد پوشیده بود و بند های کفش هایش را دور ساق پایش پیچیده بود.موهای قهوه ای رنگش از میان پارچه ی چرمی که روی موهایش بسته بود به طرز شلخته ای بیرون ریخته بودند.کمان و تیردانی به پشت و شمشیری به کمر داشت.با هر قدم می لنگید و چهره اش کمی درهم میرفت.رد پایی از خون پشت سرش کاشی های مرمرین تالار را کثیف میکرد.صورت زیبایش به شدت رنگ پریده بود و لبهایش کبود و ترک خورده بودند.خستگی،تشنگی و درد از چهره اش می بارید.طنین نفس های تندش در تالار می پیچید.سایه اش روی کاشی های تالار حرکت کرد تا چند متر مانده به دو مرد بهت زده ایستاد.سدریک با حیرت گفت:

-دوشیزه جانسون؟

زن یک پایش را جلو گذاشت به سختی زانوانش را خم نمود و این نوعی ادای احترام زنانه بود.  گفت:

-شوالیه لاوِندِر جانسون،سرورم.

سدریک به نشانه ی احترام سرش را کمی خم کرد.سپس ادامه داد:

-شوالیه جانسون،اما شما.....شما...

زن گفت:

-مرده بودم؟

سدریک با من و من گفت:

-بله.....خبر رسید که شما کشته شدید و جسدتون...

زن گفت:

-به دست لشکر سیاه افتاده؟

-بله.

زن خندید و گفت:

-خوب،این یک هفته که اضافه تر از بقیه برگشتنم طول کشید تخیل سربازانم گل کرد.اما نه....

کمرش را صاف کرد.سینه اش را جلو داد.سرش را بالا گرفت و ادامه داد:

-زخمی شدم.نزدیک بود اسیر هم بشم.اما خودم رو بین کشته ها انداختم و زنده موندم.یک هفته طول کشید تا با پای مجروحم به یک آبادی برسم که پزشک داشته باشه.باید هرچه سریع تر به بیمارستان میرفتم تا آمار مجروحین رو بگیرم.ولی اومدم اینجا که بپرسم...

صدایش را کمی پایین آورد و پرسید:

-شما فرمانده تانگروی رو ندیدید؟

سدریک بحث را عوض کرد:

-لاوندر، اگه وضع زخم پایت وخیمه لازم نیست آمار بگیری.بهتره خودت هم بری..

شوالیه میان حرفش پرید:

-سرورم، من نمیخوام توهین یا سرپیچی کنم،اما فرمانده تانگروی کجاست؟چه اتفاقی افتاده که از گفتنش سر باز میزنین؟

سدریک کمی من و من کرد.گفت:

-لاوندر، اون گم شده.فقط همین.جای نگرانی نیست.

و دستش را در هوا تکان داد تا مسئله را بی اهمیت جلوه دهد.اما شوالیه براون آرامش و متانت خود را از دست داد و با چشمانی پر از اشک فریاد کشید:

-فرمانده رو دزدیدن! چرا سعی می کنید من رو احمق فرض کنید؟ چی باعث شده تصورکنید چون پیتر همسر منه...خوب،چی باعث شده فکر کنید اونقدر احمقم که اهمیت دزدیده شدن فرمانده ی لشکر سفید پوش رو نمی فهمم؟

شوالیه ی جوان دیگر توانایی ایستادن نداشت. به زانو درآمد و دستانش را روی زمین گذاشت.سدریک کنارش زانو زد و دستش را به همدردی روی شانه ی شوالیه ی غمگین نهاد.ناگهان شوالیه به خود آمد.فورا بلند شد و لباسش را تکاند.صورتش را پاک کرد و رو به سدریک گفت:

-من رو ببخشید سرورم.درسته که من نظامی هستم؛اما قبل از هرچیز،یک زن هستم.

سدریک لبخند زد و گفت:

-می دونم لاوندر.پیتر رو پیدا می کنیم.مطمئن باش...

و با دیدن خون غلیظی که روی کفش شوالیه دویده بود،حرفش را برید.سپس در حالی که چشم از خونی که هر لحظه بیشتر می شد بر نمی داشت گفت:

-تو مطمئنی که حالت خوبه؟

-اممممم.....بله سرورم

سدریک با اینکه آثار دروغ و درد را در چهره ی او می خواند ادامه داد:

-میتونی یک کاری برام انجام بدی؟

-البته سرورم.

-مراقب زندانی من باش تا من برات یک اسب جور کنم.

-سرورم نیازی نیست زحمت بکشید خودم می...

سدریک انگشت اشاره اش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و به چشمان درشت سبز رنگ شوالیه لاوندر نگاه کرد و گفت:

-نه! تو حالت خوب نیست.فقط مراقب زندانی من باش.

-زندانی شما؟

سدریک با دست به جرج اشاره کرد.لاوندر که تا آن لحظه متوجه حضور جرج نشده بود ناگهان سینه اش را جلو داد سرش را بالا گرفت و فریاد کشید:

-جرج تانگروی خائن؟این زندانی شماست؟زنده به زندان نمیرسی لعنتی!

و با سرعتی باور نکردنی شمشیرش را بیرون کشید.سدریک فریاد زد:

-نه لاوندر!

و شمشیر چند سانتی متر مانده به گردن جرج ایستاد.لاوندر با خشم به جرج نگاه میکرد و هوا را با شدت از بینی اش بیرون میداد.لب هایش از شدت انزجار جمع شده بود.سدریک به آرامی انگشتش را زیر شمشیر شوالیه گذاشت و آن را از گردن جرج دور کرد.لاوندر چشم از جرج برنمیداشت.جرج هم با چشمان آبی رنگش مستقیم به چشمان لاوندر نگاه می کرد.سدریک به نرمی چانه ی لاوندر را گرفت و او را واداشت به خودش نگاه کند.سپس شمرده گفت:

-لاوندر! میخوام هیچ آسیبی بهش نرسه! کاملا همینطور که هست بمونه.باشه؟

لاوندر از میان دندان های کلید شده اش گفت:

-بله،سرورم.

سدریک در حالی که به سمت درب تالار می رفت گفت:

-خوبه!

اما در چهارچوب درب یکبار دیگر روی پاشنه ی پا چرخید و گفت:

-تاکید می کنم لاوندر.هیچ آسیبی بهش نرسه!

لاوندر سر تکان داد و انگشتان کشیده اش را ازروی دسته ی شمشیرش برداشت و به جرج نگاه کرد.جرج نگاهش را از او دزدید.لاوندر لنگان لنگان به طرف گوشه ی تالار رفت.روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد.پایش را دراز کرد.دامنش را بالا زد و مشغول بازکردن پارچه ی خون آلودی شد که روی زخمش بسته بود.به جرج نگاه نمیکرد.به نظر میرسید که مشغول بررسی زخمش است؛اما در ذهنش فکر میکرد چطور جرج را بکشد که طبیعی به نظر برسد.(!)

جرج زیرچشمی به لاوندر نگاه کرد.او را از کودکی می شناخت.اما دیگر آن دختر زیبا و با نشاط از بین رفته بود و جایش را زنی بی رحم و جنگاور گرفته بود.جرج نمی توانست با خودش مقابله کند.گفت:

-من متاسفم لاوندر!

لاوندر با نگاهی خسته به چشمان جرج نگاه کرد.در حالی که پارچه را دوباره روی زخم ساق پایش می بست گفت:

-من آدمی به پستی تو ندیدم جرج تانگروی.تو مخفیگاه برادر خودت رو هم لو دادی!تو پدر خودت رو کشتی!حالا برای کدوم جنایتت داری از من معذرت خواهی می کنی؟زنده زنده سوزوندن مارگارتا و پسرش؟قتل پدرت؟لو دادن برادرت؟سر بریدن فرمانده مایکل؟

جرج میان حرفش دوید:

-تند نرو لاوندر!تو چه مدرکی داری که معلوم کنه پیتر رو من لو دادم؟مارگارتا و پسرش رو من نسوزوندم!من فقط اونو لو دادم!نمیدونستم میخوان اونو با پسر کوچیکش بدزدن و زنده زنده بسوزونن!فرمانده مایکل رو هم من سر نبریدم من فقط اونجا حضور داشتم.ولی بله!پدرم رو خودم کشتم.....با دستان خودم...

-چرا جرج؟تو از معروف ترین پسران کل سرزمین بودی!لرد سدریک تو رو خیلی دوست داشت!چرا؟چی باعث شد اینقدر پست بشی؟

و دامنش را پایین کشید و به جرج نگاه کرد.جرج گفت:

-نه لاوندر.همیشه پیتر از من معروف تر بود.سر سدریک هم پیتر رو بیشتر از من تحویل می گرفت.همینطور پدرم.وقتی به سفارش پدرم پیتر فرمانده شد و من زیر دستش،پدرم رو کشتم و فرار کردم.تو نمیتونی بفهمی لاوندر که چه دردی میکشم.اما تنها راه انتقام یک عمر تحقیر، پست،خشن،بی رحم و بی عاطفه بودنه!

لاوندر با تعجب نگاهش کرد.بعد گفت:

-تو دیوونه ای!دیوونه! همه ی دلیلش همین بود؟

جرج نگاهش کرد و گفت:

-نه.دلیل دیگه ش لاوندر جانسون بود.

لاوندر نفس بلندی از سر حیرت کشید و گفت:

-من؟

-آره لاوندر دقیقا تو.از نوجوانی دوستت داشتم.ولی تو پیتر رو بیشتر از من دوست داشتی.مثل همه ی آدم های بی وجدانی که اطرافم رو گرفته بودن....

لاوندر گفت:

-به خاطر من آرورا رو کشتی؟

-درسته لاوندر.من از پیتر بزرگترم.من تو رو می خواستم.ولی آرورا رو به زور به من دادند.من هم اون شب آرورا کشتم.بعد پدرم رو هم کشتم و فرار کردم.

لاوندر بلند شد.خنجری را از کمرش بیرون کشید.جلوی جرج زانو زد و گفت:

-تو تمام عزیزانت رو کشتی!پدرت....همسرت...برادرت.حالا نوبت منه!

خنجر را به دست جرج داد.سپس خودش دست جرج را گرفت و نوک تیز خنجر را روی سینه ی خودش گذاشت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود با بغض گفت:

-زود باش!من رو بکش!خنجر رو فرو کن توی قلبم!

جرج بی حرکت ماند.لاوندر دست جرج را محکم تر گرفت و خنجر را بیشتر به سینه اش فشرد.فریاد زد:

-زود باش....فقط یک عزیز دیگه مونده تا پست ترین آدم دنیا بشی!زود باش من رو بکش تا از اربابت پاداش بگیری.مثل یک سگ کثیف...

جرج خنجر را انداخت.لاوندر خنجر را برداشت و روی دستانش به کاشی ها تکیه زد.بلند بلند گریه کرد.سپس با گریه خنجر را روی گلوی جرج گذاشت و خودش را روی او انداخت.جرج ماتش برده بود.لاوندر فریاد کشید:

-من رو بکش مردک پست!بکش راحتم کن!

جرج بی حرکت ماند.لاوندر از روی او بلند شد و خنجر را به گوشه ای پرتاب کرد.لنگان لنگان به جای قبلی اش برگشت و روی زمین نشست.اشک هایش را پاک کرد و گفت:

-اونقدر بزدلی که نتونستی حتی یه دختر رو بکشی! دختری که دیگه رمقی به وجودش نمونده.

جرج سرش را پایین انداخت.حقیقت همین بود.اما حالا فهمیده بود لاوندر در پسِ پرده ی متانتش چه دردی می کشد.

درب تالار باز شد و سِر سدریک وارد شد.دست لاوندر را گرفت و و را از زمین بلند کرد.لاوندر نگاهش را از او دزدید.سدریک صورتش را نوازش کرد و گفت:

-تو تب داری لاوندر! برات یک اسب آوردم....ولی سِر گرنت رو هم باهات همراه می کنم تا مستقیما به بیمارستان بری.بیا! برات آب آوردم!

لاوندر قمقمه ی چرمین را از سدریک گرفت و با ولع شروع به نوشیدن کرد.سپس قمقمه را به سدریک باز گرداند.سدریک گفت:

-نوش جان!

سپس لاوندر را در آغوش گرفت و کنار گوش او زمزمه کرد:

-پیتر،زنده یا مرده اش پیدا میشه. ولی اگر تو بمیری،دردی دوا نمیشه.

لاوندر زمزمه کرد:

-منظورتون چیه؟

سدریک او را از خودش جدا کرد و گفت:

-یعنی با فشار آوردن به خودت نمیتونی پیتر رو نجات بدی!همین الان به بیمارستان میری و از اونجا فرار نمیکنی.لازم نیست آمار بگیری؛سر گرنت این کارو انجام میده.همونجا می مونی تا سالم برگردی.

-این یک دستوره؟

-بله لاوندر.یک دستور نظامیه.

لاوندر گفت:

-بله قربان!

و یک بار دیگر به جرج نگاه کرد.سپس لنگان لنگان از درگاه بیرون رفت.سدریک نگاهی سرشار از انزجار به جرج انداخت.سپس از تالار بیرون رفت.

 

 

 

امیدوارم که خوشتون اومده باشه و میل داشته باشین لاوندر رو در سفری به سوی مرگ همراهی کنید.در ضمن نمیدونم چرا تعداد بازدید ها از نظرات بیشتره.یه نظر دادن یا لایک زدن که کاری نداره!

منتظرم

معرفی داستان-هفت جنگاور

سلام سلام سلام سلام! یه سلام گرم به دوستانی که ما رو دنبال می کنن! ببخشید اشتباه شد!من رو دنبال می کنن! مچکرم از دوستانی که در داستان دختر گمشده همراه ما، ببخشید من، بودند.خانم ها: لیلا صادقی،نانسی و سارا. واقعا ازتون ممنونم.


واما بریم سر اصل مطلب!

داستانی که می خوام معرفی کنم،یک داستان ماجراجویانه،فانتزی و باحاله.این داستان بلند ترین و باحال ترین داستان نوشته ی من تا به امروزه. بریم توضیح داستان.


چشماتونو ببندید. نه بابا باز کنید تا بقیه شو بخونید! خب، دنیایی رو تصور کنید که هیچ کشور و ملیتی در اون مطرح نیست.دنیایی در گذشته های دور که تنها دوتا سرزمین در اون وجود داره.سرزمین سپید یا روشنایی ها و سرزمین تاریکی. توی اون دنیا همه یا خوب هستن، یا بد.ملیتشون این رو مشخص میکنه و هیچ چیزی به عنوان متوسط وجود نداره.هنگام تولد هر فرد،پری هایی که کارشون همینه مشخص میکنن که اون فرد پلیده،یا اینکه پاکه

اما حالا این دنیا در هرج و مرج است. سرزمین روشنایی به نابود کشیده می شود.جنگ، لشکر سپید را از پا در آورده است در حالی که  سربازان تاریکی به قصد تسخیر دنیا پیش می آیند.. تمام سربازان تاریکی نفرین شده اند وفقط از ملکه ی جادوگرشان،پنه لوپه،دستور میگیرند.پنه لوپه،یک دختر عقده ای که در کودکی توسط پری ها پلید شناخته شده است.در لشکر سفید،سرباز ها وجود دارند،فرمانده،شوالیه ها و شوالیه های زن.لاوندر جانسون یکی از شوالیه های زن ارتش هست و همسر پیتر تانگروی. او شوالیه ای دلاور و به دور از صفات زنانه ست. تمام لشکر تنها هشت شوالیه ی زن دارد که یکی از انها دزدیده شده و به همراه پسر کوچک زنده زنده سوزانده شده است.او توسط یک خائن گیر افتاده است.

در این آشوب و همهمه اتفاقی می افتد.فرمانده ی لشکر سپید، پیتر تانگروی،ناپدید می شود. لشکر سیاه او را می دزدد. لشکر سپید به سختی شکست می خورد و تار و مار میشود.لاوندر که تنها شوالیه ی حاضر در ان نبرد بوده(بقیه ی شوالیه ها جای دیگه ای می جنگیدند)به سختی زخمی شده و با فلاکت خود رو به پایتخت رسونده. جایی که سِر سدریک، فرمانروای روشنایی در حال بازجویی از خائن است. جرج تانگروی، برادر خودش را به دست دشمن سپرده است.

لاوندر وشش شوالیه ی دیگر ماموریت می یابند تا پیتر تانگروی را نجات دهند. جنگبه دو جبهه تقسیم می شود.جبهه ی نجات پیتر وجبهه ی نبردی تن به تن میان دوسپاه. هر دو جبهه باید پیروز شوند تا سرزمین روشنایی باقی بماند.در غیر این، روشنایی برای همیشه جای خود را به تاریکی خواهد داد.لاوندر با دلی عاشق و پرتلاطم به نجات همسرش می شتابد در حالی که از اتفاقات وحشتناکی که قرار است برایش بیفتد بی خبر است.او حتی نمیداند که از بدو تولد انسانی عادی نبوده است...


این داستان به زودی دروبلاگ منتشر خواهد شد.


معرفی کامل رو در زیر می بینید:


نام داستان:هفت جنگاور

نویسنده:Z,N

شخصیت اصلی:لاوندر جانسون

ژانر:فانتزی ماجراجویی معمایی عاشقانه

خلاصه:در بالا دیدید.

پیام داستان:خودتون ببینین!

محل وقوع داستان: دنیایی تخیلی که در آن ذات هر کس به ملیتش بستگی دارد.

امتیاز کاربران به این داستان: در آینده معلوم میشه.

شعر پرواز به ورای قرنطینه

پرواز به ورای قرنطینه

در حصارم؛

هر لحظه آشفته تر،

بی امید پروازی دگر،

بال ها بسته ام.

کنج قفس، بی تکان، بی تکاپو

به همجواری غزل ها نشسته ام.

هر لحظه از افسوس

هر لحظه از ماتم و اندوه و گناه

روحم می خشکد.

بغضم می ترکد

.در دنیای زنگ زده ی دلم،

طراوت مقتول است.

و لبخند مفقود؛

بایگانی احساس  دلم ویران است.

جسمم اینجاست و عقلم در جست و جو

در وجود از یاد برده ی من

به دنبال ذره ای احساس

ذره ای عشق، در قلب خاک گرفته ی من

 

بال های روحم اما باز

بی پروا در پرواز

برفراز خاطرات ویرانم

از یاد مهر دیرینه دوستانم

مهشید، ستایش، آیسا

خوره ای افتاده به جانم

در سرم می پیچد.

خنده های آیسا

روحم لمس می کند.

دست های ستایش را

و به دیوار دلم می نویسد

شعر های مهشید را

روانم از سفر باز می گردد

به قلبم دست می کشد

و امید را سوغات می دهد

و لرزه ای سخت می افتد

به اندام غزل های غمناک سیاه

روشنایش به چشمانم نفوذ می کند.

به یاد چشم های بیتا

لبخند می زنم.                            

غزل های سیاه می سوزند

وخاکستر هایشان

روحم را سبک می کنند.

قلمی برمی دارم؛

بر صفحه ی سفید قلبم

با جوهری از امید می نویسم:

به امید پروازی دگر

زنده می مانم.

باز می گردم.



سروده ی :

Z.N

دختر گمشده-بخش پایانی

سلام! با بخش پایانی این داستان کاراگاهی در خدمتتون هستم.روی عنوان کلیک کنید تا امکان لایک ونظر دهی باز بشه. برای دانلود این بخش و فایل کامل داستان به انتهای پست مراجعه کنید. اسم این بخش رو گذاشته ام: جایی که جویبار ها به یکدیگر می رسند!


شب شده بود.ماه بیرون آمد.ویکتور به کاراگاه گفت:

-به آنجا نروید کاراگاه!آنجا...

مادرش حرف او را برید:

-ویکتور از من هم خرافاتی تر است!

ویکتور معترضانه گفت:

-اما...

مادرش بازوی او را نیشگون گرفت:

-دیگر تمامش کن ویکتور!

 و در آن هنگام ساعت بزرگ سرسرا دوازده ضربه زد.تورنتو و الکساندرا به نرمی و پاورچین وارد عمارت مخروبه شدند.عمارت چندین ستون داشت و طناب و پیراهن خون آلود هنوز هم کنار همان ستون وسط افتاده بود.تورنتو گفت:

-عجیب است.دیشب همین موقع...

اما ضربه ی چیزی را بر پشت سرش احساس کرد.به همراه آن ضربه،صدای نعره ای زنانه به گوش رسید.و سایه های سیاه به چشمان تورنتو هجوم آوردند....

و هنگامی که به هوش آمد،دریافت که با طنابی به همان ستون وسط بسته شده است.دیدش که کامل شد،الکساندرا را دید که به ستونی در مجاورت او بسته شده بود.الکساندرا پیش از او به هوش آمده بود.و آنچه در گوشه ی سرسرا خودنمایی میکرد،جسد سه برادر سه قلویی بود که غرق در خون کنار یکدیگر افتاده بودند.

تورنتو با دیدن اجساد از جا پرید.صورت مظلوم ویکتور درست روبه او بود و چشمان کاملا باز و پر از هراسش به تورنتو می نگریست.دست راست خون آلود شش انگشتی اش کنارش افتاده بود.روی شکمش،برادرش توماس به پشت افتاده بود.سرش از روی شکم ویکتور به پایین خم شده بود و از گلویش،خون روی صورتش ریخته بود.جان،درست بالای سر دوبرادرش مرده بود. گلوله ای به گونه اش برخورد کرده بود و تمام صورتش نابود شده بود.کاشی های مرمرین تالار میزبان جویباری از خون شده بود.

زنی رو به روی آن ها ایستاده بود.پیراهن سیاهش پاره و خون آلود بود و هنگامی که چشمش به تورنتو افتاد قهقهه ی وحشیانه ای از ژرفای وجودش بیرون آمد.تورنتو با تعجب گفت:

-مادام جونز؟

پیرزن قهقهه ی دیگری زد و گفت:

-بله!بله! آقای نابغه! من بودم!من پسرانم را کشتم!آنقدر بی عرضه بودند که از عهده ی  یک  پیرزن بر نیامدند.البته شاید هم به خاطراینکه سلاح نداشتند!

و چاقویی را نشان داد.در دست دیگرش اسلحه ای شکاری خودنمایی میکرد که ظاهرا خالی بود؛چون آن را به گوشه ای پرتاب کرد.سپس به سمت الکساندرا رفت.تورنتو گفت:

-به ما چه کار داری؟ آلِکساندرو!

پیرزن خم شد و نوک چاقو را به سوی گلوی الکساندرا گرفت.الکساندرا به نفس نفس افتاد و به تیغ چاقو خیره شد.تورنتو دست و پا زد:

-آلِکساندرو!آلِکساندرو!

پیرزن خندید.بلند و وحشیانه.الکساندرا هم خندید.پیرزن بلندتر و وحشیانه خندیدوالکساندرا هم بلند تر و شیطانی تر خندید . پیرزن چاقو را پایین برد و دستان الکساندرا را باز کرد.تورنتو حیرت زده گفت:

-چی؟آلِکساندرو!

پیرزن الکساندرا را از روی زمین بلند کرد.سپس هر دو زن دست بر شانه ی یکدیگر نهادند و سرهایشان را به عقب خم کردند.قهقهه ای شیطانی از درونشان بیرن آمد. الکساندرا چاقو به دست به سمت تورنتو آمد:

-خب،کاراگاه لئوناردو تورنتو!

تورنتو فریاد زد:

-آلِکساندرو روپین!داری چکار میکنی؟

الکساندرا فریاد زد:

-الکساندرا روپتین فقط روی  کاغذ زندگی می کند.روی اسناد و مدارک جعلی.

تورنتو گفت:

-حالا می فهمم!تو...تو جوزفین جونز هستی!

الکساندرا گفت:

-آفرین کاراگاه! آفرین! حقا که به همان باهوشی هستی که دیگران می گفتند!

تورنتو گفت:

-اما ماجرای گم شدن....صدای جیغ چه بود؟طناب را چه کسی جویده بود؟

جوزفین وحشیانه گفت:

-تو هر داستان بیخودی را باور میکنی کاراگاه! آبوت مرد رویا های من نبود!فردریک بود!

-اما تو دستیار من بودی!

-درست است کاراگاه.جوزفین جونز دستیار تو بود.

و چاقو به دست پیش آمد.تورنتو نعره زد:

-صبر کن! برایم بگو چطور این اتفاق افتاد.بگذار بدانم و بمیرم!

جوزفین نگاهی به مادرش انداخت.رو به تورنتو گفت:

-باشد!برایت میگویم.چهار ماه پیش،تو،در پرونده ی الیزا تورنس،پسرخاله ی من،فردریک ملبورن را به اعدام محکوم کردی!خب،او مرد.بیخودی و احمقانه.فقط به خاطرتو.پلیس هرگز نمیتوانست معما را حل کند اگر تو،تو،دخالت نمیکردی.خب،جوزفین جونز برای انتقام به الکساندرا روپتین تبدیل شد.تا تورا به این پرونده ی دروغین بکشد!

-اما آن اثر دست روی دیوار؟

-بله.ساده ست.کار سختی نیست.

سپس خم شد و کف دستش را به خون برادرانش آغشته کرد.بعد کف دستش را روی دیوار کوبید.یک اثر دست پنج انگشتی بوجود آمد.سپس انگشت اشاره اش را در محل انگشت ششم کوبید و اثر دست به شش انگشت تبدیل شد.جوزفین با کف کفشش صورت مرده ی برادرش را گرداند و خطاب به جسد گفت:

-ویکتور...ویکتور...ویکتور....برادر ابله و بیچاره ی من!

و با کفشش صورت جسد را لگد کرد.همانطور که محکم پاشنه ی کفشش را روی صورت برادرش می فشرد گفت:

-ابله...ابله....کشتن این مرد به تو هم سود میداد....اما تو پسر ابله!

در نهایت با لگدی جسد را جابه جا کرد و چند دندان جنازه از دهانش بیرون افتاد:

-تو همیشه مبادی آداب بودی!خوب،آدم خوب بودن تو را به کشتن داد.

زنک یه وحشیِ دیوانه ی مجنون بود؛به تمام معنای کامل کلمه.

تورنتو گفت:

-از من میخواستی انتقام بگیری.چرا برادرانت را کشتی؟

-چون آنها چندان هم ابله نبودند!همه چیز را فهمیده بودند و میخواستند تورا نجات بدهند!

و چاقو را نزدیک گلوی او برد.صدای گلوله بلند شد و در سرسرا پیچید.جوزفین از جا پرید. جسد مادام جونز روی زمین افتاد.مردی در چهارچوب درب ایستاده بود و با کلت کمری اش به سمت جوزفین نشانه رفته بود.جوزفین جیغ زد:

-الکس!

تورنتو گفت:

-الکس آبوت؟

مرد شلیک کرد.جوزفین روی زمین افتاد.مرد به سمت جوزفین دوید و گفت:

-خداحافظ،عزیزکم!

و گلوله ی دیگری را به سمت سر او شلیک کرد.جوزفین جان داد.مغزش  منفجرشد و صورتش از بین رفت.الکس تورنتو را باز کرد و گفت:

-بهتر است از اینجا برویم.از این عمارت متنفرم.اینجا جایی است که هفت سال زندانی بودم. در ازای از دست دادن دندان هایم رهایی یافتم.

ولبخند زد.دو دندان جلویی اش کنده شده بودند.

سپس با اشاره به جوزفین ادامه داد:

-او واقعا دیوانه بود.زنک عاشق پسرخاله اش بود؛اما برادرانش وادارش کردند با من ازدواج کند.او هم مرا به اینجا آورد.نمیدانم چرا؟اما گذاشت زنده بمانم.هفت سال برایم غذا آورد و اجازه داد زنده بمانم.برادرش ویکتور به من خبر داد که مادرشان پسر ها را وادار کرد مسئله ی من و فردریک را وارونه جلوه دهند.دو هفته پیش بالاخره تلاش هایم نتیجه داد و در حالی که دندان هایم را از دست داده بودم گریختم.من از او شکایت نمیکنم.شما هم انتقام گرفتن مرا به کسی لو ندهید.

تورنتو گفت:

-اما تو سه ماه پیش به قتل رسیدی! .دست کم مطمئنم مدارک من درست است.

- نه.مادام جونز پدرم را کشت.نام من و پدرم یکیست.او پدرم را کشت تا شما را متقاعد کند که من مرده ام.

و تورنتو را از تالار بیرون برد و هر دو هوای تازه تنفس کردند.

تورنتو با الکس خداحافظی کرد و بدون هیچ کنجکاوی دیگری،آن جا را ترک گفت. با خودش گفت:

-بیش از چهارماه روی یک پرونده وقت گذاشتم.اما اگر این همه مدت یک چیز آموخته باشم، این است که دستیار نیاز ندارم!

و لبه های پالتویش را بالا کشید و ادامه داد:

-هر چیز زیبایی خوب نیست.من درست می گفتم!

و در قلب شب سرد و تاریک به طرف جاده به راه افتاد.



جهت دانلود بخش پایانی به این لینک مراجعه کنید


جهت دانلود فایل کامل داستان به این لینک مراجعه کنید.



دوستان نظر و لایک فراموش نشه!(این رو میگم چون میخوام ببینم چه افرادی و چند نفر داستان های وبلاگ رو مطالعه می کنن و طبق یکی از اصول وبلاگ نویسی میخوام که دنبال کننده های ثابت رو بشناسم. کسانی که این زیر نظر بدن اسمشون میره توی لیست اعضا به عنوان عضو ساده و کسانی که مراحل عضویت روطی می کنن عضو طلایی خواهند بود که  برای هر دو دسته قرار اتفاقای فوق العاده باحالی بیفته!)

پس لطفا نظر بدین وبه لایک اکتفا نکنین. اگه به نظرتون داستان باید طور دیگه ای تموم می شد یا قابل حدس زدن بود خوب بگین!


دختر گمشده -بخش سوم

با بخش سوم دختر گمشده در خدمتتون هستم. روی عنوان کلیک کنید تا امکان لایک و نظر دهی باز بشه. برای دانلو به انتهای پست مراجعه کنید.


آن روز می توانست صبح دل انگیزی باشد،امانبود.صبحانه می توانست چیز لذیذی باشد، اما نبود.الکساندرا پیراهن بلندی به رنگ سبز یشمی به تن داشت و تورنتو همان لباس دیروزی راپوشیده بود.برای مرد ها مهم نیست متفاوت و متنوع به نظر برسند.

سه برادر شنگول تر از دیروز به نظر میرسیدند و مادر پیرشان،به همان خشکی و نفرت انگیزی دیروز بود.

تورنتو پرسید:

-عکسی از جوزفین ندارید؟

ویکتور گفت:

-جوزفین آلبوم عکسش را با خودش برد.

و رنگ به رنگ شد.الکساندرا زیر لب نخودی به رفتار او خندید.به نظرش ویکتور خیلی بامزه بود. ویکتور باز هم رنگ به رنگ شد.

تورنتو پالتویش را پوشید و همراه الکساندرا به عمارت مخروبه رفت

عمارت مخروبه،عمارتی عظیم و کثیف بود.بر خلاف تصور،درب آن قفل نبود.روی درب،اثر دستی خون آلود به جا مانده بود.آن دست،به باریکی دستی زنانه بود و شش انگشت داشت.تورنتو درب را بازکرد.

سرسرای اصلی تیره و تار بود.از میان ستون های بسیاری که در تالار بود،ستون عظیمی در وسط تالار خودنمایی میکرد و پارچه ی سفید خون آلودی کنار آن افتاده بود.الکساندرا پارچه را برداشت.لباس زنانه ای  که به خون جگری رنگ آغشته شده بود.پیراهن از وسط دریده شده بود.

تورنتو گفت:

-همه چیز حل نشده الکساندرو.ولی ما مضنون را یافتیم.

سپس از تالار بیرون دوید.داد زد:

-بیا آلکساندرو!

الکساندرا در تالار ماند.پس از کمی مکث،صدا زد:

-کاراگاه؟

تورنتو وارد شد و گفت:

-بله؟

الکساندرا به چیزی که دور تا دور ستون افتاده بود اشاره کرد.تورنتو آن را برداشت.طناب بود؛اما بریده شده بود.الکساندرا گفت:

-یک نفر زندانی را آزاد کرده است.

- نه...طناب جویده شده ست.او خودش را آزاد کرده است.

-اما به این طناب نگاه کنید!هزار سال زمان می برد تا با دندان بریده شود!

-نه....ظاهرا هفت سال زمان می برد.

سپس از تالار دوان دوان خارج شد و الکساندرا دنبالش کرد.تورنتو به سرعت وارد منزل مادام جونز شد و به توماس رسید.پرسید:

-دستان جوزفین شش انگشتی بودند؟

-نه.چرا می پرسید؟

تورنتو در حالی که از او عبور میکرد گفت:

-خواهی فهمید.

و به سمت سالن اصلی دوید.الکساندرا نفس زنان او را دنبال کرد.تورنتو به مادام جونز رسید و گفت:

-معمای هفت ساله ی شما امشب حل خواهد شد بانو.امشب آنجا کمین خواهیم کرد تا همه چیز را بفهمیم!

 

 

 برای دانلود این بخش به این لینک مراجعه کنید.