باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

باشگاه داستان

پایگاه شعر و داستان های نه چندان معروف برای نوجوانان

دختر گمشده-بخش دوم

در اینجا بخش دوم دختر گمشده رو با  هم می خونیم.روی عنوان  کلیک کنید تا امکان لایک و نظر باز بشه.برای دانلود به انتهای پست راجعه کنید.


آنچه الکساندرا از منزل اربابی مادام جونز و عمارت مخروبه انتظار داشت،یک منزل شیک و تمیزو عمارتی در حال تخریب بود.اما آنچه از پنجره ی کالسکه مشاهده کرد،یک ویرانه ی ویران به عنوان منزل مادام جونز و یک ویرانه ی ویران تر به عنوان عمارت مخروبه بود.

الکساندرا آهی کشید و سر تکان داد.سپس کلاه حصیری آخرین مد روزش را که دنباله ای از تور سفید رنگ داشت روی سرش جابه جا کرد و در حالی که انگشتان کشیده اش را با نهایت وقار و متانت روی پاهایش می گذاشت،رو به تورنتو پرسید:

-غریزه ی کاراگاهی شما نظری در مورد این منزل شوم ندارد؟

تورنتو به آن چشمان آبی رنگ نگاه کرد و گفت:

-از روی ظاهر نمیتوان باطن را قضاوت کرد.بدیهیست که در این دو عمارت حادثه ی شومی رخ داده است.اما وضع اسفبار عمارت مدرک معتبری برای اثبات این فرض نیست.مثل این است که بگویم هر قلعه ای روح زده است یا چون شما زیبا هستید،پس خوب هم هستید.

الکساندرا با نگاه شیطنت آمیزی گفت:

-البته من خوب هستم!

تورنتو خندید و با دستش بازوی الکساندرا را از روی پارچه ی ساتن لباسش لمس کرد و گفت:

-اوه! البته.بدون شک.

و گونه های سرخ الکساندرا پشت تور سفید کلاهش مخفی شد و به سرعت دستش را کشید.

زمان پیاده شدن فرا رسیده بود.الکساندرا اول پیاده شد.پیراهن بلند سرمه ای رنگی  به تن داشت و تور کلاهش روی آن پیراهن جلوه ی زیبایی داشت.دستکش های سفید نازک و تور داری از زیر آستین های لباسش خودنمایی می کردند.موهای بلوندش را زیر کلاهش  جمع کرده بود و ته رنگ رژلب زرشکی رنگی روی لبان باریکش دیده می شد.

تورنتو هم پیاده شد و سکه ای را در دست کالسکه ران نهاد.آن روز چندان سرد نبود؛امااو پالتوی چرمی سیاه رنگی پوشیده بود و دستکش هایی از همان جنس به دست داشت.تورنتو ذاتا خیلی سرمایی بود. کلاه مشکی رنگی نیز سر کم مویش را پوشانده بود.

او کنار الکساندرا ایستاد و به منظره ی عمارت تیره و کثیف نگریست.الکساندرا زیر لب گفت:

-چه راز هایی در این عمارت شوم نهفته ست کاراگاه؟

تورنتو گفت:

-خواهیم دانست آلِکساندرو.

و چشم دوخت به زنی که لباس سیاه و پیش بند سفیدی به تن داشت و به سمت آنها می دوید.خدمتکار به آنها رسید:

-کاراگاه؟

-بله من کاراگاه تورنتو هستم.

-و این بانوی برازنده؟

این صدای هیچ کدام از آنها نبود.بلکه صدای زن پیری بود که با لباسی مشکی و گرانقیمت در حالی که عصایی به دست داشت پشت سر خدمتکار ایستاده بود. خدمتکار کنار رفت.زن پیر جلو آمد.او بسیار فرتوت بود و موهایش که به رنگ زرد کمرنگ و بی حالی در آمده بودند.به سختی می شد فهمید که روزگاری بلوند بوده اند.زن پیر دستش را طوری جلو آورد که انگار می خواست تورنتو دستش را ببوسد.تورنتو دست بانوی پیر را گرفت و تعظیم کوتاهی کرد.پیرزن گفت:

-مادام جونز.خوشوقتم کاراگاه.اما تصور میکنم که این بانوی برازنده را احضار نکرده بودم.

تورنتو گفت:

-این بانوی جوان دستیار من هستند.خانم آلِکساندرو روپین.

ونهایت تلاشش را کرد تا درست تلفظ کند. الکساندرا ادای احترام کرد.اما بانوی سالخورده با نگاهی سرشار از غرور سرش را بالا گرفت و گفت:

-به یاد ندارم که  اسم کسی آلِکساندرو باشد.

الکساندرا گفت:

-الکساندرا روپتین هستم،بانو.

عضلاتش منقبض شده بودند و از بی نزاکتی پیرزن به جوش آمده بود.

پیرزن گفت:

-خوشوقتم.

و دستش را جلو آورد.الکساندرا تکان نخورد.پیرزن دستش را پایین آورد و در حالی که به طرز تحقیر آمیزی به الکساندرا می نگریست به کاراگاه گفت:

-بهتر است ادامه ی صحبتمان در سالن چایخوری باشد.

و به سمت عمارت تیره و تارش به راه افتاد.الکساندرا رو به کاراگاه گفت:

-خیلی بی نزاکت است!

تورنتو که پیش از این هم چنین رفتاری دیده بود گفت:

-این نزاکت اشراف است.همه باید با نزاکت باشند به جز خودشان.تنها راهش اینست که خودت با نزاکت باشی تا احترام بیشتری نصیبت شود.پر واضح است که شما تا به حال مجبور به معاشرت با اشراف نبوده اید.

و در حالی که خدمتکار را دنبال می کردند الکساندرا گفت:

-نه...تا به حال از چنین افتخار ننگینی بهره مند نبوده ام.

و پوزخند زد.تورنتو گفت:

-چیز زیادی را از دست نداده اید!

سالن چایخوری بسیار تیره و تاریک و دوده گرفته بود.آن دو روی صندلی های مقابل مادام جونز نشستند. همان خدمتکاری که به استقبالشان آمده بود،نفس نفس زنان با سینی چای وارد شد.چینی های خاک گرفته ای را روی میز چید و بیسکوییت های قهوه ای رنگی را وسط میز گذاشت.چای مزه ی خاک میداد و الکساندرا و کاراگاه جرئت نکردند به بیسکویت ها دست بزنند.خدمتکار با سه فنجان دیگر برگشت و آنها را  در جاهای  خالی چید.مادام جونز گفت:

-فعلا حرفی برای گفتن ندارم.هر آنچه گفتنی بود در نامه ای که ارسال کردم گفتم.

الکساندرا نسنجیده گفت:

-همان نامه ای که با خون نوشته شده بود؟

مادام جونز خشمناک به نظر میرسید:

-خون؟ مرا بچه فرض کرده اید؟ آن نامه با مرکب مشکی اعلا نوشته شده بود و شخص پسرم آن را پست کرده بود.چطور میتوانید به مادری داغ دیده تهمت بزنید؟

تورنتو گفت:

-نه... آلِکساندرو به نامه ی دیگری اشاره میکند.

و با پایش به پای الکساندرا سقلمه زد.الکساندرا فهمید که نباید دنباله ی موضوع را بگیرد و با لبخندی به آن بحث خاتمه داد.سه پسر مادام جونز وارد شدند.پسر های سه قلوی همسانی که فرقی با یکدیگر نداشتند.هر سه شان موهای بور و چشمان آبی داشتند و تنومند بودند.مادام جونز گفت:

-اوه! من هیچ وقت در تشخیص دادن پسرانم موفق نبوده ام! بهتر است خودشان...

یکی از پسر ها گفت:

-خودمان را معرفی می کنیم مادر! این کاری است که چهل سال انجام دادیم!

اولین پسر که ته ریشی داشت گفت:

-جان جونز.من چند دقیقه ای از برادرانم بزرگترم.فقط چند دقیقه.

پسر دوم که موهای موج دارش را کوتاه نکرده بود گفت:

-توماس جونز.من دومی هستم.

پسر سوم که مودب تر به نظر میرسید گفت:

-ویکتور جونز.خوب، من آخرین برادرهستم.

و دستش راروی سینه اش گذاشت.چیزی در ظاهرش غیر عادی می نمود.جان در حالی که موهای برادر کوچکش را به هم میریخت خنده کنان گفت:

-البته تو میتوانستی همیشه ویکتور را تشخیص دهی مادر.

الکساندرا نگاهی پرسشگرانه به ویکتور انداخت.ویکتور سرخ شد و گفت:

-خوب من...

و به دستهایش  نگاه کرد.توماس گفت:

-چیزی نیست برادر کوچولو.تو یک انگشت اضافه داری.همین.

الکساندرا به دستان ویکتور نگاه کرد.بله؛دستان ویکتور شش انگشتی بودند.او در بین انگشت شست و اشاره اش یک انگشت دیگر هم داشت.مادام جونز باصدایی بی روح و خشن گفت:

-پسر ها بنشینید!

سه برادر نشستند.خدمتکار برایشان چای ریخت و هر سه آنها ابتدا نگاهی سرشار از انزجار به فنجان چای و سپس به یکدیگر انداختند و حتی یک جرعه هم ننوشیدند.تورنتو گفت:

-خوب، ما میدانیم که جوزفین هفت سال پیش گم شده است.و همان هایی که خودتان میدانید.اولین کاری که باید بکنیم آن است که به عمارت مخروبه برویم.ما...

مادام جونز حرف اورا برید:

-نه نه نه! امشب ماه کامل است!شگون ندارد!بدشگون است!

الکساندرا گفت:

-اما بانو...

-من بهتر از تو میدانم بانوی جوان! هفت سال است که کسی به آنجا قدم نگذاشته! بدشگون است!

الکساندرا با قیافه ی رنجیده ای در صندلی اش فرو رفت.تورنتو گفت:

-باشد.فردا میرویم.اوه!نزدیک غروب است.شاید بهتر باشد امشب را به صحبت بگذرانیم.

سپس بازوی الکساندرا را گرفت و او را به بیرون از سالن برد.زمزمه کرد:

-آلِکساندرو،اینجا حرفی از نامه ی خون آلود نزن. تصور میکنم نامه کار یکی از پسر ها باشد.

-باشد.نمیتوانیم اثر انگشت نامه را بررسی کنیم؟

-نه.نمیتوانیم.دور و برت را نگاه کن.به این خانه؛به این ادبیات گفت و گو.اینجا با پرونده ی الیزا تورنس که تو در باره اش شنیده ای تفاوت دارد.این خانه و این سبک زندگی متعلق به صد سال پیش است. چنین آدمهایی راه های تازه را قبول ندارند.مخصوصا اگر جزو اشراف باشند.

-باشد.حرفی نمیزنم.

سپس دوباره به سالن برگشتند.تورنتو در حالی که روی صندلی می نشست رو به پسر ها گفت:

-از جوزفین تعریف کنید برادر ها!

جان گفت:

-جوزفین خیلی دختر جذابی بود.ولی ما نمیخواستیم با آبوت ازدواج کند.

الکساندرا پرسید:

-چرا؟

توماس گفت:

-ما به پسر خاله مان،فردریک،قول داده بودیم که جوزفین رو به ازدواج او در آوریم.

تورنتو گفت:

-ماجرا جالب شد!این آقای فردریک کجا هستند؟میتوانید ایشان را احضار کنید؟

ویکتور گفت:

-نه...خب نه....

-چرا؟

ویکتور در حالی که دوازده تا انگشتش را به هم میپیچاند گفت:

-فردریک از دنیا رفته است.

الکساندرا گفت:

-پس چرا به جوزفین اجازه ندادید با آبوت ازدواج کند؟

ویکتور گفت:

-فردریک چهار ماه پیش مرد.

تورنتو گفت:

-مادرتان برای ما نوشتند که....شما خواهرتان را به حبس شدن در عمارت مخروبه تهدید کردید!

جان گفت:

-بله...فقط یک بار....اما جوزفین آن شب لوازمش را جمع کرد و ناپدید شد.

تورنتو یک ابرویش را بالا برد:

-ناپدید شد؟هیچ وقت هم دنبالش نگشتید؟

ویکتور انگار که میخواست چیزی بگوید.چیزی که به درونش فشار می آورد.توماس گفت:

-خیلی به دنبالش گشتیم.اما نه آبوت را پیدا کردیم،نه جوزفین را.

تورنتو دفترچه ای را از جیبش بیرون کشید و گفت:

-اسم کوچک آبوت؟

-الکس

تورنتو در دفترچه اش به دنبال چیزی گشت و گفت:

-این دفترچه آمار کشته شدگان هست....

و چیزی را پیدا کرد:

-الکس آبوت. سه ماه پیش به طرز مرموزی به قتل رسیده است.

سپس با نگاهی توضیح طلبانه به برادران نگاه کرد.هرسه خشکیده بودند.تورنتو گفت:

-خب،آبوت به قتل رسیده است. جوزفین کجاست؟

الکساندرا به آنها نگریست و دریافت  که هیچکدام برای مرگ الکس آبوت شرمنده،ناراحت یا متاثر نیستند.فشار آن سخن بر ویکتور بیشتر شد.الکساندرا گفت:

-چیزی میخواهی بگویی ویکتور؟

-بله...صدای جیغ چه؟

تورنتو گفت:

-ما که هنوز صدای جیغی نشنیده ایم.

مادام جونز گفت:

-این عمارت برق ندارد.بهتر است برویم و بخوابیم.هنگامیکه ماه بیرون بیاید،صدای جیغ هم آغاز خواهد شد.این بانو وکارگاه را در دو اتاق جدا اسکان دهید.

جمله ی آخرش خطاب به خدمتکار چاق بدبختی بود که تنها مستخدم خانه بود.خدمتکار آن دو را به اتاق هایی برد و آنجا معلوم شد که خدمتکار تمام نیرویش را برای نظافت اتاق های خواب می گذارد.تورنتو به خواب نرفت.روی صندلی کنار پنجره نشست و گوش به زنگ ماند.

 

نیمه شب گذشته بود.ماه کامل بیرون آمده بود و تورنتو در اتاقش گوش به زنگ صدای جیغ نشسته بود.

سرانجام صدایی به گوش رسید.از عمارت مخروبه ای در آن نزدیکی،صدای جیغ بلند و ممتد زن جوانی بلند شد.جیغ ها اصلا دردناک نبودند وهمین تورنتو را به وحشت انداخت.مادام جونز وارد اتاق شد.لباس خواب بلندی به تن داشت وموهای بدرنگش را بیگودی پیچیده بود.

-شب بخیر کاراگاه.

سپس به سمت او آمد و گفت:

-هفت سال است که هرشب صدای جیغ بر می خیزد.هرشب.درست در همین موقع.تمام مستخدمین ما از ترس استعفا داده و گریخته اند.تنها مارتا باقی مانده است.

کاراگاه گفت:

-شما بخوابید بانو.فردا به آنجا خواهم رفت.

و بانوی سالخورده از آنجا خارج شد.


دانلود فایل این بخش از این لینک امکان پذیر است.

دختر گمشده-بخش اول

سلام ! با بخش اول داستان هیجان انگیز،پلیسی،جنایی و معمایی  دختر گمشده در خدمتتون هستم.برای دانلود بخش اولش به انتهای پست مراجعه کنید. لطفا نظر بدین.به خدا کار سختی نیست.روی عنوان کلیک کنید تا مطلب کامل باز شه.


صبح خشک و مسخره ای بود.سراسر خیابان "سَن لوئیس"به دهکده ای متروک شباهت داشت.در حاشیه خیابان،درب قهوه ای رنگی وجود داشت که بر سر در آن تابلویی به چشم می خورد:"لئوناردو تورنتو-کاراگاه خصوصی"

   بعد از آن درب،راه پله ای آغاز میشد.راه پله در دو پله گرد می پیچید و سرانجام به دربی سفید با هاله های کرم رنگ ختم می شد.پشت آن درب،اتاقی بود.در آن اتاق میز کاری با چند صندلی راحتی وجود داشت.

   کاراگاه تورنتو،مرد قدبلند و ایتالیایی نسبی با چشمان آبی و صورت کشیده بود.او ریشش را به دقت تراشیده بود و لب های باریک و کبودش را به نمایش گذارده بود.سرش کمی بزرگتر از حد معمول به نظر می آمد و موهایش کم و بیش ریخته بود.گونه هایش کمی فرو رفته بودند و فک هایش بسیار محکم به نظر می آمدند.کت و کلاهش را به جالباسی آویخته بود.

   وی در آن لحظه صندلی اش را به سوی پنجره چرخانده بود و در حالی که پیراهن سفید و شلوار مشکی به تن داشت،با دقت و سکوت خیابان را در صبحی ابری و بی روح تماشا میکرد.

   الکساندرا،دختر جوان و بلوند و بااستعدادی که به تازگی به عنوان دستیار پذیرفته شده بود، فنجان قهوه ای را روی میز گذاشت و خطاب به کاراگاه گفت:

-قهوه!

   و سپس خودش را روی مبل راحتی انداخت و کتاب نیمه کاره اش را در دست گرفت.گربه ی حنایی رنگش روی زانویش پرید و او با دست آزادش به نوازش گربه پرداخت.شاید تصور کنید که او خیلی بدعنق بود؛اما کاملا برعکس!او دختر وقت شناسی بود که کاراگاه را به خوبی می شناخت(هیچ کس هم نمیدانست از کجا!)الکساندرا میدانست نباید مزاحم افکار تورنتو بشود.

   اما تورنتو صندلی اش را چرخاند و این به معنای کاهش فشار افکار بود.او در حالی که به فنجان قهوه و تکه کیک اسفنجی محبوبش می نگریست،گفت:

-ممنون؛خانم.

   الکساندرا لرزید.از کلمه خانم خوشش نمی آمد.حرف کاراگاه را اصلاح کرد:

-ممنون؛الکساندرا.

تورنتو با حواس پرتی تکرار کرد:

-ممنون؛الکساندرا.

در صدایش می شد ته لهجه ی ایتالیایی را احساس کرد.این کاملا از کلمات موج دار و آهنگینش پیدا بود.الکساندرا لبخند زد و گفت:

-به نظرم الکسی یا الکس بهتر است.با تشریفاتِ رسمی میانه ی خوبی ندارم.

اما تورنتو پاسخ نداد.الکساندرا پرسید:

-چه اتفاقی افتاده است کاراگاه؟

تورنتو در حالی که چشم از فنجان قهوه اش برنمیداشت،گفت:

-من احساس میکنم...

مکث کرد.ادامه داد:

-این طبیعت کاراگاهی من است که....

الکساندرا عجولانه پرسید:

-خب؟

به هر حال،عجله از طبیعت جوانی او بود.کاراگاه بحث را عوض کرد:

-پست رسید! خانم روپین...

الکساندرا جیغ زد:

-الکساندرا!

وآرام تر گفت:

-در ضمن فامیل من روپتین است.

تورنتو تلاش کرد:

-روپین...روپیت..روتین..

الکساندرا با خنده گفت:

-عیبی ندارد.

و دامن طوسی رنگش را جمع کرد.از درب خارج شد و رفت تا نامه هارا بیاورد.تورنتو با درماندگی به گربه ی حنایی رنگ نگاه کرد.گربه هم در جواب سرش را کمی به بغل خم کرد. تورنتو ابروهایش را بالا برد.تقصیر او چه بود؟ یک عمر آدم ها را با فامیلشان صدا زده بود.حتی گاهی فراموش میکرد که نام خودش لئوناردو است. حالا دختر مستعد و مناسبی را یافته بود که از این عادت او متنفر بود.روبه گربه ی حنایی رنگ زمزمه کرد:

-الکساندرا...شاید بتوانم!اما الکسی دیگر غیر قابل قبول است!

شاید مانع دیگرش،این بود که نمیتوانست الکساندرا را تلفظ کند.تلفظ او بیشتر نزدیک به:آلِکساندرو بود.

الکساندرا نامه ها را روی میز کاراگاه گذاشت و گفت:

-قهوه یخ کرد!

کاراگاه به دو نامه ی پیش رویش نگاه کرد.اولین نامه را برداشت:

-خا....آلِکساندرو...این نامه ی منزل پلاک سه است.

الکساندرا گفت:

-اما اینجا پلاک دو هست.بعدا تحویل خواهم داد.این پستچی باید بیشتر دقت کند.

و کاسه ای را پر از شیر کرد و جلوی گربه اش گذاشت.گربه ی حنایی رنگ،سرش  را پایین برد و با زبان سرخِ سرخش شروع به خوردن شیر کرد.

کاراگاه نامه ی دوم را برداشت و به آدرس آن نگاه کرد:

-اوه!یک نامه ی فوری از یکی از عمارت های خارج شهر! جدا امیدوارم پرونده ی تازه ای باشد.

سپس نامه را باز کرد.زیر لب و در سکوت نامه را خواند.الکساندرا به چشمان او خیره شد. پس از گذشت چهار ماه از پرونده ی الیزا تورنس،بالاخره آن شور و هیجان و دقتی را که از اطرافیان شنیده بود،در چشمان آبی رنگ کاراگاه می یافت.پرسید:

-پرونده ی جدید؟

حتی گربه ی حنایی هم هیجان موجود در اتاق را احساس کرد.او سرش را بلند کرد و صدایی درآورد.کاراگاه نامه را به الکساندرا داد و دستش را به سمت جای خالی ریشش برد.شاید اگر ریش داشت،می توانست به آن دست بکشد.اما در آن موقع،تنها چانه اش را با نگاه متفکری مالید.الکساندرا به نامه نگاه کرد.اولین چیزی که توجهش را جلب کرد،مرکب سرخ رنگی بود که کلمات روی کاغذ را شکل داده بود.سپس با ولع سیری ناپذیری شروع به خواندن کرد:

        کاراگاه تورنتوی عزیز

         من مادام جونز هستم.سالخوده و ثروتمند.پسرانم لایق به ارث بردن

         ثروتم نیستند و تنها دخترم،جوزفین،هنگامی که بیست ساله بود ،

         یعنی حدود هفت سال پیش،به ناگهان مفقود شد.میدانم که اگر

          قرار باشد اموالم را به خیریه واگذار نکنم،تنها دخترم جوزفین لایق

         به ارث بردن ثروتم است.باور کنید هم اکنون که این نامه را می نویسم

         اشک هایم روی گونه هایم جاری شده است.

         سالها پیش هنگامی که جوزفین برخلاف میل برادرانش نامزد کرد،من

         شنیدم که که پسرانم مخفیانه خواهرشان را به تا ابد حبس شدن در

         عمارت های مخروبه ای که در نزدیکی منزل ما قرار دارند تهدید می

         کردند.هرچند که احساس مادرانه ام  میگوید که آنها بزدل تر از این

        حرف ها هستند؛اما جیغ هایی که از خرابه ها برمیخیزد شک به دلم

        می اندازد.بیست سال است که صدای جیغ هر شب تکرار می شود و

        من  نتوانسته ام کسی را بیابم که جرئت رفتن به آنجا راداشته باشد.

        از شما یاری می طلبم.شاید این چالشی برای سنجیدن هوش شما

        باشد.تعریف ذکاوت شما را شنیده ام و امیدوارم یاری رسان ما باشد.

                                                                       مادام جونز

الکساندرا گفت:

-پرونده ی آسانی به نظر می رسد،کاراگاه.

سپس به نامه اشاره کرد و گفت:

-این یک نامه ی راز گشاست!

تورنتو ناگهان به الکساندرا نگاه کرد و گفت:

-راز گشا؟ نه! سرتاسر این نامه راز است! سراسر این نامه تهدید است!

الکساندرا متعجب پرسید:

-تهدید؟

تورنتو گفت:

-بله تهدید! همانطور که نویسنده گفته است،آزمونی برای سنجیدن دقت ما!

مکث کرد.ادامه داد:

-شما با دقت مطالعه نمیکنید آلِکساندرو.گاهی لازم است کاراگاه نامه ی متقاضی اش را ببوید.

الکساندرا کاغذ را بویید. وحشتزده و متعجب پرسید:

-خون؟

تورنتو سرتکان داد:

-نامه با خون نوشته شده.

الکساندرا پرسید:

-خون چه کسی؟

تورنتو بی توجه به سوال او گفت:

-پایین برگه جمع شده است...

الکساندرا ذهن او را خواند:

-نویسنده ی نامه قربانی را به زور نگه داشته و از خون او استفاده کرده است.چین برگه به دلیل درگیریست!

سپس ادامه داد:

-خب، احمقانه به نظر می رسد که کسی را بنشانی و از درون رگش خون برداری ونامه بنویسی.عاقلانه تر است که خون را جمع کنی.این کار فقط از یک آدم ناشی یا یک احمق بر می آید.

تورنتو گفت:

-نه آلِکساندرو! احتیاجی نیست که احمق یا ناشی باشی.شاید تلاش داشته ای یک حرکت نمادین انجام دهی.شاید نویسنده قصد داشته قربانی بداند که با خون او برای چه کسی نامه می نویسد.

الکساندرا متواضعانه گفت:

-حرف شما درست و متین است.

کاراگاه گفت:

-شاید؛اما تنها راه گشایش آن است که از آنجا دیدن کنیم.

الکساندرا گفت:

-و البته از عمارت مخروبه ی مرموز.

 

 

 

 

 برای دانلود بخش اول به این لینک مراجعه کنید.

معرفی داستان دختر گمشده

دختر گمشده کتاب دوم مجموعه ی کاراگاه تورنتو به قلم خود بنده هست.این کتاب یه کوچولو به کتاب قبلی مربوطه و من پیشنهاد میکنم اول چه کسی الیزا را کشت رو بخونید تا این داستان براتون قابل درک باشه و با فضاش آشنا باشید.


خلاصه داستان: مادام جونز ثروتمند،اشراف زاده و سالخورده است.او میداند که هیچ کدام از پسران سه قلویش لیاقت ارثیه را ندارند.او می خواهد ارثیه به دخترش،جوزفین برسد.اما جوزفین هفت سال پیش به ناگهان ناپدید شده است و از همان موقع،هر شب هنگامی که ماه بیرون می آید،از عمارتی مخروبه در همان نزدیکی،صدای جیغ دختری بر می خیزد.آیا کاراگاه تورنتواین بار به کمک دستیار تازه واردش،الکساندرا روپتین، می تواند معما را حل کند؟



چه کسی الیزا را کشت-بخش هفتم

بخش پایانی این داستان رو باهم میخونیم.برای دانلود به انتهای پست مراجعه کنید.


کلارا و دیگران پشت سر کاراگاه به طرف آلاچیق داخل حیاط رفتند.دربین راه کلارا سخت درگیر فکر شد.آیا فردریک الیزا را کشته بود؟چرا باید این کار را میکرد؟اصلا قاتل چه دلیلی برای قتل داشت؟او به فکر کردن ادامه داد تا زمانی که حضور ماکسیموس را کنارش احساس کرد و فاصله گرفت.

وقتی همه در آلاچیق جای خود را پیدا کرند و نشستند،و پس از آنکه مشاجره ی کلارا و ماکسیموس که برسر محل نشستن ماکسیموس بود تمام شد،کاراگاه نفس عمیقی کشید و شروع به گشودن این گره ی کور نمود:

-خوب،خوب،خوب!مدت کور موندن این گره خیلی کم بود؛زود حل شد.قاتل بسیار زیرک بود اما فکر یک کاراگاه رو نکرده بود.اول با هم دیگه میریم سراغ نوشته ی الیزا.خوب،الیزا نوشته بود:شیطانی که منو کشت:م.م.م    خوب م.م.م مخفف اسم ماکسیموس ملیر متولاینه.اما اون هیچ نقشی توی دعوا نداشته.من کشف کردم که م.م.م مخفف یه گروهه.گروه م ها!یک گروه سه نفره که هر سه نفرشون الان همینجا نشسته اند.خوب،نفر اول که همه ی ما کم و بیش بهش پی بردیم،مایکل هست.مایکل کاملا میدونست چه کسی رو به چه دلیلی قراره بکشه.اون مرد صورتش رو نپوشونده بود،بلکه از مدتها پیش با مایکل دوست بود.مقدار پول پیشنهاد شده به مایکل خیلی زیاد بود؛ده هزار دلار!

مایکل میان حرفش پرید:

-شما هیچ مدرکی از اینکه من اون مرد رو میشناختم ندارین!

-صبر کن مایکل.وقتی راز ها باز شد تو هم به جوابت میرسی.من همه چیز رو ثابت میکنم!

 

سپس ادامه داد:

-اون مرد بسیار زیرک بود؛راستش خودش اصلا سوتی نداد.اما مایکل اونو کاملا برباد داد.اون مرد کسی جز فردریک ملبورن نبود!

فردریک از جا برخاست:

-چرت محضه!دروغ خالصه!

-صبر کنین آقای ملبورن نه چندان عاشق!

فردریک نشست.سپس کاراگاه تورنتو ادامه داد:

-شما در کلوپ شبانه با کلارا آشنا شدین.راه خودتونو به راز های زندگیش باز کردیدو فهمیدید که اون ثروت کلانی داره که داره برباد میده.حتما دلتون برای اون همه پول سوخته بود!این کاملا از حرف هاتون مشخص بود.شما پیش مایکل رفتید.شما از قبل با هم دوست بودید.آقای ملبورن،شما رمز موبایلتون رو به من دادید و اینجاش رو نخونده بودید که من تمام موبایل رو زیرو رو میکنم!شما با مایکل چت کرده بودید!شما همه چیز رو در چت به اون گفته بودید.اون کاملا آماده بود.الیزا همون شب به وسیله ی خانم میشل موبایل شما رو هک کرد و این تصمیم رو فهمید.اون ساعت قتل رو فهمیده بود.تصمیم گرفته بود حمام کنه و از اونجا بره.تصمیم منطقی ای نبود که حمام کنه ولی چون ساعت قتل رئ میدونست حتما خیالش راحت بو.اما شرایط نفر سوم اجازه نمیداد قتل سر ساعت انجام بشه.شما زود تر وارد شدید و الیزا رو با حوله ی حمام به قتل رسوندید.بعد با موبایل اون به خانم میشل ایمیل دادید.شما هیچ جیزی رو نمیتونید انکار کنید چون اثر انگشت شما روی صفحه موبایل الیزا مونده!

فردریک ناگهان از جا برخاست و فریاد کشید:

-امکان نداره اثر انگشت مونده باشه من دستکش دستم بود!

ابروهای کاراگاه بالا رفت و گفت:

-اوه واقعا متشکرم که خودت اعتراف کردی که دستکش دستت بود!چون هیچ اثر انگشتی روی موبایل نبود!

فردریک خشکش زد.برجای ماند.کلارا وحشت کرد.کاراگاه ادامه داد:

-شما موبایل الیزا رو هک نکردید تا بفهمید دوست پسر داره  یا نه.میخواستید بفهمید چه روزی توی خونه میمونه تا اون روز بکشیدش!

فردریک دستانش را روی شقیقه هایش گذاشت و روی صندلی افتاد.کلارا پرسید:

-نفر سوم کی بود؟

کاراگاه به آرامی گفت:

-شما بودید خانم کلارا میرلاین!

کلارا شوکه شد.دربرابر خلسه مقاومت کرد تا بتواند از خودش دفاع کند:

-من الیزا رو نکشتم!یادم نمیاد که......

-درسته یادتون نمیاد!نباید هم یادتون بیاد!شما قاتل محسوب نمیشید!شما بازیچه ی  دست فردریک ملبورن بودید!اون روز توی پارک فردریک شما رو ترسوند تا به خلسه فرو رفتید.فردریک و مایکل شمارو بردند و دستکش دستتون کردند و شما فرمان اون ها رو اطاعت کردید و الیزا رو با دستان خودتون کشتید!

-من؟

-بله خود شما!اون توهم هایی که الیزا رو با حوله ی حمام میدیدید که جیغ میکشید و فرار میکرد،اون ها توهم نبودند!روح هم نبودند!اون ها تصاویری بودن که یک ساعت پیش مغز شما در اون مکان ذخیره کرده بود و اونجا که دوباره در اون موقعیت بودید دوباره مرور میکرد.اون الیزای پر از خون اصلا توهم نبود!اون یک خاطره بود!خاطره ی یک قتل وحشیانه بود...

-وای خدای من !من الیزا رو....الیزا رو...من با چاقو گلوی اونو بریدم!

-بله،تو الیزا رو کشتی!فردریک تورو به صندلی پارک برگردوند.تو به هوش اومدی و به خونه ی الیزا رفتی و توهم زدی.مارگارت به پلیس زنگ زد.مسئول ثبت درخواست کمک در سیستم ثبت کرد،اما فردریک به کمک میشل سیستم پلیس روهم هک کرده بود!این درخواست به پلیسهای واقعی نرسیدو مایکل و فردریک روانه شدند.اون اتفاقات افتاد و در صحرا،مایکل گلوی تو رو از روی عمد بسیار سطحی برید.اون دو پسر جوان به قتل رسیده توسط مایکل و فردریک کشته شدند.احتمالا به دلیل نقشه یا دعوا.فردریک طبق نقشه تورو نجات داد.اون اصلا خیال نمیکرد که من پرستارای بهداری هم صحبت میکنم.اونا به من گفتن بخیه های زده شده بسیار بد و توسط یک شخص ناوارد زده شده بودن.دلیلش این بود که فردریک اصلا پزشک نبود!نمیدونم چرا وانمود کرده بود جراحه..مایکل و فردریک باید اعدام بشن و میشل زندانی میشه.اما شما آزاد هستید که برید.چون کسی که الیزا را کشت شما نبودید.کس دیگری در جسم شما بود.البته بهتره که دنبال روند درمانتون باشید.

کلارا آب دهانش را قورت داد و گفت:

-متشکرم کاراگاه تورنتو!

کاراگاه لبخند زد و گفت:

-در دنیا راز های نهفته ی زیادی وجود داره.وقتی خداوند توانایی گشودن اونها رو به یک نفر میده،اون شخص باید کمک کنه.

کلارا لبخند زدو از اداره پلیس بیرون رفت . صورتش را رو به آفتاب گرفت و نفس راحتی از ژرفای وجودش کشید.حالا میدانست چه کسی الیزا را کشته است.حالا در امان کامل بود و این،زندگی خوشایندی را برایش تضمین میکرد.

 

پایان




برای دانلود بخش پایانی به این لینک مراجعه کنید.

چه کسی الیزا را کشت -بخش ششم

بخش ششم این داستان رو با هم میخونیم.برای دانلود به انتهای پست مراجعه کنید!


کاراگاه اول خواست با فردریک ملبورن صحبت کند.فردریک وارد اتاق کاراگاه شد و روی صندلی نشست.کاراگاه پرسید:

-خوب؟

-همه چیزو تعریف کنم؟

-ازت میخوام که این کارو بکنی!

-باشه

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-من و الیزا داخل یک کلوپ شبانه با هم آشنا شدیم.اون واقعا دختر جذابی بود.پولدار و زیبا و مغرور و خوش اندام.توی کلوپ طرفدارای زیادی داشت.خوب،اگه بخوام بزرگترین بدیشو بگم،اینه که هوسباز ترین دختری بود که تا به حال دیده بودم.حرص و هوس اونو به مرز جنون کشونده بود.ما با هم دوست شدیم و رفته رفته عاشق هم شدیم.البته،درستش اینه که من  عاشق اون شدم.الیزا هیچ وقت،عشقشو ابراز نکرد.چون اصلا عشق نبود که اونو کنار من نگه داشته بود.هوس بود.من با هوس هاش مشکلی نداشتم.یک حلقه تهیه کرده بودم.میخواستم اون شب توی کلوپ ازش خواستگاری کنم.اما اون شب،الیزا اونقدر مست و گیج بود که حرفامو نمیفهمید.سوار ماشین کردمش و رسوندمش درب آپارتمانش.اون بهم گفت که فردا توی پارک با دوستش کلارا قرار داره.قبلا در مورد کلارا بهم گفته بود.با خودم نقشه کشیدم که فردا توی پارک غافلگیرش کنم و عملیات خواستگاری رو انجام بدم.

فردریک و کاراگاه خندیدند.فردریک ادامه داد:

-اون روز به پارک که رسیدم کلارا رو تنها پیدا کردم.کنارش نشستم.قبلا از دکتر کلارا در مورد بیماریش شنیده بودم.خواستم کمی سر به سرش بگذارم.اما اون واقعا به خلسه رفت و من هم که ترسیده بودم،به هوای خرید گل از پارک خارج شدم.داخل گلفروشی ایستاده بودم و منتظربودم کارگر گلفروشی دسته گل من رو بسته بندی کنه.یه دفعه الیزا زنگ زد.با یه حال زار و نزار در حالی که به سختی نفس میکشید گفت گلوشو بریدن.من خودمو به اونجا رسوندم ولی دیر رسیدم و وقتی رسیدم،دیدم کلارا و مارگارت رو دارن می برن.دنبالشون رفتم و به یک ساختمون رسیدم.نمیتونستم داخل بشم.اونابا کلارا دوباره سوار ماشین شدن و توی بیابون وقتی دیدم میخوان کلارا رو بکشن،دو تا از اون سه نفروکشتم و مایکل رو تهدید کردم که از اونجا بره.گلوی کلارا رو بخیه کردم و بقیه شو هم خودتون میدونین.

کاراگاه پرسید:

-شما پزشک معالج کلارا رو از کجا میشناختید؟

-ما با هم دوستیم و در مورد بیمارامون با هم صحبت می کنیم.

-مگه شما پزشکین؟

-بله

-متخصص هستید؟

-نه جراح هستم

-چجور جراحی هستید؟

-من جراح عمومی هستم.

-کلارا شما رو میشناخت؟

-نه.تاحالا منو ندیده بود

-شما از کجا اونو میشناختید؟منظورم صورت اونه.

-عکساشو توی موبایل کلارا دیده بودم.

-الیزا کی اونا رو بهتون نشون داده بود؟

-هیچ وقت

-یعنی شما خودتون توی موبایل الیزا دیده بودید؟

-من یک هکر حرفه ای اجیر کرده بودم تا موبایل الیزا رو هک کنه.

-چرا؟

-من میخواستم باهاش ازدواج کنم.میخواستم ببینم دوست پسر داره یا نه.

-دوست پسر داشت؟

-شاید دوهزار تا فیلم و عکس و چت های مختلف از دویست تا دوست پسرش داشت و مکان یاب موبایلش که هک شده بود نشون میداد اون هر هفته به حدود ده تا کلوپ مختلف میره.بهتون که گفتم،اون دختر،الهه ی هوس بود!

-با اون همه رابطه ای که داشت چرا باز هم میخواستید باهاش ازدواج کنید؟

-نمیتونستم فراموشش کنم.تصمیم گرفتم با هوس هاش کنار بیام و اجازه بدم هرکاری دوست داره بکنه.

-تصمیم عجیبیه!

-عشق خیلی عجیبه کاراگاه!

-شما مایکل رو نکشتید آقای ملبورن.چرا به کلارا گفتید اون کشته شده؟

-میخواستم از استرسش کم شه.اون دختر بیچاره تصور کنید اگه میفهمید کسی که گلوشو بریده زنده ست چند بار به خلسه میرفت؟!

-ولی اون الان فهمید و به خوبی هم مبارزه کرد.

-چون مطمئنه که اینجا در امانه.وسط بیابون با یه مرد غریبه و یک قاتل جای امنی به نظر نمیرسه!

-خوب چرا گفتید مارگارت کشته شده؟شما که مرگ اونو ندیده بودید!

-میخواستم بیارمش اینجا.میترسیدم بگه بریم پیش مارگارت.

-به نظر منطقی نمیاد!

-منطقتون متفاوته.

کاراگاه  حاضرجوابی او را تحسین کرد.گفت:

-میتونم تاریخچه ی تماس موبایلتونو ببینم؟

-چرا؟

-میخوام تماس الیزا رو ببینم که بهتون گفته بود گلوشو بریدن.

فردریک موبایل را به کاراگاه داد و رمزش را گفت.کاراگاه گفت:

-میشه موبایلتون پیش من بمونه؟

-بله.

و فردریک از اتاق بیرون رفت.

سپس نوبت ماکسیموس ملیر متولاین بود.مضنون ترین فرد موجود که نامش هم با نوشته ی روی دیوار مطابقت داشت.او خودش را روی صندلی رها کردو گفت:

-از کلانتری متنفرم!

-آقای ملیر،میشه بگید چطوری با کلارا آشنا شدید؟

-خوب،من پاتوقم کلوپ های مختلفه.کلارا هم تو کلوپ بود دیگه.اونجا دیدمش و باخودم گفتم:هی!ماکسی!مخ این یکی رو بزنی ماکسیموس ملیر متولاینی!   هیچی دیگه رفتم تو کارش.مخشو زدمو باهم دوست شدیم.البته زدن مخش خیلی آسون بود.اصلا خودش اومد طرفم.

-رابطه تون عمیق بود؟

-نه اونقدر عمیق.مثل رابطه های کلوپی بود.میدونی که چی میگم!

-نه راستش نمیدونم!

-خوب،یعنی خیلی عاشقانه نبود.رابطه های کلوپی عاشقانه نیستن؛بیشتر...

و سیگاری را از جیبش بیرون کشیدو گفت:

-فندک داری؟

-نه

-تف تو این شانس!

-دیشب و امروز قبل از اومدن به اینجا کجا بودی؟

-دیشب کلوپ بودم و امروز از صبح با دوست دخترم آنا تو خیابون راه میرفتیم.

-آخرین باری که کلارا رو دیدی کی بود؟

-دیشب توی کلوپ.البته خیلی زود گذاشت و رفت.

-ممنون که همکاری کردین آقای ملیر.

-خواهش آشغال.برم؟آنا منتظرمه.

-نه شما بیرون منتظر باشید.

-هوففففففففففففففف

بعدش نوبت کلارا میِرلاین بود .کلارا وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.کاراگاه گفت:

-خوب کلارا.من همه چیزو میدونم.امیدوارم ناراحت نشی....وقتی توی خلسه بودی من میخواستم از حرف دکترها مطمئن بشم که به هر فرمانی گوش میدی و همه چیزو بهم گفتی!

-واقعا گفتم؟

-بی کم و کاست

-پس....شما ماجرای روح الیزا رو میدونید؟

-اون ظاهرا روح نبوده کلارا....یکی از خواص بیماریته.نوعی توهم بوده.

-ای بابا.....

-چیز دیگه ای نمیخوای بهم بگی؟

-نه.....شما که همه چیزو میدونین!

-خب پس میتونی بری بیرون بنشینی.

-ممنون

سپس نوبت مارگارت تواین بود.او روی صندلی نشست.کاراگاه گفت:

-خوب،شما اولین مرده ای هستید که از اون دنیا اومدید!

و خندید.مارگارت هم خندید.کاراگاه ادامه داد:

-خوب؟

-من فقط کلارارو بالای جسد الیزا دیدم و به پلیس زنگ زدم.پلیسا اومدن و هردوی مرو دستگیر کردن.بعد مارو توی یک ساختمون کوچیک از هم جدا کردن و بهم گفتن اگه تا میتونم جیغ نکشم منو میکشن.تا میتونستم جیغ کشیدم بعد از ده دقیقه جیغ زدن،یه مایع زردرنگ بهم تزریق کردن و از هوش رفتم.وقتی به هوش اومدم جلوی اداره پلیس افتاده بودم و حالا هم که اینجام.

-اون چند نفرو شناختی؟

-یکیشون مایکل بود.

-ممنون مارگارت تواین.بیرون لطفا.

-مرسی

حال نوبت مایکل بود.مایکل روی صندلی نشست.کاراگاه گفت:

-خوب؟

-من و اون دوستای بیچاره ام پسرای لاتی بودیم که زیرگذر می ایستادیم و به دخترا گیر میدادیم.اون روز یه مرد که صورتش رو پوشونده بود،پیش ما اومد و در ازای مقدار زیادی پول ازمون خواست همسرش و همسایه پایینشونو بکشیم.ماهم به اونجا رفتیم و اون دوتا رو گرفتیم.مرد خودش همراه ما بود.بعداز اینکه مارگارت رو رها کردیم اون از ما جدا شد و همون داستانی که خودتون میدونید.

-به چه بهونه ای میخواستید اون دوتا رو بکشید؟

-مرد گفت اون دوتا زن خائن هستن.

-ممنون مایکل.

خواهش میکنم.

سپس نوبت زن جوان بود.کاراگاه پرسید:

-شما؟

-من میشل هستم.یک هکر حرفه ای.اتفاق جالبی برای من افتاد و اون این بود که فردریک از من خواست الیزا رو هک کنم و الیزا از من خواست فردریک رو هک کنم و من هردوشون رو هک کردم و اطلاعات رو به طرف مقابل دادم.امروز ساعت دو بود که پیامی از طرف الیزا برام ایمیل شد:خدانگهدار میشل

-جالبه!الیزا ساعت یک و نیم به قتل رسیده بوده!

-چه وحشتناک!

-شما میتونید برید بیرون.

و در نهایت نوبت پسر هفده ساله بود.او کارگر گلفروشی بود.دم در ایستاد و گفت:

-من میتونم برم؟مغازه ام بسته ست میخوام برم اونجا صاحب کارم دعوام میکنه.

-شما تایید میکنید که اون روز یک نفر به فردریک زنگ زد؟

-بله یه نفر بهش زنگ زد.

-ممنون پس شما میتونید برید.

پسر رفت.کاراگاه به همه گفت:

-بهتره بریم به آلاچیق داخل حیاط.اونجا گره ی این راز رو باز میکنم.

و همه به طرف حیاط راه افتادند.

گره گشایی در بخش بعد

واقعا چه کسی الیزا را کشت؟

فردریک،مارگارت،کلارا،مایکل،میشل،ماکسیموس و یا گربه ی الیزا که به شیطانی بودن مشهور شده؟

آیا الیزا خودکشی کرده است؟



برای دانلود به این لینک مراجعه کنید